eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 #پارت_70 آن روز وقتی محمد دلالیش را برای
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 همان طور كه از جایم بلند می شدم شكلكی بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از این كه این قدر راحت سراز افكارم در می آورد دستپاچه می شدم. او هم در حالی كه می خندید گفت: ا ، صبر كن ، كجا؟ آخرین دلیل رو كه از همه مهم تره ، هنوز نگفتم. در را دوباره بستم و ایستادم : كنجكاو و منتظر. محمد با چشم هایی كه از شیطنت می درخشید ، شمرده و آرام گفت: و اما دلیل آخر.... كه باید باشه همون پنچشنبه دیگه بهت بگم. حرصم گرفت. در حالی كه دندان هایم را به هم فشار می دادم مثل گربه ای كه می خواهد چنگ بیندازد ، به او حمله كردم. داری مسخره ام می كنی ، آره؟ او هم در حالی كه از ته دل می خندید و دست هایم را گرفته بود ، پشت سرهم می گفت : به خدا نه ، صبر كن . و سعی می كرد مرا كه با تمام قدرتم سعی داشتم دست هایم را آزاد كنم ، آرام كند. سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می كشید كه قابل گفتن نیست. تسلط شیرینی كه محمد دانسته یا ندانسته بر تمام وجودم پیدا كرده بود ، آرام آرام با هستی من قرین می شد و دوری از وجودش برایم غیر ممكن. و من سال ها بعد فهمیدم كه همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می كند و از بین می رود ، غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یكدیگر. اثری كه از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی كه این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است كه بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی كه باعث كشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن كشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می كشانند. برای همین است كه در عشق واقعی ، تملك و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان كه تنها در كنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی كه بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می كنند. و در عشق شهوانی تملك و وصل یعنی پایان التهاب و فروكش احسا سی كه گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود. غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دی بود و من كه ته دلم از این كه همراه زری نرفته ام دلگیر بودم ، چشم به راه محمد ، زیر كرسی ، كنار خانم جون نشسته بودم كه داشت شمرده شمرده از روی مفاتیحش دعا می خواند. زانوهایم را بغل گرفته و در صدای حزین خانم جون غرق شده بودم . علی كه حتی سرما هم نمی توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توی حیاط با دیوار توپ بازی می كرد و مادرم مشغول آستركشی بقچه ای برای جهاز من بود. 🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_70 تماس را برقرار کرد "
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 "اینارو ! غش کردن یا خوابن ؟؟" محبوبه دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه ای کشید "خسته بودن دیگه منم میخوام بخوابم تو خوابت نمیاد؟" "راستشو بگم؟ خوابم میاد ولی نمیخوابم ... پشت بوم اینجا الاچیق نداره ؟" "چکاوک بگیر بخواب فردا برسیم کلی کار داریما..بخواب من خودم حواسم بهت هست " چکاوک از جایش بلند شد و تلفنش را برداشت. "باید به استاد پیام بدم بگم فردا می رسیم..تو بخواب من زود میام" اتاق سالن بزرگی داشت تقریبا هشتاد متری می شد با یک اتاق خواب که مدیر ساختمان خواهش کرده بود وارد اتاق ها نشویم و به دکوراسیون دست نزنیم. دیوارها کاغذ دیواری صورتی لایت داشت و توی پذیرایی دوتا کاناپه که فاطمه و سارا رویش خوابیده یودند و مینی یخچال و تلویزیون دیواری قرار داشت با کف پارکت شده و کولر گازی. دکور اتاق خواب خیلی شیک تر بود. تخت دو نفره سلطنتی و رو تختی کرم قرمز. تلویزیون دیگری هم انجا بود با دوتا صندلی چوبی کنار پنجره بزرگ. چکاوک گوشی به دست مانتو و شالش را از تنش خارج کرد و پاورچین در اتاق را باز کرد و لحظه اخر به محبوبه که تخت خوابیده بود نگاه کرد "نگاش کن مثلا می خواست مراقب من باشه..خودش بیهوش شده طفلک" کلید اتاق دست خودش بود برای همین با خیال راحت بیرون امد... از طبقه اول هم صدایی به گوش نمی رسید ظاهرا پسرها هم خسته بودند. سوار اسانسور شد و همانطور که حدس زده بود پشت بام برای عموم قابل استفاده بود و چراغانی و چندتا میز داشت. روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست و به اسمان صاف و بی ستاره شب نگاه کرد. تاریک و عمیق! همچین چیزی برایش ترسناک بود اما از کابوس قابل تحمل تر بود. ******** طاها از حمام بیرون و امد و با حوله کوچکی که توی کوله اش داشت موهایش را خشک کرد . کلید های اتاق که چکاوک به او تحویل داده بود را از جیب شلوارش بیرون کشید و دوباره نگاهشان کرد... خوشحال بود از اینکه ملکه گنجشک ها او را قابل اعتماد و توانا دیده... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه محکم کشیدمش و رفتیم بیرون. عصبانی کتش رو از دستم بیرون کشید و نفس عمیقی کشید. حال ناز کشیدنش رو نداشتم. شالم رو جلو کشیدم و با مکثی کوتاه گفتم: -من خودم میرم خونه.. چقد قدم برداشتم که صداش اومد: -کجا بری؟ وایسا ببینم می رسونمت. ونوس.. ونوس با توام. جاش نبود برگردم و بهش بگم کی بهت اجازه داده منو ونوس صدا بزنی! نقشه هم خیلی خوب داشت پیش می رفت. دقیقا همون چیزی که فکرش رو می کردم. هنوز هم به نظر سست اراده می اومد. جوابش رو ندادم و دستام رو توی جیب مانتوم کردم. هوا تاریک شده بود و فقط چراغ ها و لامپ ها بودن که کمی راهم رو روشن کرده بودن. با صدای بوق ماشینی تقریبا پریدم هوا. نگاهم رو به طرفش برگردوندم. سامیار لعنتی بود: -بیا سوار شو.. دیر وقته. سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به آسمون دوختم. عمرا اگر می رفتم. این وقت شب اگر بازم نمی نشستم توی ماشین سامیار قطعا از ترس سکته می زدم! اخم محوی کردم و ناخودآگاه تشر زدم: -بهتون گفتم که خودم میرم. ابروهاشو بالا داد. با مکثی کوتاه از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد. رو به روم ایستاد و موشکافانه گفت: -هنوزم می ترسی؟ ونوس من کاریت ندارم. چرا نمیخوای اینو درک کنی؟ دستای مشت شده امو توی جیب مانتوم فشردم و آروم زمزمه کردم: -اگر کاریم نداری، پس چرا پشت سرم میایی تو نمیدونی من تحمل ندارم؟ این چیزا چقدر میتونه روی روح و روانم تاثیر بذاره؟ زبونش بند اومد. چه جوابی داشت بده؟ یادش نمی اومد چه آدم پست فطرت و کثیفی بوده که به یه دختر گل فروشم رحم نکرده! با تته پته گفت: -خب.. میدونی... چجوری بگم بهت.. نگاه خیره امو دوختم توی چشماش و رک گفتم: -به حروم کاری افتادی؟ چشماش از فرط تعجب درشت شدن. برای یه لحظه از حرفم پشیمون شدم. اما بلافاصله به خودم نهیب زدم کع حقشه!!! دستی به پیشونیش کشید و همونطور که به زمین خیره شده بود گفت: -احساس کردم می شناسمت.. ببخشید. لبخندی زدم. به لحنم کمی مظلومیت دادم: -مشکلی نیست.. من دیگه عادت کردم دم دستی باشم. اخماش به شدت توی هم کشید و عبوس شد. معترض شد به حرفم. مگه دم دستی نبودم براش؟ -این چه حرفیه میزنی؟ چرا این قدر خودتو کوچیک میکنی؟ به جای این مظلوم بازیا کمی غرور رو یاد بگیر. تو هم آدمی و حق زندگی داری؛ اوکی؟ پوزخندی زدم و سرم رو تکون دادم. با مکثی کوتاه به ماشین اشاره کرد: -حالا بیا سوار شو. قدمی برداشتم و گفتم: -گفتم که خودم میرم. اینجوری راحت ترم. دستاشو توی جیب شلوارش کرد و با حرص خیره شد تو چشمام. بترکی! نگاهم رو به پایین دوختم که صداش اومد: -باشه.. اگر اینجوری اذیت میشی، من تا در خونه اتون با ماشین پشت سرت میام تا کسی مزاحمت نشه. هوفی کشیدم. از اون گیر سه پیچ های روزگار بود. شونه ای بالا انداختم و بی توجه بهش راهم رو ادامه دادم. متوجه شدم که سوار ماشین شد و با سرعت کمی پشت سرم به راه افتاد! ♡ ♡♢♡ ♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡ ♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄ 📗⃟🍀 طبق معمول بابا با پشت دست توی دهنم زده بود! هه! مگه دیگه چیزی مهم بود؟ پرده‌ی اشک، چشمام رو پوشوند؛ اما اجازه ندادم قطره‌ای اشک بریزم! با غرور به بیرون خیره شدم. من اجازه نمی‌دادم غرورم بشکنه! نمی‌خواستم درس بخونم؛ زور بود؟ نه. هیچ‌کس نمی‌تونست من و مجبور کنه. به خونه که رسیدیم، بابا هل‌ام داد توی خونه و در و محکم کوبید. مامان نگاه بدی بهم انداخت که بابا داد زد: - چه غلطی می‌کنی دقیقاً؟ به چه حقی درس نمی‌خونی؟ می‌خوای مثل دخترای خیابونی بشی بری پی یلبی تلبی؟ با شنیدن این حرف جوش آوردم و برگشتم سمتش. - حق نداری با من این‌جوری حرف بزنی! این جمله لایق دخترای فامیل‌تونه! نسبت‌تون و به من نده! به ثانیه نکشید یه طرف صورتم سوخت. با داد گفتم: - بزن! به درک! فکر کردی برام مهمه؟ نه! از همه‌تون نفرت دارم. از تو بیشتر از همه متنفرم! بعد به سمت اتاقم دویدم. ┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄