#انتقام
#پارت_266
بغضم ترکید و اشکام راه خودشون رو به گونه هام باز کردن. با خشونت اشکامو پاک کردم و گفتم:
_باید یادت بیاد. اون شبی رو که زندگی منو نابود کرد.
مبهوت پرسید:
_از چی حرف میزنی؟
میون گریه، خندیدم! سرم رو تکون دادم و زیر لب حرفش رو تکرار کردم:
_از چی حرف میزنم... از چی حرف میزنم....
با دستم، به اتاقش اشاره کردم و گفتم:
_توی همون اتاق... روی همون تخت... پنج سال پیش... توی یه شب نحس،
زندگی منو نابود کردی. من شونزده سالم بیشتر نبود.
خیره شدم بهش تا تاثیر حرفام رو، روش متوجه بشم. به نقطه ای نامعلوم خیره
شده بود. رفتم جلوی پاش نشستم. صورتش رو به طرف خودم چرخوندم.
صدام از بغض می لرزید:
_زل بزن توی چشمام. این چشما اون شبم اشکی بودن. پر از درد بودن.
حرفی نمیزد و فقط خیره شده بود بهم. نمی دونم! شاید نقشه هام اونجوری که
باید پیش نرفت. الان قطعا باید حافظش برمیگشت...
عقب عقب رفتم و تکیه ام رو به دیوار دادم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و
با صدای بلند زدم زیر گریه.
انگار دوباره داغم تازه شده بود.
با صدای باز شدن در، سرم رو بالا آوردم و خیره شدم به سامیار که توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود. حرفی نمیزد. تقریبا ده دقیقه همونطور ایستاد. با فریاد که کشید، از ترس تکون خوردم.
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_267
به طرف تخت هجوم برد. از جام بلند نشدم که ببینم چیکار میکنه. با صدای
شکستن هر چیزی، دست هام رو بیشتر روی گوشام فشار میدادم تا کمتر بشنوم.
از اتاق بیرون اومد. نگاهم به چشم های سرخ شده اش افتاد. اونقدر تند تند
نفس میکشید که قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد. با گام های سنگین به طرفم اومد.
تهدید وار گفتم:
_به من نزدیک نشو کثافط. حالم ازت به هم میخوره.
بی توجه به حرفم، جلوتر اومد. بالای سرم ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد.
آروم نشست. برق اشک رو توی چشم هاش می تونستم. چقدر سنگ شده بودم که گریه ی یه مرد جلوم، آه از نهادم بلند نمی کرد؟ تنها خیره شدم بهش.
دستش رو بالا آورد و روی گلوش گذاشت. انگار نمی تونست حرف بزنه و در تقلا کردن بود. با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زد:
_و... ونوس..
جوابی بهش ندادم و عقب تر رفتم. سامیار دوباره برام مثل کابوس شده بود.
دستش رو روی دهنش گذاشت. نه لعنتی نه!
چشم هام رو بستم تا گریه هاش رو نبینم.
دست هام رو بیشتر از قبل روی گوش هام فشار دادم.
اما بی فایده بود. بغضم ترکید و این بار من هم همراهش شدم. صداش از بغض
می لرزید:
_من... خدایا من چیکار کردم.
آب دهنم رو مدام پشت سر هم قورت میدادم بلکه دیگه گریه نکنم. این بغض
لعنتی رو فرو بدم. بیشتر از اینی که هستم، جلوش ضعیف نشون داده نشم.
خیره شدم بهش. قطره های خون کم کم روی پیشونیش می ریخت. اما هیچ
عکس العملی نشون نمی داد. انگار اصلا درد نمی کشید! به سختی گفت:
_یعنی... همه ی اون صحنه هایی که میدیدم... همشون...
ادامه نداد. از جاش بلند شد و ایستاد. دستش رو به سرش گرفت و کمی لق زد.
لبم رو به دندون گرفتم. من هم از جام بلند شدم، وقت رفتن بود!
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_483 هر لحظه امکان داشت قلبم از حرکت بازایستد. م
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_484
یا سوال مهم تر؛ برای چه آمده بود؟!
- نمی خوای چیزی بگی؟
چشمانم را بستم و تعدادی نفس عمیق کشیدم تا بتوانم خود را پیدا کنم.
چنان احساساتم در هم آمیخته بود که حتی امکان داشت درب را به رویش ببندم و کلامی نیز حرف نزنم.
به هر زحمتی که بود خود را کنترل کردم. و لب گشودم.اما لرزش صدایم خبر از سر درون می داد.
- شما اینجا چی کار می کنید آقا محمد؟
احساس کردم کمی دمق شد.
- جواب سلام واجبه مهناز خانم.
سلام آرامی دادم که به گوش خودم نیز به زحمت رسید.
ادامه داد.
- فکر کنم دیگه الان باید متوجه شده باشی اینجا چی کار می کنم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_484 یا سوال مهم تر؛ برای چه آمده بود؟! - نمی خو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_485
آنقدر متعجب و مبهوت او بودم که نمی دانستم دقیقا چه عکس العملی باید داشته باشم.
چه میگفتم و چگونه رفتار می کردم.
کمی دستپاچه گفتم :
- اصلا درکتون نمی کنم!
شما الان نباید اینجا باشید.
انگار خواب بودم. باورم نمی شد محمدی که پیش رویم می دیدم همان محمد باشد.
همسر سابقم. عشق ابدی ام.
قلبم داشت از دهانم بیرون می پرید.
اون نیز اما بی مهابا و بی هیچ تردید و خجالتی، نگاهم می کرد و حرف می زد.
- آره. شاید نباید اینجا باشم. ولی هستم... چون دلم طاقت نیاورد.
حالا می ذاری بیام تو تا اهالی روستا نریختن سرم؟
احساس کردم می خواهم از هیجان و ناباوری پخش زمین شوم. نمی دانستم راه دادنش کار درستی بود یا خیر.
به هرحال باید سریع تر تصمیم می گرفتم.
چون اگر کسی از اهالی روستا می دید به هیچ عنوان صورت خوشی نداشت.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_267 به طرف تخت هجوم برد. از جام بلند نشدم که ببینم چیکار میکنه. با صدای شکستن هر
#انتقام
#پارت_268
به طرف تاپم رفتم و پوشیدمش. صدای گنگ سامیار، باعث شد به طرفش
برگردم. منتظر نگاهش کردم. چشماش کاملا برگشت و تعادلش رو از دست داد. ناخواسته به طرفش دویدم و قبل از اینکه بیوفته گرفتمش.
اونقدر سنگین بود که مجبور شدم بشینم. خیسی خون رو روی دست هام
احساس میکرد. چند کلمه ی نامفهوم از بین لب هاش خارج شد. قبل از اینکه
بخوام ازش بپرسم چی میگه، بیهوش شد.
دست پاچه و هول شده بودم. دست هام رو از زیر سرش و شونه هاش برداشتم
و روی زمین درازش کردم. تاپم رو پوشیدم و با عجله و استرس، مشغول
پوشیدن مانتوم شدم.
شالم رو سرم کردم و به طرف در رفتم و بازش کردم. مغزم میگفت فرار کنم و نمونم. اما قلبم! می گفت بمونم و ببرمش بیمارستان. زنده موندن براش
بزرگ ترین زجر بود.
به طرفش رفتم. گیج و منگ مونده بودم که چیکار کنم. باید زنگ می زدم اورژانس. ولی نمیشد؛ می اومدن و وضع خونه رو میدیدن. و قطعا می پرسیدن باهاش چه نسبتی دارم.
باید سویچ ماشینش رو پیدا می کردم. به طرف اتاقش رفتم و در کمد هاش رو
باز کردم. دست توی جیب همه ی لباس هاش کردم. بلکه پیداش کنم. اما نبود
که نبود.
سردرگم وسط اتاق ایستاده بودم. عصبی و کلافه جیغ کشیدم:
_لعنتی.
تنها کاری که از دستم بر می اومد، این بود که به محمدحسین زنگ بزنم.
مجبور بودم پای عواقبش بایستم!
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_268 به طرف تاپم رفتم و پوشیدمش. صدای گنگ سامیار، باعث شد به طرفش برگردم. منتظر ن
#انتقام
#پارت_269
هنوز بوق اول نخورده بود، صدای نگران محمدحسین توی گوشم پیچید:
_الو... ونوس؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم. بغضم ترکید. به سختی میون گریه گفتم:
_محمدحسین به دادم برس.
دست پاچه شده بود. این رو از لحنش به راحتی می تونستم بفهمم. بلافاصله
گفت:
_چی شده؟ کجایی تو ونوس؟
آب بینیم رو بالا کشیدم:
_خونه سامیار..
مکثی کردم و ادامه دادم:
_نپرس چرا. فقط یه ماشین جور کن و بیا. زود بیا توروخدا.
قبل از اینکه جوابی بده، گوشی رو قطع کردم. روی زمین نشستم و با صدای بلند به گریه کردنم ادامه دادم.
چرا گریه می کردم؟
از این می ترسیدم که سامیار بمیره؟ از این که قاتل بشم و تا پای چوبه ی دار
برم؟ من که خودم می خواستم بعد از انتقامم خودم رو راحت کنم.
پر حرص و عصبی، با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و رفتم توی سالن.
کنار سامیار نشستم. دستم رو جلوی بینیش بردم تا ببینم نفس میکشه یا نه.
وقتی از زنده بودنش مطمئن شدم، سرم رو جلو بردم و کنار گوشش زمزمه
کردم:
_سامیار...
دلم می خواست الان جوابم رو بده.
♡
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
#انتقام
#پارت_270
تمام قلبم، وجودم و روحم از خدا می خواست که سامیار زنده بمونه. من قرار
نبود این کار رو بکنم. قرار نبودم بزنم ناکارش کنم.
میخواستم وابسته اش کنم؛ به خودم، به حضورم. اما بعد حقیقت رو بهش بگم و
رهاش کنم. تا هم زجر گذشته رو بکشه هم عذاب از دست دادنم رو.
اما من، دستی دستی به کشتنش داده بودم. نمی دونستم محمدحسین خودش رو زود میرسونه یا نه! نمی دونستم سامیار تا بیمارستان دووم میاره یا نه.
ناخواسته، با صدای بلند شروع به حرف زدن کردم. انگار می خواستم خودم
رو خالی کنم. اونجا فقط من بودم و خلوت خودم و جسم سامیاری که بهوش نبود.
_سامیار. اگر زنده موندی هیچ وقت سراغم نیا. بذار اگر منم قصد زنده موندن دارم، بدون حضور تو باشه. این جوری نه من اذیت میشم نه تو. و نه خانوادم.
تقریبا یک ساعت کنار سامیار نشسته بودم. هر چند دقیقه یک بار، نبضش رو
چک میکردم تا از زنده موندنش مطمئن بشم.
با شنیدن صدای زنگ آیفون، از جام پریدم و به طرفش دویدم. بدون اینکه به صفحش نگاهی کنم، دکمه رو زدم.
به طرف در ورودی رفتم و بازش کردم. باز کردن همانا و خوردن سیلی محکم به صورتم همانا. با ترس، وحشت زده به صورت امیرحسین خیره شدم.
عربده ای که کشید، باعث شد چند قدم به عقب بردارم:
_آدمت میکنم ونوس... هم تو هم محمدحسین احمق رو. زیر به زیر نقشه ی انتقام میریزی؟ محمدحسین بی غیرت رو بگو که عین بز فقط وایساده بود و
نگات می کرد تا تو هر غلطی دلت می خواد انجام بدی.
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_485 آنقدر متعجب و مبهوت او بودم که نمی دانستم دق
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_486
یاد آوازه هایی که از او شنیده بودم افتادم.
اینکه دارد زن میگیرد.
او مگر زن نداشت؟ پس در روستا مقابل خانه من چه می کرد؟
اخمی کردم و گفتم :
خانمتون ناراحت نمیشه بفهمه می خواید بیاید منزل من؟!
تک خنده دلبری کرد و باز دل من را مانند همان روز های جوانی به بازی گرفت.
- هنوزم همونجوری ای. تغییری نکردی.
من زن ندارم مهتاب.
زن نداشت؟ گوش هایم درست می شنید
- من ازدواج نکردم.
اگه بذاری بیام داخل برات توضیح می دم.
نگاهی به این سمت و آن سمت انداختم.
دلهره دلشتم.
ذهنم را خواند و گفت :
حق داری نگران باشی. ولی آروم باش. این تایم من چک کردم معمولا کسی بیرون نیست.
قبل اینکه بریزن از خونه هاشون بیرون من رفتم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_270 تمام قلبم، وجودم و روحم از خدا می خواست که سامیار زنده بمونه. من قرار نبود ا
#انتقام
#پارت_271
دستم رو توی جیب مانتوم کردم و شماره ی سامیار رو گرفتم. امیرحسین
شروع کردن به غر غر کردن. بی توجه، گوش تیز کردم بلکه صدای گوشیش
رو بشنوم.
با شنیدن صدای ریزی از توی اتاق، به طرفش دویدم. گنگ و سردرگم به اتاق
نگاه کردم. نگاهم به روی میز افتاد. سریع گوشیش رو برداشتم. خدا خدا می کردم رمز نداشته باشه.
با دیدن صفحه ی بدون رمزش، لبخندی پررنگ و از روی خوشحالی روی لبم
نقش بست. به طرف سالن دویدم. گوشیش رو دست امیرحسین دادم و گفتم:
_میخوای چیکار کنی؟
لب های خشک شده اش رو با زبون تر کرد و گفت:
_باید به یه نفر پیام بدیم بیاد دنبالش.
چشم هام درشت شد:
_یعنی ولش کنیم تا ببینم کی کسی میاد دنبالش؟ میمیره امیرحسین.
فریاد کشید:
_به درک.
از فریادش تقرییا بند بند وجودم لرزید. نمی دونم با چه دل و جرئتی جیغ زدم:
_ولی من نمی خوام قاتل باشم.
یقه ام رو گرفت و کنارم زد. به طرف سامیار رفت. سرش رو روی سینه اش
گذاشت و وقتی از زدن قلبش مطمئن شد، رو بهم گفت:
_بیا کمکم کن.
بلافاصله به طرفش رفتم و کمکش کردم که بذاریمش روی کولش. با اون هیکلی
که سامیار داشت، مطمئن بودم امیرحسین اذیت میشه. اما به روی خودش هم نیاورد.
از جاش که بلند شد، من هم بلند شدم و قدم به قدم باهاش راه اومدم که داد زد:
_برو در رو باز کن احمق.
هول شده بودم. دست هام یخ زده بودن و در عین حال، عرق هم کرده بودن.
در رو باز کردم. امیرحسین بیرون رفت.
چند لحظه ایستاد و گفت:
_سویچ رو از توی جیبم در بیار.
#انتقام
#پارت_272
برآمدگی سویچ رو توی جیب راستش دیدم. دست کردم توش و درش آوردم.
در حیاط رو باز کردم و دزدگیر پژوی جلوی در رو زدم. سریع در عقب رو باز کردم. امیرحسین به سختی سامیار رو توی ماشین گذاشت و در رو بست.
سویچ رو از توی دستم بیرون کشید و خواست سوار ماشین بشه که یادش اومد در حیاط رو نبسته؛ در رو که بست، سوار شد و رو به من هم اشاره کرد که سوار بشم.
در جلو رو با کردم و نشستم. سریع ماشین رو روشن کرد و شروع کرد به
حرکت؛ از همون آغاز، پرسرعت!
دستم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم:
_آروم تر.
عصبانی نگاهی بهم کرد و غرید:
_مگه نگفتی نمیخوای قاتل بشی؟ پس خفه شو.
این بار دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و سفت چسبیدم به صندلی.
توی این بین، صدای آهنگ بود که بدجور روی مخم رفته بود.
"فک کنم آخراشه دیگه کارم تمومه
خودمو نمیشناسم هیچی ازم نمونده
در و دیوار خونه قهرن بام انگار
بیا بهشون بگو که تقصیر من نبوده
یه روزی حقمو از این دنیا میگیرم
بیا که آرزوهام بدون تو میمیرن
هیچ جایی بدون تو انگار جام نیست
تموم خیابونا بهونتو میگیرن
از تکرار روزای مثل هم خستم
کاش نمیدیدمت توی بی عاطفه رو اصلا
همه چی واسم یه حس غریبی داره
از این پیره مرده تو آینه میترسم
( افسردگی | علی یاسینی) "
چشمه ی اشکم باز هم جوشید. من همونی بودم که فکر می کردم با انتقام
گرفتن از سامیار آروم میگیرم؟ چه خیال خامی! قرار بود روزام دوباره بشه پر از گریه؟
🌸 رمان بهشت 🌸
#انتقام #پارت_272 برآمدگی سویچ رو توی جیب راستش دیدم. دست کردم توش و درش آوردم. در حیاط رو باز
#انتقام
#پارت_273
صدای امیرحسین اومد:
_اینو که بیمارستان، می ریم خونه و حسابی از خجالتت در میام ونوس. به
خیال افسردگی داشتنت، ولت کردم. گفتم بذار خوش باشه هر جا دلش می خواد بره. بلکه حالش خوب بشه. نمی دونستم وقتایی که میگی با نازنین میری بیرون، میری پیش این مرتیکه.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. می دونستم اگر
وسط حرف زدن گریه کنم، اعصابش بیشتر خراب میشه.
_پس محمدحسین همه چی رو بهت گفته.
نفسش رو که پر شدت و عصبی بیرون داد، بیشتر از قبل توی خودم جمع شدم. چند لحظه ای آروم بود که یک هو دست هاش رو بالا برد و محکم کوبید توی فرمون و فریاد کشید:
_از بی غیرتی منه که تو به این بدبختی کشیده شدی.
حرفی نزدم.
اون مقصر نبود؛ مقصر فقط خودم بودم خودم. شاید اگر هیچ وقت قبول نمی
کردم برم پیش روانپزشک، الان این حال و روز رو نداشتم.
بی صدا به اشک ریختنم ادامه دادم. برگشتم و نگاهی به صورت خونی سامیار انداختم. همیشه فکر می کردیم امیرحسین و محمدحسین قاتل کسین که با من اونکار رو کرده.
هیچ وقت، به ذهنمون هم خطور نمی کرد که خودم قاتل کسی بشم که زندگیم رو نابود کرده. کمی بالاتر از بیمارستان، ماشین متوقف شد. برگشتم و سوالی
به امیرحسین نگاه کردم که گفت:
_اگر بخوایم ببریمش داخل بیمارستان، قطعا زنگ میزنن پلیس. اون موقع حسابمون با کرام الکاتبینه. همین جا میذاریمش.
چشم هام درشت شد. بازوم رو توی دست هام گرفتم و وحشت زده و ملتمس گفتم:
_نه توروخدا امیرحسین. ما که تا اینجا آوردیمش. خب ببریمش داخل.
#انتقام
#پارت_274
خشمگین بازوش رو از توی دست هام بیرون کشید و در حالی که سعی داشت
مانع بالا رفتن صداش بشه گفت:
_تا الان هر چی گفتی گفتم چشم. اما دیگه نه.
از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد. سامیار رو بیرون آورد و آروم روی زمین گذاشت.
سریع سوار ماشین شد و پاش رو روی گاز گذاشت. سرم رو برگردوندم و به
جسم بی جون سامیار نگاه کردم که لحظه به لحظه ازش دور می شدیم. لبم رو گزیدم. دیگه گریه کافی بود. بالاخره یکی میدیدش و میبردش توی بیمارستان.
نه؟
امیرحسین کلید به در خونه انداخت و هلی به کمرم داد. با شونه های خمیده
وارد خونه شدم. محمدحسین و بابا توی حیاط ایستاده بودن. بابا با دیدنم به
طرفم هجوم آورد.
محمدحسین جلوم ایستاد و رو به بابا با لحنی جدی گفت:
_الان وقتش نیست بابا. لطفا.
بعد، دستم رو گرفت و بردم داخل. صدای داد امیرحسین اومد:
_الان نه، فردا؛ به حساب هر دوتاتون می رسم.
همراه محمدحسین رفتیم توی اتاقم. در رو بست و با کلید قفلش کرد. دستش رو دور شونه هام انداخت و من رو به آغوشش کشید و آروم گفت:
_نمی خواستم بگم... مجبور شدم.