8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بهترین راه زمینه سازی ظهور #امام_زمان از نظر شهید بهشتی ره
👌 حتما ببینید و نشر دهید
🤲 #اللهمعجللولیکالفرج
#قسمت_سیوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
پاهایم را عصبے تڪان میدادم و پوست گوشہ ے ناخنم را با دندان میڪندم ...
ساعت ۶ونیم عصر بود و هنوز میثاق بہ خانہ نیامدہ بود . قرار بود ساعت ۵ خانہ باشد تا حاضر شویم و بہ عقد ریحانہ برسیم ...
در این ترافیڪ تهران ،اگر همان ساعت ۶ونیم هم مے آمد باز بہ عقد نمیرسیدیم... یڪ ساعتے بود ڪہ لباسهایمرا پوشیدہ بودم و جلوے تلویزیون معطل میثاق نشستہ بودم ... بدتر از همہ این بود ڪہ گوشے موبایلش هم خاموش شدہ بود .
نیم ساعتے گذشت و دیگر داشتم تبدیل بہ انبار باروت میشدم ڪہ میثاق زنگ در خانہ را فشرد...
با قدمهایے محڪمو از سر حرص بہ سمت در رفتم ...در را باز ڪردم و بدون گفتن ڪلمہ اے بہ سمت اتاق رفتم ....میثاق چند قدمے جلو آمد و با صدایے نسبتا بلند گفت:
- اول سلااام... دوم ببخشیید ...باور ڪن ترافیڪ بود .
صدایم را بلند ڪردم و با لحنے طلبڪارانہ گفتم:
- گوشیت چرا خاموش بود؟ من دوساعتہ هم نگرانم هم معطل...
-شارژش تموم شد لعنتے ....
از این حرفش حسابے ڪفرے شدم ؛ از اتاق بیرون آمدم و گفتم:
- توڪہ تو ماشینت جاے شارژر دارے.. چرا نزدے بہ شارژ ..؟ نمیدونسے من منتظرم اینور؟
- عزیزم جاے اصول الدین پرسیدن پالتوتو بپوش بریم .
-با همین لباسات میخواے بیاے؟
- مگہ چشہ؟
- میثاق ...تو برا سر ڪوچہ رفتن دوساعت تیپ میزنے اونوقت میخواے بیاے عقد دوست صمیمے من ڪت شلوارمنمیپوشے؟
-بہ جان ثمر حالشو ندارم ... خوبہ پیرهن شلوارم دیگہ ...بپوش بریم.
ابرویے بالا انداختم و دیگر سوالے نڪردم ... بہ سمت مبل رفتم و از روے دستہ اش پالتو و ڪیفم را برداشتم و همراہ با میثاق سوار آسانسور شدیم و بہ سمت ماشین رفتیم .
سوار ماشین ڪہ شدیم ... گوشے میثاق را برداشتم تا بہ بلوتوث ماشین وصل ڪنم . همین ڪہ صفحہ گوشے را روشن ڪردم نامِ فرستندہ ے پیامے توجهم را جلب ڪرد :
" میم.زر"
[" رسیدم ممنون ولے ڪاش از نعمت وجودت زودتر بهرہ مند میشدم . "]
چشمهایم از فرط تعجب باز شد و بے مقدمہ بہ سمت میثاق سربرگرداندم و گفتم:
- ڪاش از نعمت وجودت زودتررر بهرہ مند میششدم؟
میثاق با تعجب نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و گفت:
- چیے؟
- آهاا فهمیدم... میم.زر همون مخفف مهرناززرینہ ...نگہ دار میثاااق . نگہ دااار پیادہ میشم.
- چے میگے ثمرر ؟؟ چیشدہ؟
باعصبانیت گوشے موبایلش را بہ سمتش پرت ڪردم و داد زدم :
-یا نگہ میدااارے یا در ماشینوباز میڪنم ...
میثاق با هول و واهمہ سریع فرمان را بہ سمت راست چرخاند و پایش را محڪم روے ترمز فشارداد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
بہ محض توقف ماشین در را باز ڪردم و با قدمهایے محڪم بہ سمت جلو حرڪت ڪردم... صداے میثاق از پشت سرم بہ گوش میرسید ڪہ میگفت:
-ثمررر... نمیخواے بگے چیشدہ؟؟ وایسااا ڪجا میرے؟
بدون اینڪہ سر برگردانم با صدایے بلند فریاد زدم:
-گووشیتو چڪ ڪن میفهمے ...
اشڪ بے امان از چشمهایم میبارید و قلبم تحت فشار بود ... دلم میخواست تمامِ طولِ اتوبان را پاے پیادہ طے ڪنم و بہ حال زار زندگے ام بگریم ....
تمام خاطرات خوش این ۲ سال و اندے زندگے پیش چشمم رژہ میرفت ... از آن روزے ڪہ میثاق و هادے را در خانہ خالہ مهین دیدم و بہ چشمهاش دل باختم تا روزے ڪہ با لباس عروس در ڪنارش ایستادم و بہ قلبش و عشقش "بله" گفتم ...تا همین چند روزپیش ڪہ در آن رستوران، تهدیدم ڪرد ڪہ نقطہ ے جنونش هستم ...همہ و همہ مثل پتڪ بر سرم ڪوبیدہ میشد ...
با حال خراب راہ میرفتم و حواسم بہ هیچ چیز و هیچڪس نبود ... سرم از درد تیر میڪشید و دستهایم میلرزید ...اشڪ هاے غلتانم در سوز سرماے بهمن ماہ روے گونہ ام میچڪید و صداے باد در گوشم میپیچید.... حواسم بہ هیچ ڪس و هیچ چیز نبود جز خاطراتِ سمجے ڪہ دست بردار نبودند ...
بے توجہ بہ اطراف راہ میرفتم ..ڪہ صداے بوق ماشینے ،ناگهان مرا بہ خود باز آورد ... سر برگرداندم و میثاق را پشت فرمان دیدم .
دستش را مدام روے بوق گذاشتہ بود و میخواست وادارم ڪند تا بایستم ...
لحظہ اے مڪث ڪردم... میثاق از ماشین پیادہ شد و بہ سمتم آمد ... نمیخواستم صدایش را بشنوم ... وجودم پر از خشمبود و حسادت و .... شاید ڪمے همنفرت....
دروغ بزرگترین خط قرمز زندگے مان بود ... و میثاق دروغ گفتہ بود .... دروغ ...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پست ویژه
❓ همه مردم ایران این کلیپ را ببینند. انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است. باید با آگاهی کامل پای صندوق رأی رفت.
✡ جریان نفوذ و غربگرایان داخلی باز هم دنبال فریب افکار عمومی هستند...
👌 حتما ببینید و نشر دهید
⚠️ در #انتخابات به نفوذی های اصلاح طلب رای ندهیم تا ماجرای #گاندو ها تکرار نشود
#نهبهتوقفگاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
{❤️}
مزارت هر بار حال و هوایـے دیگر دارد و من هر بارش را از جان دوستتر دارم...🌱 ✨
#حاج_قاسم_سلیمانی 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌼'!』
#بهخودتبگیـر !
بعـدنمـازیهجورےتسبیحاتروتندمیگهکهانگار گذاشتندنبالش..
الحمداللهومیگهالمدلله
دارےباخدامناجاتمیکنیهااا
شایدداریاینجوریزودمیگیکهپاشیبری
غذاتسردنشه:/
گوشیش دیر نشه✋🏿
Γ🔮🔗✿
•
•[توڪلبہخدا
توسلبہاهلبیت
توجہبہدولبسیدعلۍ
والسلام✌️🏻
هیچخبردیگہاےتوعالمنیست
همہدنیاروگشتیم . . .
خبرےنیست!]•
.
👤 #حاجحسینیکتا
#قسمت_سیوچهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ از آستینم نَفت میریزد...ڪبریت روشن ڪن ،بسوزانم}
میثاق با گام هایے سست و لرزان بہ سمتم آمد ... نگاهم بہ اتوبان بود و ماشین هایے ڪہ با سرعت از ڪنارمان عبور میڪردند...
میثاق گلویے صاف ڪردو با لحنے ترحم برانگیز گفت:
- ثمر... نگام نمیڪنے؟
بے آنڪہ نگاهم را از اتوبان بگیرم ، گفتم:
- میثاق ...برو ...نمیخوام صداتو بشنوم...
- بہ خدا دارے اشتباہ میڪنے... ڪاش میشد بهت بفهمونم ..ڪاش میشددد...ڪااااش میششد...
جملہ اش ڪہ تمامشد با غیض سربرگرداندم و گفتم:
- اشتبااہ میڪنم؟؟؟ آرہ اشتبااہ میڪنم ..ولے نہ در مورد تو ومهرناز... درمورد ادامہ زندگیم با تو دارم اشتباہ میڪنم. درست میگن ڪہ اگہ از اشتباہ طرف بگذرے بهش فرصت دادے تا دوبارہ تڪرارش ڪنہ.
-ثمر...ثمر ...باورم نداارے میدوونم ...ولے بہ جانِ...
جملہ اش را ڪامل نڪرد.سرش را پایین انداخت و با مشت بر روے سقف ماشین ضربہ اے زد.... بغض ڪردہ بود و میترسید اشڪهایش جلوے من سرازیر شود...انگشت اشارہ ام را بہ سمتش گرفتم و بالحنے محڪم و جدے گفتم:
- روز اولے ڪہ زندگیمونو شروع ڪردیم بهت گفتم اگہ از عرش بہ فرش بیوفتے... اگہ گوشہ خیابون چادر بزنے... اگہ نون خشڪ تو سفرم بذارے ..باهات میمونم ...ولے اگہ دروغ بگے و خیانت ڪنے براے همیشہ از قلبم پرتت میڪنم بیرون...
Sapp.ir/roman_mazhabi
جان از صورتش رفت...نفسش بہ ڪندے بیرون مے آمد... با صدایے لرزان و ڪلماتے منقطع گفت:
- اَ...الان..پرتم...میڪنے ...بیرون؟
جوابے بہ سوالش ندادم .... سرم را برگرداندم و ڪمے نزدیڪ ماشین هاے درحال عبور شدم... دستم را درهوا تڪان دادم و عبارت"دربست"را بلند تڪرار ڪردم...
چند لحظہ بعد پژوے یشمے رنگے ڪہ رانندہ اش مرد مُسنے بود برایم نگہ داشت ... سوار شدم و آدرس خانہ ے مامان مرضے را دادم ...
ماشین ڪہ حرڪت ڪرد از شیشهے پنجرہ نیم نگاهے بہ عقب انداختم... میثاق ،آشفتہ و پریشان بہ درِ ماشین تڪیہ دادہ بود و در بُهتے عظیم فرو رفتہ بود ...
ندایے در درونم فریاد میزد :
"طوفان تازہ شروع شدہ "....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:احسان افشارے
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
🕊|
عزیزیمیگفت:
هروقتاحساسکردید
از #امام_زمان دورشدید
ودلتونواسهآقاتنگنیست
ایندعایکوچیكروبخونید
بهخصوصتویقنوتهاتون..
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"
یعنی :
خداجوندلموواسهاماممنرمکن˘˘🌿'!
#آخداجونهمهجورِحواستهستا!(:
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
#قسمت_سیوپنجم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
یڪ هفتہ اے از آن شبِ شوم میگذشت... ریحانہ حسابے از دستم ناراحت شدہ بود ڪہ چرا خودم را بہ مراسمش نرساندم ؛ دوست داشتم درد دلم را فریاد بزنم ولے مشڪل اینجا بود ڪہ نمیخواستم باور ڪنم قلبم ، در انتخابش اشتباہ ڪردہ ....
آن شب مستقیم بہ خانہ مامان مرضے رفتم ...بندهے خدا حسابے نگران شدہ بود... با هزار ترفند و حرفهاے صدمن یہ غاز سعے ڪردم اصل ماجرا را نگویم .. فقط گفتم : " با میثاق بحثم شدہ و نمیخوام تو خونہ باشم تا دعوا ادامہ پیدا ڪنہ."
Sapp.ir/roman_mazhabi
تمامِ یڪ هفتہ را در ڪنار مامان و سوگند سپرے ڪردم و دوروزے هم از مدرسہ بہ بهانہ سرماخوردگے مرخصے گرفتم ؛ گرچہ بهانہ نبود...مریض بودم ...سرماهم خوردہ بودم ...اما جسمم دردے را متحمل نبود و تمام فشار ها را روح خستہ ام تحمل میڪرد و این قلبم بود ڪہ از سرما داشت یخ میزد...
هرشب خاطرات و حرفها و صداها مثل بختڪ روے دلم مے افتادند...تا صبح در جایم میغلتیدم و خواب با من بیگانہ شدہ بود ...
موبایلم را هم خاموش ڪردہ بودم تا میثاق با پیام ها و تماس هایش سعے نڪند روح زخمے ام را بہ بخشش وادارد.
آخر هفتہ بود و من متوجہ نگاہ هاے گنگ و پرسشگرانہ مامان و سوگند شدہ بودم. حالا میثاق هم ڪارمندے مشتاق مثل سوگند را از دست دادہ بود و هم .... تمام ثمرہ ے زندگے اش را...
روے تخت دراز ڪشیدہ بودم و دستم را روے پیشانے ام گذاشتہ بودم... ڪمے سردرد داشتم... بوے سبزے پلو و ماهے ڪل فضاے خانہ را پر ڪردہ بود... سوگند هم پشت میزش نشستہ بود و درس امتحان فردایش را میخواند ... اتاق در سڪوت فرو رفتہ بود.
سوگند طے این مدت دیگر چیزے از هادے نگفت... عماد چند بارے با او تماس گرفت ولے سوگند بہ هیچ ڪدام پاسخ نداد... داشت حسابے خودخورے میڪرد...درست مثل خواهر بزرگش.
در همین افڪار غرق بودم ڪہ زنگ در خانہ بہ صدا درآمد. برایم مهم نبود چہ ڪسے پشت در است...غلتے زدم و پتو را تا روے سرم بالا ڪشیدم.
چند لحظہ بعد ،سوگند با صدایے نسبتا بلند پرسید:
-مامان ڪے بود؟
لحظہ اے بعد صداے مامان بہ گوشم رسید و باعث شد مثل فنر از جا بپرم:
-آقا میثاقن ... ثمر اگہ خوابہ بیدارش ڪن.
روے تخت نشستم و بہ سمت سوگند سربرگرداندم.
سوگند با تعجب نگاهم ڪرد و با صدایے آرام گفت:
-میخواے نرے ؟ برم بگم حالش بدہ خوابیدہ؟
مردد بودم..از طرفے میخواستم حرفهاے مهمے بہ او بزنم... حرفهایے ڪہ شاید در وهلہ اول تهدید بود اما ...اگر میثاق جدے اش نمیگرفت... ممڪن بود عملے شود... براے همین با اشارہ بہ سوگند گفتم "نه"
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤