eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
520 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°چاه عمیق محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت: _کمربندتم ببندی... صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بود گفت: *برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟ _البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی *بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم _از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم... صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت: *مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست!!! -رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ... *هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟ _رسما داری میگی... ×ای بابا ول کنید جانِ میلاد _میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟ *اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟ _نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست... (عج) به گفته خود معصومین باید و و و باشه کسی که جامعه اسلامی رو کنه نه اینکه جیبش پر از  دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس  لعن و  فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده  و مدام رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه..... *آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده ×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه _میزنم کنار  ولی این نابرادر تنها پیاده بشه *فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ... _ که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت *پیاده شو میلاد _میلادجان کجا؟ شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه *میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش ×محمد من باید برم _چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما... *برادر میلاااااااد ×خداحافظ محمد میلاد  پیاده شد، و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد  قبل از سوار شدن سرش را برگرداند، و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست. محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. 🔥دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. 🔥که مدام شر به پا کند.. 🔥که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند.. 🔥که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. 📆یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.. 🌺 و را سرلوحه خودش قرار داد.. 🌺چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.. 🌺با ورودش به هر محفلی و برقرار بود.. 🌺نمازهای واجبش را که هیچ.. ترک نمیشد.. 🌺مداومت داشت به .. 🌺عباسی شده بود.. ✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. ✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. ✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. ✨📱گوشی اش.. پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. 🌺عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که .. .. .. .. و .. شده بود.. 🌟هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟 از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی✨ و محرمی💚 را از کمد بیرون آورد.. مداحی✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. 🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. 🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. 🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..🗣 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. 🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... 🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. 🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..✨🔊سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.😭🏴 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. 🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. 🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. 🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. 🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. 🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد 🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. 📲_بیام زورخونه یا نه؟ 📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار