#انتقام
#پارت_261
"ونــــــوســـــ"
برای آخرین بار نگاهی به خودم توی آینه انداختم. خداروشکر هیچ کس خونه
نبود و راحت می تونستم صورتمو ارایش کنم ! قطعا اگر بابا یا امیر و محمدحسین بودن نمیذاشتن پامو از در خونه بذارم بیرون.
از خونه زدم بیرون. بوت هام رو پام کردم و بعد از
قفل کردن در، زدم بیرون. همون سر خیابون سوار تاکسی شدم.
گوشیم رو از توی کیفم در آوردم و مشغول گرفتن شماره ی سامیار شدم. بعد از چندتا بوق جواب داد:
_الو..
سرم رو به شیشه تکیه دادم و گفتم:
_سلام... خوبی؟
کمی هول شده بود. صداش هم گرفته بود، حتم داشتم تازه از خواب بیدار شده.
با مکثی کوتاه گفت:
_خوبم عزیزم. تو خوبی؟
"اوهوم"ی گفتم. زبونی روی لب هام کشیدم و گفتم:
_کجایی سامیار؟
کمی من من کرد. نفسم رو پر شدت بیرون دادم و کلافه گفتم:
_اگر نمیای بگو من همین الان برم خونه. مگه من مسخره ی توام؟
بلافاصله گفت:
_نه نه دیوونه. میام. فقط یه زحمتی!
آروم گفتم:
_چی؟
چند لحظه ای صدایی ازش نیومد. تا اینکه گفت:
_میشه بیای خونم؟ تا بخوام آماده شم یه کم طول میکشه. نمیخوام توی کافه
بمونی.
همینم مونده بود پاشم برم خونه ی سامیار. اونم با این اوضاع. اخم هام رو
توی هم کشیدم و خواستم "نه" ی قاطعانه ای بگم که فکری به ذهنم رسید.
شاید امروز، همون روزی بود که باید نقشمو اجرا میکردم.....
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_262
گلوم رو صاف کردم و همونور که سعی می کردم صدام نلرزه و به خودم مسلط باشم، گفتم:
_اوکی مشکلی نیست.
با لحنی بشاش گفت:
_پس منتظرم.
حرفی و گوشی رو قطع کردم. آدرس خونه ی سامیار رو به راننده گفتم. تمام
طول راه از استرس یا پوست لبم رو می جویدم یا دست های عرق کرده ام رو
به شلوارم می مالیدم بلکه خشک بشن!
امیدوار بودم همه چیز اون جوری که من می خوام پیش بره. گوشیم رو توی دستم گرفتم و مشغول پیام نوشتن برای نازنین شدم:
"دارم میرم که تیر آخر رو بزنم...
نمی دونم چه اتفاقی می افته اما امیدوارم بتونم به بهترین شکل انتقام تک به تک روزای ویرون شدم رو ازش بگیرم.
بعدش نمی دونم چه بلایی سر خودم میارم. بگم منتظرم باش یا نه؟!"
حتی هدف خوم از نوشتن این پیام ناامیدانه هم نمی دونستم. خیلی طول کشید تا به خونه ی سامیار رسیدیم. بعد از حساب کردن کرایه ی نجومی، از ماشین پیاده شدم.
نفسم رو پر شدت بیرون دادم و با استرس آیفون رو زدم. بعد از چند لحظه، صدای سامیار اومد:
_بیا تو.
در باز شد. ضربان قلبم از شدت هیجان بالا رفته بود. وارد شدم و در رو
پشت سرم بستم.
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
داریم به نقشه ی بزرگ ونوس نزدیک میشیم😍پارت های اینده رو به هیچ وجه از دست ندید😍💟
#انتقام
#پارت_263
جلوی در ورودی منتظرم ایستاده بود. لبخندی بهم زد و گفت:
_خوش اومدی.
همونطور که سرم رو دور تا دور حیاط می چرخوندم، سعی کردم توی چهره
ام چیزی از حال بدم نمایش ندم.
سرم رو تکون دادم و به ناچار من هم لبخندی روی لبم نشوندم. از جلوی در
کنار رفت. چشم هام رو لحظه ای روی هم فشار دادم و بعد وارد شدم.
تقریبا احساس حالت تهوع سر تا سر وجودمو گرفته بود و واقعا نمی تونستم تحمل کنم. دست هام رو توی جیب پالتوم کردم و بعد از کشیدن یک نفس
عمیق، گفتم:
_خونه ی قشنگی داری.
لبخندش پررنگ تر شد:
_خونه ی خودته. راحت باش. چی میخوری برات بیارم؟
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
_یه لیوان آب لطفا.
سرش رو تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت. من هم پشت سرش راه افتادم
و رفتم توی آشپزخونه. لیوانی از توی کابینت در آورد و روی میز گذاشت.
پشتش بهم بود. آوردم دستم رو به طرف مجسمه ی روی اپن بردم و برش
داشتم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود.
در یخچال رو باز کرد و در همو حال گفت:
_راستی اصلا فکرش رو....
حرفش تموم نشده بود که از پشت، با تمام قدرتی که داشتم مجسمه رو توی
سرش کوبیدم.
حتی فرصت "آخ" گفتن هم نداشت. پارچ آب از دستش ول شد و خودش هم در
کسری از ثانیه روی زمین افتاد. مجسمه رو رها کردم. دست هام، بدنم، روحم
مثل بید می لرزیدن!
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_263 جلوی در ورودی منتظرم ایستاده بود. لبخندی بهم زد و گفت: _خوش اومدی. همونطور
#انتقام
#پارت_264
آب دهنم رو صدادار قورت دادم قدمی به جلو برداشتم و کنار سامیار روی زمین نشستم. دستم رو جلو بردم و آروم تکونش دادم و زمزمه کردم:
_سا...سامیار.
هیچ جوابی ازش نیومد. از ترس، بغص شدیدی گلوم رو گرفته بود. از طرفی،
دیدن قطرات خونی که روی زمین می چکید، استرسم رو صد برابر می کرد.
از جام بلند شدم. دستم رو زیر شونه های سامیار انداختم و به سختی دنبال خودم کشیدمش. اونقدری سنگین بود که مدام به خودم استراحت می دادم تا نفسی تازه کنم.
از آشپزخونه بیرون بردمش. وسط پذیرایی رهاش کردم. محض احتیاط، باز هم تکونش دادم و این بار بلندتر گفتم:
_سامیار... صدای منو میشنوی؟
جواب من، باز هم سکوت بود. بلاتکلیف مونده بودم. نمی دونستم اون لحظه
دقیقا باید چیکار کنم؛ بزارم و برم؟ یا بمونم تا بهوش بیاد؟
اصلا قرار بود بهوش بیاد؟ اون هم با ضربه ای که من زده بودم؟ سرم رو روی قفسه ی سینه اش گذاشتم. قبلش می زد. اینجوری بهتر بود. امیدوار بودم بهوش بیاد.
بهوش بیاد تا به بی رحمانه ترین شکل، حافظه ی از دست رفته اش رو بهش
برگردونم. بهوش بیاد تا دوباره منو بشناسه.
من...
ونوس...
دخترک گل فروش!
روی زمین نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم. شاید من ونوس پنج سال پیش نبودم. بی رحم تر، خشن تر و بی احساس تر شده بودم.
خیره به گوشیم بودم. تماس پشت تماس! محمدحسین، امیرحسین، نازنین. و بعد بالعکس. مدام تلفن خونه ی سامیار هم به صدا در می اومد. اما هیچ جوابی
نمی دادم.
با شنیدن صدای ناله ی سامیار، توجهم به طرفش جلب شد. پس قرار بود زنده
بمونه و زهر انتقام رو بچشه. کمی تکون خورد و آخی گفت. سعی داشت بلند
شه!
با لحنی که خودم هم از سرما یخ زدم، گفتم:
_تلاش کن... از تقلا کردنت خوشم میاد...
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_265
شاید بهتر بود خودم برم کمکمش کنم. بی نهایت استرس داشتم. به طرفش رفتم و زیر شونه هاش رو گرفتم و کمی کشیدمش بالا و کمرش رو به دیوار تکیه دادم.
عقب کشیدم و بهش نگاه کردم. دستش رو به سختی بالا آورد و روی سرش گذاشت. چشم هاش رو نیمه باز کرد؛ با دیدنم، گفت:
_ونوس... چی شده؟
لبخندی زدم و سرم رو کج کردم:
_خودت چی فکر میکنی؟
صبر کردم. صبر! نباید وقتی توی حالت گیج و منگ بود چیزی بهش می گفتم.
جوابی به سوالم نداد. سرش رو با دوتا دستاش گرفت و گفت:
_سرم.. درد میکنه.
لب و لوچه ام رو آویزون کردم:
_من که آروم زدم.
چشم هاش رو که از فرط درد بسته بود، باز کرد و خیره شد بهم. مبهوت گفت:
_منظورت چیه؟
از جام بلند شدم. شالم رو از سرم در آوردم و به گوشه ای پرت کردم. دست به سینه ایستادم. بغض کم کم داشت گلوم رو می گرفت. با خشم، آروم لب زدم:
_خفه شو و نگاه کن.
مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم و اون مات کارای من بود. درش آوردم. فقط یه تاپ بندی تنم بود. سرش رو پایین انداخت و پر درد فریاد کشید:
_چیکار میکنی ونوس؟
تاپم رو هم درآوردم. رفتم جلو و با خشونت سرش رو بالا آوردم و جیغ زدم:
_نگاه کن لعنتی. منو یادت نمیاد؟ من چیزیم عوض نشده فقط جثه و هیکلم
بزرگ شده.. اون شبی رو که زیر دست و پات جیغ میزدم رو یادت نمیاد؟
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_266
بغضم ترکید و اشکام راه خودشون رو به گونه هام باز کردن. با خشونت اشکامو پاک کردم و گفتم:
_باید یادت بیاد. اون شبی رو که زندگی منو نابود کرد.
مبهوت پرسید:
_از چی حرف میزنی؟
میون گریه، خندیدم! سرم رو تکون دادم و زیر لب حرفش رو تکرار کردم:
_از چی حرف میزنم... از چی حرف میزنم....
با دستم، به اتاقش اشاره کردم و گفتم:
_توی همون اتاق... روی همون تخت... پنج سال پیش... توی یه شب نحس،
زندگی منو نابود کردی. من شونزده سالم بیشتر نبود.
خیره شدم بهش تا تاثیر حرفام رو، روش متوجه بشم. به نقطه ای نامعلوم خیره
شده بود. رفتم جلوی پاش نشستم. صورتش رو به طرف خودم چرخوندم.
صدام از بغض می لرزید:
_زل بزن توی چشمام. این چشما اون شبم اشکی بودن. پر از درد بودن.
حرفی نمیزد و فقط خیره شده بود بهم. نمی دونم! شاید نقشه هام اونجوری که
باید پیش نرفت. الان قطعا باید حافظش برمیگشت...
عقب عقب رفتم و تکیه ام رو به دیوار دادم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و
با صدای بلند زدم زیر گریه.
انگار دوباره داغم تازه شده بود.
با صدای باز شدن در، سرم رو بالا آوردم و خیره شدم به سامیار که توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود. حرفی نمیزد. تقریبا ده دقیقه همونطور ایستاد. با فریاد که کشید، از ترس تکون خوردم.
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_267
به طرف تخت هجوم برد. از جام بلند نشدم که ببینم چیکار میکنه. با صدای
شکستن هر چیزی، دست هام رو بیشتر روی گوشام فشار میدادم تا کمتر بشنوم.
از اتاق بیرون اومد. نگاهم به چشم های سرخ شده اش افتاد. اونقدر تند تند
نفس میکشید که قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد. با گام های سنگین به طرفم اومد.
تهدید وار گفتم:
_به من نزدیک نشو کثافط. حالم ازت به هم میخوره.
بی توجه به حرفم، جلوتر اومد. بالای سرم ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد.
آروم نشست. برق اشک رو توی چشم هاش می تونستم. چقدر سنگ شده بودم که گریه ی یه مرد جلوم، آه از نهادم بلند نمی کرد؟ تنها خیره شدم بهش.
دستش رو بالا آورد و روی گلوش گذاشت. انگار نمی تونست حرف بزنه و در تقلا کردن بود. با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زد:
_و... ونوس..
جوابی بهش ندادم و عقب تر رفتم. سامیار دوباره برام مثل کابوس شده بود.
دستش رو روی دهنش گذاشت. نه لعنتی نه!
چشم هام رو بستم تا گریه هاش رو نبینم.
دست هام رو بیشتر از قبل روی گوش هام فشار دادم.
اما بی فایده بود. بغضم ترکید و این بار من هم همراهش شدم. صداش از بغض
می لرزید:
_من... خدایا من چیکار کردم.
آب دهنم رو مدام پشت سر هم قورت میدادم بلکه دیگه گریه نکنم. این بغض
لعنتی رو فرو بدم. بیشتر از اینی که هستم، جلوش ضعیف نشون داده نشم.
خیره شدم بهش. قطره های خون کم کم روی پیشونیش می ریخت. اما هیچ
عکس العملی نشون نمی داد. انگار اصلا درد نمی کشید! به سختی گفت:
_یعنی... همه ی اون صحنه هایی که میدیدم... همشون...
ادامه نداد. از جاش بلند شد و ایستاد. دستش رو به سرش گرفت و کمی لق زد.
لبم رو به دندون گرفتم. من هم از جام بلند شدم، وقت رفتن بود!
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_483 هر لحظه امکان داشت قلبم از حرکت بازایستد. م
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_484
یا سوال مهم تر؛ برای چه آمده بود؟!
- نمی خوای چیزی بگی؟
چشمانم را بستم و تعدادی نفس عمیق کشیدم تا بتوانم خود را پیدا کنم.
چنان احساساتم در هم آمیخته بود که حتی امکان داشت درب را به رویش ببندم و کلامی نیز حرف نزنم.
به هر زحمتی که بود خود را کنترل کردم. و لب گشودم.اما لرزش صدایم خبر از سر درون می داد.
- شما اینجا چی کار می کنید آقا محمد؟
احساس کردم کمی دمق شد.
- جواب سلام واجبه مهناز خانم.
سلام آرامی دادم که به گوش خودم نیز به زحمت رسید.
ادامه داد.
- فکر کنم دیگه الان باید متوجه شده باشی اینجا چی کار می کنم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_484 یا سوال مهم تر؛ برای چه آمده بود؟! - نمی خو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_485
آنقدر متعجب و مبهوت او بودم که نمی دانستم دقیقا چه عکس العملی باید داشته باشم.
چه میگفتم و چگونه رفتار می کردم.
کمی دستپاچه گفتم :
- اصلا درکتون نمی کنم!
شما الان نباید اینجا باشید.
انگار خواب بودم. باورم نمی شد محمدی که پیش رویم می دیدم همان محمد باشد.
همسر سابقم. عشق ابدی ام.
قلبم داشت از دهانم بیرون می پرید.
اون نیز اما بی مهابا و بی هیچ تردید و خجالتی، نگاهم می کرد و حرف می زد.
- آره. شاید نباید اینجا باشم. ولی هستم... چون دلم طاقت نیاورد.
حالا می ذاری بیام تو تا اهالی روستا نریختن سرم؟
احساس کردم می خواهم از هیجان و ناباوری پخش زمین شوم. نمی دانستم راه دادنش کار درستی بود یا خیر.
به هرحال باید سریع تر تصمیم می گرفتم.
چون اگر کسی از اهالی روستا می دید به هیچ عنوان صورت خوشی نداشت.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_267 به طرف تخت هجوم برد. از جام بلند نشدم که ببینم چیکار میکنه. با صدای شکستن هر
#انتقام
#پارت_268
به طرف تاپم رفتم و پوشیدمش. صدای گنگ سامیار، باعث شد به طرفش
برگردم. منتظر نگاهش کردم. چشماش کاملا برگشت و تعادلش رو از دست داد. ناخواسته به طرفش دویدم و قبل از اینکه بیوفته گرفتمش.
اونقدر سنگین بود که مجبور شدم بشینم. خیسی خون رو روی دست هام
احساس میکرد. چند کلمه ی نامفهوم از بین لب هاش خارج شد. قبل از اینکه
بخوام ازش بپرسم چی میگه، بیهوش شد.
دست پاچه و هول شده بودم. دست هام رو از زیر سرش و شونه هاش برداشتم
و روی زمین درازش کردم. تاپم رو پوشیدم و با عجله و استرس، مشغول
پوشیدن مانتوم شدم.
شالم رو سرم کردم و به طرف در رفتم و بازش کردم. مغزم میگفت فرار کنم و نمونم. اما قلبم! می گفت بمونم و ببرمش بیمارستان. زنده موندن براش
بزرگ ترین زجر بود.
به طرفش رفتم. گیج و منگ مونده بودم که چیکار کنم. باید زنگ می زدم اورژانس. ولی نمیشد؛ می اومدن و وضع خونه رو میدیدن. و قطعا می پرسیدن باهاش چه نسبتی دارم.
باید سویچ ماشینش رو پیدا می کردم. به طرف اتاقش رفتم و در کمد هاش رو
باز کردم. دست توی جیب همه ی لباس هاش کردم. بلکه پیداش کنم. اما نبود
که نبود.
سردرگم وسط اتاق ایستاده بودم. عصبی و کلافه جیغ کشیدم:
_لعنتی.
تنها کاری که از دستم بر می اومد، این بود که به محمدحسین زنگ بزنم.
مجبور بودم پای عواقبش بایستم!
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_268 به طرف تاپم رفتم و پوشیدمش. صدای گنگ سامیار، باعث شد به طرفش برگردم. منتظر ن
#انتقام
#پارت_269
هنوز بوق اول نخورده بود، صدای نگران محمدحسین توی گوشم پیچید:
_الو... ونوس؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم. بغضم ترکید. به سختی میون گریه گفتم:
_محمدحسین به دادم برس.
دست پاچه شده بود. این رو از لحنش به راحتی می تونستم بفهمم. بلافاصله
گفت:
_چی شده؟ کجایی تو ونوس؟
آب بینیم رو بالا کشیدم:
_خونه سامیار..
مکثی کردم و ادامه دادم:
_نپرس چرا. فقط یه ماشین جور کن و بیا. زود بیا توروخدا.
قبل از اینکه جوابی بده، گوشی رو قطع کردم. روی زمین نشستم و با صدای بلند به گریه کردنم ادامه دادم.
چرا گریه می کردم؟
از این می ترسیدم که سامیار بمیره؟ از این که قاتل بشم و تا پای چوبه ی دار
برم؟ من که خودم می خواستم بعد از انتقامم خودم رو راحت کنم.
پر حرص و عصبی، با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و رفتم توی سالن.
کنار سامیار نشستم. دستم رو جلوی بینیش بردم تا ببینم نفس میکشه یا نه.
وقتی از زنده بودنش مطمئن شدم، سرم رو جلو بردم و کنار گوشش زمزمه
کردم:
_سامیار...
دلم می خواست الان جوابم رو بده.
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡