eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
518 دنبال‌کننده
231 عکس
305 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🌸 💜🌸 قسمت عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون  بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌 چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن عباس رو😅🙈 باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،  یاد تمام دلتنگیام، یاد تمام نبودناش، یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود … نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔 نداشتن عباس خیلی درد داشت … عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت: _انقدر بی تابی نکن براش معصومه😒 نگاهمو بهش دوختم، عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید، - سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید باشیم😊✌️ با بغض گفتم: _تهش چیه؟! 😢 با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم: _ 😥😢 عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊 دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … 😣 یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم، مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،   وای که چقدر وحشتناک بود، چقدر دردناک … قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد😢 دستمو کمی فشار داد و گفت: _معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی، به حضرت زینب کن، خودتو برای هر خبری باید کنی،😒 باش، تو این نیست که ضعف نشون بدی اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به خدا ، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه … حتی ندیدنش هم سخته … بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته… چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه  -  آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن ، کمی مکث کرد و آروم صدام زد: _معصومه!😥 با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت: _تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال باش!👌 💭دنبال خدا!! مگه گمش کردم؟؟   خدا کجاست؟؟ کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره میکنه،😣 میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا تو این راه رو داره .. خدایا! کجایی؟!😢🙏 کجایی یا ارحم الراحمین … کجایی یا غیاث المستغیثین … به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا … خدایا شاید تمام بی قراریام برای اینه که تو رو گم کردم ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (آقا) حالا که فکرش را می‌کنم، الکی نگران بودم که از رفتنم ناراحت شود. او که خودش این کاره است، بار اولش هم نیست و عادت دارد. شاید نگرانی‌ام به خاطر بچه بود. انگار نه انگار که مامور امنیتی است و جوانی‌اش را در آموزش نظامی و عملیات صرف کرده. مثل زن‌هایی که یک عمر فقط خانه داری کرده‌اند، با انبساط خاطر تمام مشغول آماده کردن سحری است. به گمانم بادمجان سرخ می‌کند؛ می‌داند که دوست دارم. تلوزیون روشن است. گذاشته‌ام شبکه قرآن و مثلا به حرف‌های کارشناس مذهبی گوش می‌دهم؛ ولی نگاهم به اوست. چادر نماز سرش کرده و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. فکر کنم دارد نماز شبش را می‌خواند. چشمم به مفاتیح و تسبیحش می‌افتد که روی میز است. از همین حالا دلم برایش تنگ شده؛ با این که اولین ماموریتم نیست. بارها پیش آمده چند ماه خانه نباشم و خم به ابرو نیاورد. او هم ماموریت طولانی داشته. زندگی ما همین است. غذا را بار می‌گذارد و می‌آید سر میز، سراغ مفاتیح. می‌گوید: -نمی‌خوای بری یکم استراحت کنی؟ باید سرحال باشی. -خوابم نمیاد. نمی‌گویم تا وقتی چشمم به اوست، خواب به چشمم نمی‌آید. می‌گویم: -ببخشید تنهات می‌ذارم. درحالی که دعای ابوحمزه را باز می‌کند، لبخند می‌زند. بی قرارتر می‌شوم. حیف که نمی‌شود عکسش را در گوشی نگه دارم و باید در این مدت با یادآوری چهره‌اش بسازم. حتی نمی دانم می‌شود تماس تلفنی داشته باشیم یا نه؟ سنگینی نگاهم را حس می‌کند و می‌گوید: -به چی نگاه می‌کنی؟ پاشو برو قرآنی دعایی چیزی بخون! این سحرا رو نباید از دست داد. یک لحظه حس می‌کنم، با یک عارف خلوت نشین طرف هستم. چقدر شخصیت پیچیده‌ای دارد. این را بار اولی که دیدمش نفهمیدم. اما الان خوب می‌دانم به موقعش بانوی خانه است، یک وقت شیر مبارزه است، گاهی فرمانده‌ای مقتدر است، گاه طلبه، بعضی وقت‌ها هم مثل الان زاهدی سجاده نشین. در همه این حالات، خودش است؛ خود خودش. پیداست نگاهم باعث شده نتواند بر فرازهای دعای ابوحمزه تمرکز کند. می‌گویم: -این مدت که نیستم برو خونه مامان اینا. لبخند می‌زند: -مگه بار اولمه تنها می‌مونم؟ تازه مگه خودم چقدر توی خونه هستم؟ -فرق می‌کنه. الان امیرمهدی هم هست. یه موقع کمک بخوای. تازه... ادامه حرف در دهانم نمی‌چرخد. ذهنم می‌رود به روزهای تلخ دوازده سالگی‌ام. می‌گوید: -تازه چی؟ -بچه‌ها خانواده‌هاشون رو بردن جاهای دیگه، چون ممکنه اگه زورشون به ما نرسید، سر خانواده‌هامون خالی کنن. از تصورش هم سردرد می‌گیرم. تهدید خانواده یک مامور، آخر نامردی است. آخر بزدلی. -تهدید کردن یا احتمال می‌دین؟ -خانم یه بچه‌ها الان روی تخت بیمارستانه. به خیر گذشته. تهدید کردن. لبخندی پر از آرامش می‌زند: -مرگ اگه بخواد بیاد که هرجا باشم میاد. ولی برای این که ذهنت درگیر نشه، چشم. وقتی چشم می‌گوید خواستنی‌تر می‌شود. شاید چون همه اقتدار سرتیم بودنش را پشت سر می‌گذارد و می‌شود خانم خانه‌ام.نگاهی به آشپزخانه می‌اندازد و می‌رود که غذا را بکشد. بوی خورش بادمجان و برنج زعفرانی، مستم می‌کند. دعای سحر شروع می‌شود. مسواک زدنم که تمام می‌شود، اذان می‌دهند. به نماز که می‌ایستم، پشت سرم می‌ایستد. معمولا اگر خانه باشیم می‌کند.