eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
467 دنبال‌کننده
193 عکس
248 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت کم کم جمعیت پراکنده شدند و به ما تبریک میگفتند٬به سمت ماشین رفتیم٬برای اخرین بار نگاهی به مزار انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد٬از همه شان تشکر کردم و سوار شدم ٬باید به سمت خانه میرفتیم ٬باباحسین زنگ زد و گفت عاقد امده و منتظر است٬دل در دل نداشتم و نفسم سنگین شده بود٬اما از یک چیز مطمئن بودم٬علی مرد من بود٬مرد من..😍 به خانه رسیدیم ٬همه دم در جمع شده بودند٬بوی اسپند در مشامم میپیچید ٬گوسفندی🐏 برای قربانی جلوی پایمان بود٬نذر بابا حسین بود٬گوشتش به مستضعفان میرسید٬چقدر این مرد سخاوت داشت.. با کمک علی پیاده شدم و همه تبریک میگفتند و صلوات میفرستادند ٬زینب و مادر و مادر خودم برای روبوسی جلو امدند٬با ذوق در اغوششان گرفتم٬حتی لحظه ای اشک را در چشمان مادرم دیدم٬دست پدرم را که خواستم ببوسم کنار کشید و مرا در اغوش گرفت٬چقدر برای این اغوش دیر بود٬اما چقدر دلم برای اغوشت تنگ بود٬ انگار همه خوب شده بودند و میخندیدند٬علی فقط به من نگاه میکرد و خوشحال بود٬همیشه مواظب خوشحالی من بود این... به سمت خانه رفتیم و به اتاق عقد رسیدیم٬عاقد را که دیدم همان استرس در وجودم پیچید اما استرس شیرینی بود٬به روی صندلی نشستیم٬سریع پارچه ای سفید روی سرمان گرفته شد٬زینب قند های تزیین شده با نوار زرد را روی سرمان گرفته بود٬انگار همه مشتاق بودند و واقعا اینگونه بود٬حتی پدر و مادرم... دل در دلم نبود٬ علی قران را از رحل برداشت و به سمت هردویمان باز کرد٬سوره ای امد٬چه زیبا سوره ای بود: -مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک هستند.... 👌 من پاک بودم؟اری تمام سعیم را کردم که بمانم و خدا مواظبم بود و برایم خواست٬چه خواستنی.. لحظه‌ای ای نگاهمان در نگاه هم گره خورد٬عشق بود٬همین.دوباره ایه هارا میخواندم٬ارام بودم خیلی ارام.. -دوشیزه فاطمه پایدار٬ایا وکیلم شمارا به عقد دائم اقای سید علی نیایش در بیاورم با یک جلد کلام الله مجید٬یک جفت ایینه و شمعدان ۱۲ سکه تمام بهار ازادی به نیت امام غایب و ۱۲ شاخه گل نرگس در بیاورم ٬ ایا وکیلم ؟ زبان به دهان گرفتم٬ از سفارشات زینب بود٬ -عروس رفته گل بچینه.. -برای بار دوم عرض میکنم... -عروس رفته زیارت اقا .. -برای بار اخر عرض میکنم٬عروس خانم وکیلم؟ دیگر قلبم ارام میزد💖٬با وکالت شهدا این راه را امدم٬با نگاه خدا٬علی نگرانداز مکث طولانی به مت نگاه کرد که گفتم: -با اجازه پدر و مادر و با رضایت و نگاه تمامی شهدا و با ضامن اسم حصرت مهدی عج و خانم فاطمه زهرا و ۱۴معصوم٬...☺️🙈 همه صلواتی بلند فرستادند و پشت بندش دست زدند ٬نقل بود که پاشیده میشد٬دست هایم با دستی گرم شد و ان علی بود.. با تمام وجودم نگاهش کردم٬لبخند اصل اصلیه صورتمان شده بود ٬زینب که قندهارا کنار گذاشت عکاسیش📸 را شروع کرد٬از لحظه به لحظه ما عکس میگرفت٬خودم این را خواستم ٬همه یکی یکی برای تبریک میامدند و هدیه های زیبایشان را میدادند٬مادرم که امد٬باورم نمیشد٬اشک میریخت٬به جای تمامی ان سال ها در اغوشت گرفتم و فشردمش٬ -مامان.چی میشد قبلا هم اینطور بغلم میکردی.. گریه اش شدت گرفت و سرش را پایین انداخته کنار کشید٬پدرم با ان بغض مردانه به سمتم امد و مرا بوسید و دراغوش فشرد٬بغضم شکست و گریه کردم٬برای تمام این سال های نبودشان‌.. پدر و مادر علی هم مرا در اغوش گرفتند و مثل همیشه مرا دخترم صدا کردند٬زینب که دوست و خواهرم شده بود و درجریان تمام این مدت بود٬به شدت گریه کرد تا جایی که علی دست هایم را گرفت و نشستیم٬همه دیدشان از ما برداسته شده بود و پذیرایی میشدند٬که علی گفت: -گل زهرام؟😍 تمام وجودم اتش گرفت از این عشق پاک که در وجودمان جریان داست.. عاشقانه نگاهش کردم و با تمام جانم گفتم: -جانم☺️😍 با لبخند نگاهم کرد و گفت: _جانت سلامت٬دیدی از اخر مال خودم شدی٬دیدی خانومم شدی؟😇 فقط از شرم کودکانه سرم را پایین انداخته بودم که با یک جمله تیر خلاص را روانه قلبم کرد.. دارم... در چشمانش نگاه کردم و گفتم... 😍 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار برگزارکنیم.😍 اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم. ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم _سلام آقاسید: سلام بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت. _ممنون واردحسینیه شدم بهار رو دیدم بهار: سلامممم عروس خانم😍😁خوبی؟ _ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب 🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟ بهار: عالیهههه😉 زودتر از تصورم پنج شنبه رسید... وقتی روگفتم متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی از همه بود☺️🙈 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
۱۹ مهر ۱۴۰۳
🕊رمان قسمت 🍀راوی عطیه 🍀 دوروز بود خونمون شبیه غمکده بود😔 هیچ حرفی بین من و محمد رد و بدل نشده حتی در حد سلام.. میدونستم تقصیر خودمه محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت بودن سخت تر از بقیه پاسدارهاست منم با عشق گفتم❤️ اما الان نمیدونم چرا کم آوردم دو روز محمد اومد خونه گفت باید بره .. قاطی کردم داد وبیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم😔☹️ محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبینم واقعا باید صبور باشم. تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود _ الو سلام خوبی؟ بهار: سلام عطیه خانوم مرسی، یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما. _ نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش (چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخواد حالا امروز مامان بهار درست کرده و همه مون رو دعوت کرده) از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم : من دارم میرم دنبال خانم محسن تا با هم بریم خونه بهار محمد: عطیه بسه عزیزم😢🙏 دو روزه یک کلمه با من حرف نزدی😔 _ محمد میفهمی هربار که میری مأموریت با هر زنگ تلفن و در، میمیرم😔 میگم نکنه مجروح شد، نکنه شهید شد😰😭 محمد:خسته شدی؟ فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده باشه😊 _ خسته نشدم من عاشقتم😍 فقط قول بده بازم سالم برگردی محمد: روی چشم😊☺️ خم شد گوشه چادرم رو بوسید🙈 محسن: برو به سلامت خانم گلم _زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم زینب: سلام خوبی؟ محمد آقا رفت مرز؟ _نه شب میره☹️ زینب: به سلامتی از صبح اونقدر دلشوره دارم حالت تهوع، سرگیجه😣 _ان شاءالله خیره دینگ دینگ بهی درو باز کن ماییم😁 بهار: زینب بی تربیت بهی چیه بدو بیا بالا جوجه نازم همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس ام اس گوشیم روشن خاموش میشه همسرم "" " عطیه جان برنامه امشب کنسل شده افتاد برا چند روز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن "" " جواب دادم چیزی شده محمد؟ محمد" "" آره، محسن ومهدی مجروح شدن، تو سروصدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هر دوشون خواهر و خانوم مهدی هم اونجان؟ "" " _ یا امام حسین😱😰 جان عطیه مجروح شدن؟ محمد:" "" اره بخدا الان تو اتاق عملن"" " به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهات کار مهمی داره... ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
۲۰ مهر ۱۴۰۳
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت حرف ها شروع شد... ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. 👈گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . 👈حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد،.. به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی است. 😊 تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه بالبخند من را نگاه کرد، او هم بود.☺️ سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛ _تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده... توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید... هیچ کس نمیدانست من قبلا 🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند... هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆 گفت: _مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️ ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم😠 کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈 چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠 کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉 مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊 بعد از شام ایوب پرسید: _الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌 مامان لبخندی زد و گفت؛ _خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
۳۰ دی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای در امد... آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد.😃✋ چشم های آقاجون گرد😳 شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: _این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده🕧🌃 هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: _اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟😊🙏 مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.🙈 🌷💞🌷💞 سر سجاده نشسته بودم.. و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم داشت و بیمارستان بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: _تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.گفت: _شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.😒 یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم _چیییی؟!؟؟؟ صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟😧😳 خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم: _صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان😳😧 را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.😔 می دانستم از گذشته و می تواند بزند. با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.📞 شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: _با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: _با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: _شمااا؟؟😏 خشکمان زد... مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت _بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... 😥💗💗😨 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
۳۰ دی