eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
•••°°°✨ ❤️ آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد🌱°• گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد❤️°• فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
وای از غمی که تازه شود با غمی دگر ـ افغانستان عزیز🖤🇦🇫 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
مااینگونه ازخون و خاکستر برمی خیزیم و تکثیر میشویم... ـ ♥️💣🌱 ـ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
یڪ هفتہ اے از اقرارِ عشقِ سوگند بہ هادے گذشتہ بود . سوگند قسم داد ڪہ از این موضوع فعلا پیش ڪسے حرفے نزنم و قرار شد ڪہ میثاق خیلے جدے با عماد صحبت ڪند و قال قضیہ را بڪند. داستان هادے و عماد و سوگند آنقدر ذهنم‌را درگیر ڪردہ بود ڪہ نسبت بہ ورود آن خانم در انتشاراتے پیگیر نباشم اما چند روزے بود ڪہ حس میڪردم میثاق مضطرب و پریشان است ... هرچہ پرس و جو میڪردم جوابِ درستے نمیگرفتم و این مسئلہ داشت ڪم ڪم نگرانم میڪرد ... حسے زنانہ و قوے دلیل پریشانے میثاق را خانم زرین میدانست ولے هیچ مدرڪے براے تقویت این شڪ وجود نداشت... ساعت ؛ ۱ ظهر را نشان میداد، بعد از اینڪہ جلسہ ے امتحان تمام شد تصمیم گرفتم سرے بہ انتشاراتے بزنم ... هم احوال سوگند را بپرسم و هم با این خانم زرین آشنا شوم . ماشین را جلوے در پارڪ ڪردم و از ماشین پیادہ شدم ... نگاهے بہ ساختمان انداختم ڪہ سر در آن تابلوے آبے رنگ بزرگے نصب شدہ بود وروے آن نوشتہ شدہ بود: "انتشاراتے حافظ" داخل ساختمان شدم ... دفتر میثاق طبقہ ے دوم بود ...از پلہ ها بالا رفتم ... در ورودے دفتر باز بود و خانم سالارے ،منشے میثاق، روے میزش مشغول نوشتن چیزهایے بود ... با صدایے بلند سلام ڪردم و واردشدم ... خانم سالارے سر بلند ڪرد و با دیدنم لبخندے با نشاط زد و گفت: -سلام خاانم ... خوبید ؟ بفرمایید . -سلام عزیزم ... آقاے نعیمے هستن؟ - بلہ بلہ .. هستن ... اطلاع بدم خدمتشون؟ -نہ ..‌ نیازے نیست اگر ڪسے پششون نیست میرم خودم . - نہ ڪسے نیست .. بفرمایید ... از خانم سالارے تشڪر ڪردم و بہ سمت راهروے اتاق ها رفتم . در راهرو ۳ اتاق بود ڪہ سمت راستے مخصوص ویراستارے بود ڪہ سوگند و خانم زرین آنجا مشغول بودند و دو اتاق سمت چپ مخصوص هادے و عماد و نهایتا میثاق بود . اول بہ سمت اتاق میثاق رفتم ... چند تقہ بہ در زدم ڪہ صدایش را شنیدم: - بفرمایید ... - منم آقااے نعیمے ...همسرگرامیتون ... چند لحظہ بعد میثاق در را باز ڪرد... متعجب نگاهم ڪرد و گفت: - عہ ...ثمرجان تویے؟ مگہ مدرسہ نبودے؟ - علیڪ سلام ...چرا ولے امتحان زود تموم شد گفتم یہ سر بیام پیش شما ... اشڪالے دارہ جناب رییس؟ میثاق چند قدم عقب تر رفت و با لبخند گفت: -سلام بہ روے ماهتون خانم ...خواهش میڪنم ...چہ اشڪالے ؟بفرما داخل. داخل اتاق شدم و بہ سمت یڪے از چهار صندلیِ روبہ روے میزمیثاق رفتم ... روے نزدڪترین صندلے بہ میز نشستم و با فاصلہ ڪمے ؛ میثاق هم پشت میزش نشست ... ڪمے عصبے و اشفتہ بود ،چهرہ اش هم حسابے در هم رفتہ بود ... با ڪمے تعلل پرسیدم : - چیزے شدہ؟ میثاق چشمهایش را ریز ڪرد و متعجبانہ پرسید: - نہ ..چے بشہ مثلا؟ - هیچے... فقط حس ڪردم چند روزہ پریشونے .. - نہ عزیزم خوبم .. نگران نباش. - بقیہ هستن ؟ - آرہ ... همہ هستن .. - اممم ...اون ... اون خانمہ هم هست؟ میثاق با پوزخند سرے تڪان داد و گفت : - آهااا... پس ثمرخانم براے دیدنِ بندہ نیومدن ...برا چڪ ڪردنِ بندہ تشریف آوردن ... بلہ خانم زرین هم هست ، تو اتاق ویراستارے همراهِ سوگند مشغول ویرایش یڪے از ڪتاباے جدیدن ... Sapp.ir/roman_mazhabi بے توجہ بہ ڪنایہ ے میثاق خودم را بہ آن راہ زدم و در جواب حرفش "آهانی"گفتم وسڪوت ڪردم . میثاق از سوالم حسابے دلخور شدہ بود ... از پشت میزش بلند شد و دستهایش را در جیب هایش ڪرد و زیر لب گفت: _ هہ ...خوبہ هادے و سوگند اینجا هستن ... وگرنہ فڪ ڪنم هرروز میومدے بازرسے ... - چرا انقدر ناراحت شدے؟ من فقط پرسیدم اون خانمم هنوز اینجا ڪار میڪنہ یا نہ ! مگہ چیزے غیر این گفتم ڪہ انقدر بهت برخورد؟ - نہ ... ولے منم بچہ نیستم ثمر... در جواب حرفش چیزے نگفتم و مشغول چڪ ڪردن موبایلم شدم ... میثاق بہ ساعت نگاهے ڪردو بہ سمت میزش آمد ... با گرفتن شمارہ اے بہ خانم سالارے وصل شد و گفت: -خانم سالارے ... بے زحمت بہ همون رستورانے ڪہ همیشہ زنگ‌میزنیم‌ زنگ بزن بہ تعداد همہ چلوڪباب سفارش بدہ ... بہ احمدآقا هم بگو دوتا چایے بیارہ اتاق من. خانم سالارے "چشمی"گفت و میثاق تلفن را قطع ڪرد. لحظہ اے بعد احمد آقا ،آبدارچے دفتر، با سینے چاے وارد اتاق شد ... سینے را روے میز گذاشت و با اجازہ گرفتن از میثاق از اتاق بیرون رفت. ... دست دراز ڪردم تا لیوان را بردارم ڪہ صداے داد و بیداد عماد از سمت راهرو بہ گوش رسید ... میثاق فورا از پشت میزش بلند شد و بہ سمت در رفت ... من هم گیج و مبهم و با قدمهایے تند بہ سمت راهرو دویدم ... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
+ معشوق سر نمیخواهد عاشق بی جگر نمیخواهد! ـ ♥️💣🌱 ـ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
{با آنڪہ مَرا از دلِ خود راندہ بگویید...مُلڪی‌ڪہ درآن ظلم شوَد،دیرنپاید..} از درِ اتاق ڪہ بیرون دویدم ...با صحنہ اے مواجہ شدم ڪہ دهانم از فرط تعجب باز ماند .... عماد یقہ ے هادے را چسبیدہ بود و بے امان داد میڪشید ... رگهاے گردنش ورم ڪردہ بود و صورتش سرخِ سرخ بود... سوگند آستین عماد را گرفتہ بودو سعے داشت تا دستانش را از دور گلوے هادے آزاد ڪند ... هادے با صدایے گرفتہ و خفہ میگفت: -عماد... عماد... ولم ڪن ...ولم ڪن ببینم چے میگے آخہ؟ عماد با خشم فریاد میزد : -خفہ شووو ...خفہ شوووو خانم سالارے و احمد آقا بہ همراہ زنے ڪہ اولین بار چهرہ اش را میدیدم و یقینا خانم زرین بود ، وسط راهرو هاج واج بہ عماد و هادے نگاہ میڪردند . میثاق از عصبانیت نفس نفس میزد ... بے مقدمہ بہ سمت عماد دوید و محڪم دستهایش را ڪشیدو فریاد زد: - چہ خبررررہ اینجااا؟؟؟ دارے چیڪار میڪنییے عماد؟؟؟ عماد نفس نفس زنان ... با صدایے خش دار و چشمانے اشڪ آلود فریاد زد: - بسمہ ... بسمممہ... یہ سالہ دارین منو بازے میدین ... هادے با دستانش گلویش را گرفت و شروع بہ سرفہ ڪردن ڪرد ... Sapp.ir/roman_mazhabi نگاهم بہ سوگند افتاد ڪہ دستانش را روے سرش گرفتہ بود و باهق هق میگفت: - غلط ڪردم عماد ...غلط ڪردم ... بس ڪن تروخدا آبروریزے نڪن .... تروخدااا عماد بے توجہ بہ التماس هاے سوگند صورتش را بہ سمت دیوار برگرداندو با مشت بہ دیوار ڪوبید ... میثاق بہ سمت هادے رفت ... زیرچانہ اش را گرفت و بہ سمت بالا آورد ... هادے گیج و مبهم بہ سوگند و عماد نگاہ میڪرد.. میثاق با صدایے بلند روبہ عماد ڪرد و گفت: - عماااد ...میگے چیشدہ یا نہ؟؟؟ این معرڪہ چیہ راہ انداختے؟؟ عماد بہ سمت من و میثاق برگشت و گفت: - بس ڪنین ‌... انقدر واسہ من نقش بازے نڪنین ... فڪ ڪردین من بے سوادم ..خرم ... نفهمم... همتووون میدونسین این دوتا باهمن ... فقط خواستین منو بازے بدین. من ، پیش دستے ڪردم و قبل از اینڪہ میثاق جوابے بدهد گفتم: - ڪیا باهمن ؟ چے میگییے عماد ؟هادے و سوگند و میگے؟ - بلللہ ...هادے وسوگند .‌‌... هادے نااامرد ...هادے بے مروت ... یہ سالہ دارے میبینے چجورے بہ دست و پاے دخترخالت افتادم ... یہ سالہ دارے میبینے غرورمو بخاطرش بہ لجن ڪشیییدم ... میدیدے و حرف نمیزدیی‌‌‌‌‌.... هادے بے مقدمہ روڪرد بہ عماد و گفت: -میفهمے چے میگے؟؟ چراا حرف درمیارے از خودت؟ تووغیرت نداررے؟ من ڪِے رفتارے ڪردم ڪہ تو بہ این نتیجہ ے احمقانہ رسیدے؟ - نیازے بہ رفتااار نیست آقا هادے ... ماہ پشت ابر نمیمونہ ... سوگند همہ چیو گفتہ همہ چیوووو. هادے رو ڪرد بہ سوگند و گفت: - سوگند خانم ... این چے میگہ؟ شما چنین دروغ بزرگے گفتیے؟ سوگند اشڪهایش را پاڪ ڪرد و با صدایے لرزان گفت: - ن...نہ بخدا... من ..من ...فقط ...گفتم ..هادے و ...هادے و دوست دارم ... این را گفت و با قدمهایے تند از راهرو بہ سمت در خروجے رفت ... صداے هق هق اش در ڪل ساختمان پیچید ... هادے با چشمانے ڪہ از فرط تعجب دہ برابر باز شدہ بود بہ من و میثاق و عماد نگاہ ڪرد... میثاق از عصبانیت بہ اتاقش رفت و در را محڪم بہ هم ڪوبید ... با صدایے خفہ رو ڪردم بہ خانم سالارے و گفتم: - لطفا تشریف ببرید سر ڪارتون ... انشاءاللہ حل میشہ ... احمد آقا چن تا لیوان آب بیار بے زحمت. سالارے و زرین راهرو را ترڪ ڪردند.ومن ماندم با عماد و هادے ................ ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر:فاضل نظرے اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor 🌺[•همچنان همراہ ما باشید•]🌺 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری ...💔🌱 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
یا حیدر کرار زند نقش بزودی بر پرچم سبز عربستان سعودی💣✌️🏿 +سوتی شبکه بی‌بی‌سی که پرچم عربستان رو با علی ولی الله و شمشیر ذوالفقار گذاشته...😁 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پرنور 🌼گاهی کم نور میشود ⭐️اما بخاطر بسپار 🌼هر آفتابی غروبی دارد ⭐️و هر غروبی طلوعی 🌼قرنهاست که هیچ شبی ⭐️بی صبح شدن نمانده است 🌼به امید طلوع آرزوهایتان -------------------