eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_168 چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهرو عشق به سوی تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه های تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره ای دیده نشود. اما نه تا ابد. دیدن این نور، شاید در آینده ای نزدیک میسر شود. تولدت مبارک دوست همیشگی تو زری – لندن مثل ایام مدرسه، انشای قشنگ زری مرا تحت تاثیر قرار داد. همراه کارت یک کاغذ هم بود که زری ضمن گلایه از این که من حتی حاضرنشده بودم با او صحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد وبه انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زری در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توی اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میزگذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بودو من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمدحتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توی آن اتاق، زمان با همان حال و هوای گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباس هایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراری بودم تانبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت. هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم.بالاخره در برابر خواهش های ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزی توی وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرک، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم از فکر شروع یک روز بی معنا و تکراری دیگر دلم میخواست فریاد بزنم. برای فرار از آن تکرار پوچ و بی معنی و از فضای خانه که با رفتار امیر و افسردگی مادر و پدرم برایم مثل یک قبر شده بود، راهی دانشگاه شدم. درحالی که تمام مراحل ثبت نام را مریم مثل کسی که بچه ای دبستانی را راهنمایی کند،همراهم بود و انجام می داد. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_168 کاغذ نداشت برای همین
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 سر خیابان، کنارِ مغازه ی کوچک پیرمردی که ترشی های خانگی همسرش را می فروخت چندتا ماشین جمع شده بودند. چکاوک و محبوبه قدم زنان به انها رسیدند، کامیون حمل کننده ی سیمان و جرثقیل بتن ساز راه عبور بقیه را بسته بودند. "محبوب اینجارو! حالا چیکار کنیم از کجا رد شیم؟" "واه واه چقدرم صداش بلنده، تا چند ماه وضعیت همینه. اون ساختمونی که نزدیکمونه رو دارن می سازن" "من از بچگی می ترسیدم از کنار اینا رد بشم، ادم حس می کنه الان سیمان می ریزه روش یا پاش میره زیر لاستیک و کسی متوجه نمیشه که بیاد کمکت کنه" محبوبه بی توجه به حرف های چکاوک دستش را کشید و برد جلوتر. "ببین الان راه رو باز می کنن از اینجا میریم" "محبوبه من نمیام، بیا دور بزنیم از اون سمت بریم خونه" بوی تند و زننده ی دود ماشین ها، صدای بوق و دست هایی که از شیشه بیرون امده بود باعث شد محبوبه هم حرف او را قبول کند اما از خیابان بعدی نرفتند، محبوبه کوچه ای باریک را می شناخت که از کنار ان ساختمان بیرون می امد و به خانه شان نزدیک بود. سه چهارساله که بود توی کوچه دست مادرش را رها می کرد و با تمام وجود می دوید و نسبت به نگرانی مادرش بی تفاوت بود، زمین هم که میخورد سعی می کرد جلوی اشک هایش را بگیرد، دوباره بلند می شد و به دویدن ادامه می داد. حتی مسافت های کوتاه برایش حکم مسافرت را داشت، گذر از پل عابر و تماشای مردم و ماشین ها از بالای ان برایش لذت بخش بود. هرچه بزرگتر شد، هرچه عدد سنش بیشتر شد این خوشی ها کم رنگ شد اما محو نشد، هنوز ته دلش ذوقی شعله ور بود... داشت کوچه ی باریک را همچون قطاری تصور می کرد که داخل تونل درحال حرکت است. وقتی به انتهای تونل رسید تصادف کرد. ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : https://eitaa.com/roman_behesht/10147 ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
دستم رو بالا آوردم و روی پیشونیم کشیدم که از درد صورتم جمع شد. نگاهی به خودم توی آینه ی ماشین انداختم و بعد گفتم: _چیز خاصی نیست.. ممنون که گفتین سرش رو تکون داد و ازم دور شد. در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. ماشین رو حرکت دادم و آوردم بغل خیابون پارک کردم. چشم هام رو بستم که صحنه ی تصادفی توی ذهنم تداعی شد. صدای درد و ناله های یه شخص که انگار توی ماشین گیر کرده بود! هوفی کشیدم. لعنتی؛ همین رو کم داشتم. این دیگه کی بود؟! آب دهنم رو قورت دادم و گوشیم رو از توی جیبم درآوردم؛ چند لحظه بی حرکت خیره شدم به گوشی! برای چی از جیبم درش آوردم؟ دستم رو به طرف جعبه ی دستمال ها بردم و چند برگ ازش خارج کردم و روی پیشونیم گذاشتم. از درد ناشی از سوزش، صورتم جمع شد. زبونی به لب های خشک شدم کشیدم. نگاهم رو به خیابون دوختم. شاید این تصویر،تصویر خودم بود.. منی که تصادف کرده بودم؛ منی که هر چقدر سعی می کردم نمی تونستم خودم رو از ماشین بیرون بکشم! اصلا چرا تصادف کردم؟ چرا این همه بلا سرم اومد؟ سرم رو تکونی دادم تا این افکار پوچ از ذهنم دور بشه! اول یک سال اول عمر خودم رو با فکر کردن به این چیزا هدر دادم. دیگه نمی خواستم دوباره درگیر بشم. بعد از کمی صبر کردن، ماشین رو به حرکت در آوردم. این بار با سرعتی پایین تر! دلم یه شوک دوباره نمی خواست؛ بعد از رسیدن ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به طرف مطب رفتم. سلام کوتاهی به منشی کردم و بعد از گذشتن از انبوه بیمارایی که روی مبل نشسته بودن و منتظر بودن من ویزیتشون کنم، رد شدم. کیفم رو روی میزم گذاشتم و کتم رو از تنم در آوردم. نگاهم رو از پنجره، به شهری دوختم که پر از هیاهو بود. هوفی کشیدم که چند تقه به در خورد و منشی اومد داخل: _حالتون خوبه؟ بچه ها لینک پارت اول رمان جدیدمه 😘👇 همین الان برید چند تا پارتشو بخونید حتما معتادش میشید ❤️👇 https://eitaa.com/hasti_novel/2235 ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 - ولی بازم منطقی نیست! با صدای پیمان به سمتش برگشتیم. - داداش تو واقعاً قصد ازدواج نداشتی، وگرنه مگه نیلا نبود؟ - پیمان کافیه! قرار نیست من چیزی و توضیح بدم، متوجهی که؟ طوری که بهش بر خورده باشه، پوزخندی زد و روی مبل نشست. نمی‌دونم چرا هیچ‌کس از آرون استقبال نمی‌کرد... به تیارا اشاره‌ای کردم که با آرون مشغول بشه، بلافاصله به سمت آشپزخونه رفتم که مامان متوجه شد و دنبالم اومد. - مامان توروخدا این‌طور رفتار نکنید، اون دختر گناه داره... غریبه! - پسرم من والا شوکه‌ام! چی بهت بگم آخه؟ ما به فامیل چی بگیم؟ - مامان شما حرف فامیل براتون مهمه واقعاً؟ - تیام تو بی‌خبر از ما عقد کردی، واقعاً خیلی شوکه‌کننده است، ما رو درک کن لطفاً! - مامان لطفاً عادت کنید، من آرون و دوست دارم! به خاطر منم که شده اون و به عنوان عروس این خانواده بپذیرید. ┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅