eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
515 دنبال‌کننده
231 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ... ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری...😔 آخر سر محسن بلند شد و گفت _ببخشید وقتتو گرفتم...هرجا میری میرسونمت..بفرما🚗 سریع گفتم: _نه...ممنونم ازتون...با شیوا اومدم و با هم میریم. در حال صحبت کردن بودم که شیوا اومد جلو و گفت من و بابک با هم میریم دور بزنیم...بچه ها شما هم با همین دیگه؟ . که اقا محسن با چشم اشاره مثبتی زد و و شیوا هم سریع خداحافظی کرد و رفت دلم میخواست به شیوا فحش بدم... اصن نمیدونستم باید چیکار کنم😕 پشت سر اقا محسن حرکت کردم و به سمت ماشینش رفتیم ماشینش از این خارجیا بود که اسمش هم خوب نمیدونم... در عقب رو باز کردم که بشینم که محسن گفت: -خانم ما آژانس نیستیما😁 -نه...قصد جسارت نداشتم...فقط گفتم شاید کسی مارو ببینه -نه خیالتون جمع...شیشه ها دودیه... بفرمایین جلو با تردید رفتم جلو نشستم و تا سر کوچمون محسن و من میکردم ازش خواهش کردم که سر کوچه پیادم کنه تا همسایه ها نبینن مارو و سو تفاهمی پیش نیاد رفتم خونه و سریع زنگ زدم به شیوا و با عصبانیت گفتم -شیواااااا...این قرارمون بود؟😡 -چی شده مینا؟😦 -چرا وسط کافه ول کردی ما رو رفتی؟😠 -آوووو...حالا فک کردم چیشده ها...حالا مگه مثلا با محسن اومدی چی شد؟؟ تو رو خورد؟😒 -صحبت این حرفها نیست...اگه کسی میدیدمون چی؟؟😠 -من نمیدونم...بیا و خوبی کن...اصن از این به بعد به من ربط نداره به محسنم میگم ازش خوشت نیومده و همه چی تموم بشه...تو هم بشین تو خونه تا کسی نبیندت😠 -نه شیوا...منظورم این نبود...آخه...😐 -دیگه آخه نداره که...به قول شاعر جگر شیر نداری طلب یار نکن یا یه چیزی تو همین مایه ها...نترس😏 . 💓از زبان مجید💓 . با اصرار فراوان به مامان و بابا ازشون خواستم که یه ماشین پراید برام بخرن... و رفتم برای گواهینامه ثبت نام کردم حتما مینا خوشحال میشد وقتی بفهمه که گواهینامه و ماشین گرفتم...😍☺️ اصلا میتونستم در بست در خدمتش باشم و مسیر دانشگاه تا خونه برسونمش و اینجوری بیشتر هم فرصت حرف زدن پیدا میکنیم 😊😊 همین ها باعث میشد سخت بچسپم به گرفتن گواهینامه و حتی روزی دو جلسه آموزش میرفتم و امتحان آیین نامه هم قبول شده بودم و تونستم امتحان شهر رو هم اولین بار قبول بشم...😍☝️ خیلی ذوق داشتم ک از همونجا به مامانم زنگ زدم و خبر دادم بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم تو ذهنم گفتم میبرمشون پارک🌳⛲️ براشون بستنی🍧🍧🍨🍦 میخرم بعد بازار🛍🛍 و خلاصه کلی دلبری میکنم😊😍🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ روز موعود فرارسید.... ١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید. شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️ بعد از غذا... همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊 🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. 🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. 🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت. 🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست. 💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت. _بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏 کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد. 🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. 🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. 💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل حرف میزد.«خداجونم هرچی هس، هر چی تو هس همون بشه.» 🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊 آقابزرگ شروع کرد... روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس و که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد. که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد! که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..! که او را حساب کرده بودند..! آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش. یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️ آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده .این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ.. کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید. _ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋ آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده. فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت: _آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠 علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊 یوسف با ناراحتی،... نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞 باغصه به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓 آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد. _من هنوز حرفم تموم نشده.😐 بعد رو کرد به پسرش کوروش. _با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟! همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°نامه محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید، اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتظار برد و گفت: +نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالا سرشه -بابام چی گفت؟ نذاشتن ببینمش +میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟ -آره الان داشتم با حلما حرف میزدم، پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟ +پاشو برو خانم و مادرتو بیار، اینقدرم نگران نباش توکل به خدا محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد. وقتی محمد به خانه پدری اش رسید  زنگ زد، اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد.  پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند. گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود، و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: _چی شده؟ مامان کجاست؟ حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد، و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت: ✍"بسم الله الرحمن الرحیم سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو! تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل! چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟ تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک چقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، بجنگم اما دیدن مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است!  اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام و اری هر سعادت و خوشبختی! حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم حسین رسولی  ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"✍ ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨دیوارهای دژ . – پیشنهاد خوبی نبود؟ … اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید … – چرا … … اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ …🙄😐 – چه اهمیتی داره … تازه زمانی که ما داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم … – و اگر این منافع به هم بخوره؟ …😕 – تا زمانی که شما با ما همکاری کنید … توی هر کدوم از اون بخش ها … ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت … – منافع شما چیه؟ … در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟😐 اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم … – من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه … باید ببینم میزان سود شما چقدره … خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد … – که به ظاهر شاید حس نشن … وقتی زیاد و پشت سر هم بیان … بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن … – و نابودی این ساختمان …؟⁉️😕 – … چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه … شما هم بخشی از این لرزه ها هستید … برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه … از حالت لم داده، اومدم جلو … – فکر نمیکنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه دربیارم☝️ – وقتی دیوارهای باغ بریزه … نوبت به اصل عمارت هم میرسه … و شما این قدرت رو دارید … این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد... یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن...😥 هول شدم... حالم به هم خورد... آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم... دکتر گفته بود بار دارم... به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند... سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....!😍☺️ اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم... لیوان آب رو هم میداد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه لباس لیمویی دخترونه هم خرید!😍 منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده..! خیلی با اطمینان می گفت.... ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه.گفت: _"میرم حرم" خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن. وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران.... قرار بود لشگر بره غرب... نمیتونست دو ماه به ما سر بزنه، اما دیگه نمی تونستم بمونم...😣 بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نموندیم.... حالم بد بود.... دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم ... هوس هندوانه🍉 کردم... وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرم را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسم😋 را گفتم. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت.. بار را براي جایی میبرد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید...☺️ گفتم: _"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."😋 ولی چاقو نداشتیم...!😅 منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت: _چه دختر ناز پرورده اي بشود... ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!☺️ ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان😊 _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍 _چی چطور بود..؟😟 _عباااس...!!😐 _نمیفهمم مامان.. باور کن🤦‍♂ _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊 _هانیه کیه..!؟😐 _عبــــااااااس😐😐😐 عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦‍♂ _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕 _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦‍♂ با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁 _نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦‍♂ زهراخانم محکم جواب داد _نه😐 _بله... بله..!!😑 ما هسیم😅🤦‍♂ _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه😊 از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍 مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦‍♂ هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊 الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه.. 🍃📆 از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. ✨ و اهلبیت(ع).. ✨ چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. میخوردند..🌟 کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. میکند..😡👊 همه مردها،.. او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی .. و عباس.. شده بودند.. به سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در و خودش بود..📝 و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد.. از اهل محل... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨شجاعت یا حماقت؟! چند لحظه رفت توي فکر ... - نه ... آدم مشکوکي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ...😊 مديريت اون همه نوجوان که مثل کوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل کنترله ... کار راحتي نيست ...😕 اما هر چي فکر مي کنم هيچ دليلي نمي بينم که آقاي مدير بخواد با کريس درگير بشه ... کريس بيشتر از يه سال بود که ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمي شد ...😊 هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ...😟 به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي تونست افرادي رو که سد راهش قرار بگيرن رو حذف کنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پرویاس سرکرده فروش مواد باشه ... و کریس به نوعی واسش ایجاد مشکل کرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بیاد؟ ... یعنی ممکن بود کریس واقعا باهاشون همدست نبوده باشه؟ ...😳🤔😟 و من آخرين سوال و ضربتي ترين😎 شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم ... زماني که اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، که همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و کنترل شده رفتار کنه ... حداقل يک واکنش کوچيک ولي مهم...👌 توي در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... که يهو صداش کردم ... - آقاي بولتر ... چرا توي ليستي که من داديد اسم 🌸دنيل ساندرز🌸 ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته بوديد؟ ...🤔😏 جا خورد و براي چند لحظه افکارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار کوتاهي بود ... اما چه چيزي در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ... - 🌸آقاي ساندرز🌸 تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ...😥 اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص کنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ...😊 مشخص بود داره ذهنش رو با طولاني کردن جملات متمرکز مي کنه ... - اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ...😏 لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر کرد ... - آقاي ساندرز يکي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ...😧😄 براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش کرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ... و اين کلمات تير آخر رو شليک کرد ... چه برنامه زيرکانه اي... 😐😟مديري که منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد مي کنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با کمک معلم با اعتباري که رابط بين مدير و بچه هاست ... نفوذ کلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي کنه ... و افرادي مثل کريس که با تغيير ظاهر، چهره و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده🔥 یا وسيع باشن ...😑 تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود که قبلا به عضويت توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ... اما چرا کشته بودنش؟ ...😕🤔 از روي پول مواد، کش مي رفته؟ ...🤔 بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ...🤔 با کسي درگير شده؟ ... 🤔 يه معتاد اون رو کشته بوده؟ ... 🤔 و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هایی که تا به جواب نمی رسید ... ممکن بود دست ما از قاتل کوتاه بشه ... در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو مخفي مي کرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي🔥 ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي که بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خلاص بشن ...😟🤔😐 ✨✍
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(آقا) نه این که نمازش را تند می‌خواند، نه. اما نماز شبش را بیشتر از همیشه طول داده. آرام به رکوع و سجود می‌رود؛ گاهی حتی مکث می‌کند، مانند پیرزن‌هایی که کمرشان درد می‌کند. دلم می‌خواهد بروم، و کمی ورقه‌های دور و برش را مرتب کنم؛ اما می‌دانم دوست ندارد کسی نماز شب خواندنش را ببیند. حتم دارم نمی‌داند شب‌هایی که خانه هستیم، موقع تماشای نمازش پلک برهم نمی‌گذارم. هرشب برنامه از همین است. دو سه ساعت می‌خوابد و وقتی از خواب بودنم مطمئن می‌شود، برمی‌خیزد و وضو می‌سازد. درس می‌خواند یا به کارهایش می‌رسد، و بعد بیست دقیقه‌ای به اذان، کنار دفتر و کتاب و لپ‌تاپش به نماز می‌ایستد و قرآن می‌خواند. آن قدر آرام که بیدار نشوم؛ اما من به تماشا کردنش عادت کرده‌ام. شاید تمام سهمم از او همین باشد؛ کمی بیشتر و کمتر. از اول هم بنا نداشتیم ، مانند زوج‌های واله و شیدا بشویم آن قدر که یک لحظه جدایی را تحمل نکنیم. اقتضای شغل است، گذشتن از چیزهای خوب برای رسیدن به چیزهای بهتر. کمی در را بیشتر باز می‌کنم تا بهتر ببینمش. انگار کمرش مشکلی دارد که آن قدر آرام نماز می‌خواند. نماز را که تمام می‌کند، به دیوار تکیه می‌دهد و آه می‌کشد. دستش را به کمرش گرفته. گویا حدسم درست بوده. این سرکار علیه آن قدر شل و ول نیست که به این راحتی دردش بگیرد و اینطور آرام نماز‌بخواند. معلوم نیست کدام نامرد از خدا بی خبری اینطوری زده که دارد از درد لب می‌گزد. دندان‌هایم روی هم قفل می‌شوند؛ مگر دستم بهش نرسد! با صورت منقبض از درد، برگه‌ای مقابلش گرفته تا بخواند. تاب نمی‌آورم و در می‌زنم. صاف‌تر می‌نشیند و دوباره صورتش کمی جمع می‌شود. -توی این نور کم، چشمات ضعیف میشه! انگار دلش نمی‌خواسته خلوتش را بهم بزنم؛ یا بفهمم نماز شب می‌خواند. با برگه‌های مقابلش بازی می‌کند. می‌پرسم: -کمرت درد می کنه؟ طوری نگاهم می‌کند که انگار چیزی نمی‌داند. ادامه می‌دهم: -دیدمت، خیلی آروم نماز می‌خوندی. انگار سخت خم و راست می‌شدی. کمی دست و پایش را گم می‌کند: -تو... تو نباید... - من هر شب نگاهت می‌کنم. مانند دخترک نوجوانی خجالت می‌کشد. مثل اولین باری که دیدمش. خودش را دوباره با لپ‌تاپ سرگرم می‌کند تا خجالتش را پنهان کند. شانه‌اش را می‌گیرم: -کمرت چی شده؟ -هیچی، مهم نیست. -چرا مهمه، من تو رو می‌شناسم. به این زودیا آسیب نمی‌بینی. به من نمی‌تواند دروغ بگوید. اگر می‌خواست در این خانه جاسوسی کند، نفوذی خوبی نمی‌شد. سرش را پایین می‌اندازد و جواب نمی‌دهد. دوباره می‌پرسم: -کی زدت؟ -بازجویی می‌کنی؟ -نه، دلجوییه. کبودم شده؟ امشب به طرز عجیبی مثل بچگی‌هایش شده؛ شاید هم مثل دخترهای تازه عروس. آرام سرش را تکان می‌دهد و بعد سریع می‌گوید: -باور کن یه کبودی ساده‌ست. خوب میشه. همراهم زنگ می‌خورد. از جیب پیراهنم بیرونش می‌کشم. اعتراض آمیز می‌گوید: -مگه نگفتم نذارش رو قلبت؟ به علامت عذرخواهی دست بر سینه می‌گذارم و تماس را وصل می‌کنم. -سلام حاجی خواب که نبودی؟ -علیک سلام. فکر کن بودم، دیگه بیدار شدم. چی شده؟ خبریه؟ -کار فوری پیش اومده، دوتا از بچه‌های شیفت رو زدن! -باشه اومدم! قطع می‌کنم. از بهم ریختگی‌ام می‌فهمد باید بروم. حرفی نمی‌زند. دستانش را می‌گیرم و قبل از آن که عقب بکشد، می‌بوسم‌شان: -امروز برو عکس بگیر از کمرت، یه وقت مهره‌هاش آسیب دیده باشه. -گفتم که چیزی نیس. -به خاطر خودت و خودم نه، بخاطر پروژه خودت و خودم که زمین نمونه. خیالم راحت بشه. -چشم. 🍀 ادامه دارد.. ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (الهام) حسن می‌گوید ری استارتی بوده‌اند. شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهی‌ها خط و نشان کشیده؛ اما فکر نمی‌کردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند! از آن غیر قابل باورتر، این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود دررفتند. من دقیق یادم نیست. ضربه‌ای به کتفم خورد؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین. فقط صدای جیغ شنیدم؛ یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند. حتی یادم نیست کی شیشه‌های ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشه‌ها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده؟» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. آنقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذولجناحش شود. نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. می‌گویند یکی از دنده‌هایش آسیب جدی دیده. نمی‌خواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچه‌ایم! حاج کاظم داشت به حسن می‌گفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکی‌شان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی! این چندروزی که مصطفی بستری است، بارها با خودم فکر کرده‌ام «اگر...» و طاقت نیاورده‌ام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاورده‌ام فکر کنم ممکن بود عروسی‌مان عزا شود و... هروقت این اگر به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد. چندروزی است که همه جا ، حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانی‌ست؛ اما حرف‌هایشان بوی دلسوزی نمی‌دهد. عده‌ای به رییس جمهور می‌تازند و عده‌ای کلا نظام را زیر سوال می‌برند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچه‌اند. انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، می‌فهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل می‌شود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری. با وجود همه هارت و هورت‌شان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد، شهید دارد، سپاه دارد، آقا دارد. بدتر از این‌ها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است. به قول پدر، چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ری‌استارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم! خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توییتر کنند! این کار را کردند که ما بترسیم؛ اما نمی‌دانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر می‌ترسیدند، نمی‌رفتند دنبالشان. نمی‌دانم چرا نمی‌ترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم برای کار بیشتر شده. تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر می‌شود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت شرکت کنندگان روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... . یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت ✨قرآن✨ تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...😎👌  با تعجب گفت: _استنلی تو قرآن حفظی؟ ...😳  منم جا خوردم ... هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...😕 سعید با خنده گفت: _اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...😁😅 حس خوبی داشت ...😊 برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ... .😇 روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... .  سعید مدام بهم می گفت: _تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ...😊 اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ... من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ... مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ... ادامه دارد... 📚 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمال‌کورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تله‌ای در کار باشد. بسم‌الله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نم‌زدگی در بینی‌اش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبه‌ها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد ، و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغ‌قوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبه‌ها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطری‌های شیشه‌ای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دست‌ساز با قابلیت استفاده در جنگ‌های خیابانی»، یا به عبارت ساده‌تر: «کوکتل مولوتوف!» نگاهی به دبه‌ها کرد؛ با این حساب حتما دبه‌ها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاک‌های کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمی‌توانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان می‌داد ، مدت‌هاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباری‌اش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچه‌ای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمه‌های کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و این‌ها برای کمیل فقط یک معنا می‌داد: جنگ شهری و دعوای خیابانی! خواست از اتاقک بیرون بیاید ، که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او می‌دید ، و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد. مرد به طرف در باغ می‌رفت ، و اطراف را نگاه می‌کرد. کمیل فقط دعا می‌کرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه می‌رفت ، تا این که چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغ‌قوه را در تمام باغ می‌چرخاند. صدای زنانه‌ای از در ویلا شنید: - ببین برق کوچه هم رفته؟ فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچه‌باغ انداخت و برگشت به سمت سارا: - آره. همه جا ظلمات محضه. صدای حسین از بی‌سیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد: - کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟ کمیل نمی‌توانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را می‌شنید که آیه‌الکرسی می‌خواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام می‌کرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند.) 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت چهره هیچ‌کدام شبیه مردم بومی سوریه و کلا مردم عرب نیست. یک نفرشان موهای قرمز دارد و پوست سپید کک‌مکی و دیگری موهای بور و چشمان روشن؛ هردو با سبیل تراشیده شده و ریش پرپشت. فکر کنم مرد موقرمز اهل چچن باشد؛ کارم زار شد. چچنی‌هایی که به داعش می‌پیوندند معمولاً داعشی‌های دوآتشه‌ای می‌شوند. زیر لب بسم‌الله می‌گویم. مرد موقرمز عقب می‌ایستد و اسلحه کلاشینکفش را به سمت من می‌گیرد؛ و مرد موطلایی جلو می‌آید و کنار پنجره سمت راننده می‌ایستد. اخم‌هایش را در هم می‌کشد و با عربیِ دست و پا شکسته می‌گوید: -بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!) لبخند می‌زنم: -علی عینی یا اخی.(چشم برادر.) کارت تردد را نشانش می‌دهم؛ اما نگاه گذرایی به آن می‌اندازد و دوباره آن را پس می‌دهد، بعد هم با نگاهی پر از خشم زل می‌زند به چشمانم. از رفتارش تعجب می‌کنم ، و مطمئن می‌شوم اتفاقی افتاده است. خونسردی‌ام را حفظ می‌کنم و می‌گویم: -ماذا حدث اخی؟(چی شده برادر؟) نگاهش تیزتر می‌شود؛ انگار می‌خواهد با تیزی نگاهش مغزم را بشکافد و داخلش را ببیند. می‌گوید: -أين تذهب؟(کجا میری؟) اوه اوه...دارد به جای باریک می‌کشد. نگاهی می‌اندازم به مرد موقرمز که همچنان اسلحه را به سمت من گرفته و با اخم نگاهم می‌کند. می‌گویم: -لدي مهمة سرية. لا أستطيع إخبارك.(ماموریت محرمانه دارم. نمی‌تونم به تو بگم.) سرش را تکان می‌دهد و اخمش غلیظ‌تر می‌شود: -إيراني مجوسي قتل أحد إخواننا في بوكمال. یجب أن نجده.(یه ایرانی مجوس یکی از برادران ما رو در بوکمال کشته. باید پیداش کنیم!) عربی را به سختی و با لهجه انگلیسی حرف می‌زند. می‌گویم: -كيف يمكنني مساعدك؟(چه کمکی می‌تونم بکنم؟) ذهن و دستانم را برای درگیری آماده می‌کنم؛ اسلحه‌ام هم آماده شلیک است. داد می‌زند: -انزل! انت مشبوه!(پیاده شو! تو مشکوکی!) اگر پیاده بشوم، در بهترین حالت اسیرم می‌کنند و بعدش دیگر معلوم نیست شانس نجات داشته باشم؛ با عصبانیت و شکی که این‌ها دارند هم نمی‌شود با زبان چرب و نرم دورشان زد. باید همین‌جا حلش کنم. دوباره داد می‌زند: -انزل و إلا سأطلق!(پیاده شو وگرنه شلیک می‌کنم!) دیگر چاره‌ای نیست. نگاهی به مرد موقرمز می‌اندازم که آماده شلیک است. باید فکری برای او هم بکنم... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz