eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🏻♥️~ معلـم‌پرسید ↯ چندتابمب‌براۍنابودۍداعش‌ واسرائیل ‌لازمھ؟! دآنش‌آموز : دوتا!(: همہ‌خندیدن.. معلم : دوتا؟!چطورۍ؟! دآنش‌آموز ↯ : ¹.فرمان‌ِ‌آسیدعلۍ😎🤞🏻 ².سربند‌ِیازهرا😌🧡 :)🦋♥️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و هشتم(بخش دوم) مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه. دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد. اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه. باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم حوریه خانوم بود: -خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم! سرمو تکون دادم و گفتم: Sapp.ir/roman_mazhabi _توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم! اونم بغض کرده بود: _خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه. نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت. به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم. تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم. از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد. لب هامو از هم باز کردم و گفتم: _خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم! اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم. از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟ نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟ روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم: _گرفتنش؟؟ -نه.محمد گفت گمش کردم! احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه. سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم : _چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره من بدون اون نمیتونم! نرگس اروم بغلم کرد: _اروم باش عزیزم! برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 🌱 برای بهترین و نورانی‌ترین هفته عمرتان کم نگذارید! 🎤 حجت‌الاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
☘️حواست به خودت باشه☘️ 🌸 استاد 🌻 اگر من به جایگاه و روزیِ دیگران حسد ببرم و به خدا شکایت کنم که چرا نعمت به اینها دادی؟ این گناه بزرگی است که انسان را دوزخی می‌کند. 🔸تهران، مسجد جامع پیامبر اعظم(ص)، زمستان ۱۳۹۸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و نهم سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه. محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن. چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود. به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم. سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم: _اقا کمیل؟؟ چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد. اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت: _احساس میکنم خون تو سرم میچرخه! با دیدن لبخند من متعجب گفت: _چیشده من کجام؟ -وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد! -دزد؟ -بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن! -ولی من بعید میدونم. -چرا؟ با بیجونی گفت: _چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد! Sapp.ir/roman_mazhabi ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد: -کی به هوش اومدید؟؟ _الان. -خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی! سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل، چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت: _جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه! سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت: _شما کجا؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: _میرم بیرون شما استراحت کنید! -ببخشید که نگرانت کردم. سمتش چرخیدم و گفتم: _خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید! لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم. خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده. -ازاده خانوم؟ به خودم اومدم و گفتم: _بله؟ -حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟ با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد! ...... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و نهم(بخش دوم) سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم. عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد: _بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده! محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت: _من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی! از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا. نجمه با خنده گفت: _داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن! همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد: _مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟ -عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم، دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی! نرگس لبخند گشادی به نجمه زد: _بزرگی به عقل است نه به سال! عمه خانوم خندید و کنارشون نشست: - خوب عروس گلم راست میگه! متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت. Sapp.ir/roman_mazhabi نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت: _نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده! حوریه خانوم خندید و گفت: _دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه. _ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه! محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت. با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟ همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت: _نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه! عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره ماشاالله یه پارچه اقا -عقلش ک ناقصه عمه جون. نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت: _اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره! عمه خانوم خندید و گفت: _پس تمومه دیگه. محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت: _کجا فرار میکنی؟ دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌸خدای شافی برای هر درد درمان آفرید. قرآن مجید را "شفاء لما فی الصدور" معرفی کرد. 🌻خویش را به قرآن عرضه کن که معیار صدق و ملاک حق و شفای بیماری ‌هاست. 📚نامه‌ها و برنامه‌ها  
سلام شبتون نیکو 05148888 شماره‌حرم‌امام‌رضا[علیه‌السلام] 1640 شماره‌حرم‌امام‌حسین[علیه‌السلام] منم دعا کنید،عاقبتتون‌بخیر🌼  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌