✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست
✨مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید...
تا اومد دنبالم …😞 #درظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه #عمل، آدم دیگه ای بود …
دیگه رسما به روی من می آورد...
که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده …
حق رو به خودش می داد... و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با #رفتارمتظاهرانه اش، من رو #فریب داده …
اون #تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه …
و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم😞 و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش #تحمل کردم …
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد …
روزی که به من گفت …
– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …
هر لحظه که می گذشت،...
همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …
قبلا #روابط_مشکوکش رو حس کرده بودم...
ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم …
اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …
اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …
– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …
خنده ام گرفت …
از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …😭😂
– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم …
کمتر از ۴۸ ساعت بعد،
پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …😞👶🏻
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفدهم
قصه غریبى است این ماجراى #عطش....
و از آن غریبتر، قصه #کسى است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و
بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگى ، التیام و دلدارى دهد.
#گفتن_درد، #تحمل آن را آسانتر مى کند...
اما #نهفتنش و #به_رو_نیاوردنش ، توان از کف مى رباید...
و نهال طاقت را مى سوزاند،
چه رسد به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و
صبورى دعوتشان کنى....
بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است،...
صداى استخوانهایت را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ،
میان مفصلهایت ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است
و چهره ات را به کبودى کشانده است و...
تو در این حال باید بخندى و به #آرامش و آسایش #تظاهر کنى
تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد.
👈این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید #هیچکس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است....
تو اگر با همین حجاب ، در عرصه نینوا مى نشستى ،
عطش تمام وجودت را به آتش مى کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ،
ندویده است ، هروله نکرده است
مگر البته خود #حسین
و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید #تشنگى را در تار و پود جوانان بنى
هاشم ببینى...
و به تسلایشان برخیزى .
باید زبانه هاى عطش را در چشمهاى کودکان نظاره کنى
و زبان به کام بگیرى و دم برنیاورى.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانى...
تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى
تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى باغ رسول االله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش #عطش_بچه ها از
در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد،...
نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش #عباس برسد.
چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردی و #نازکى_دلش باخبرى...
مى دانى که تمام #صلابت و استوارى و #دلیرى او، در مقابل #دشمن است.
✨ و مى دانى که دلش در پیش #دوست ، تاب #کمترین لرزش را ندارد.✨
پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود...،
او #علمدار لشکر است و #پشت_وپناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در
کائنات مى پیچد.
او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى #طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا #ریشه عطش را در
جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچه ها را ندارد....
او در مقابل گریه هاى #رقیه دوام نمى آورد.
لزومى ندارد که #سکینه از او چیزى
بخواهد.
او خواستنش را از #نگاه سکینه در مى یابد.
او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه #بى_تفاوت بماند.
سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد.
اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است .
دلش را دوپاره کرده است .
نیمش را با پدر به میدان فرستاده است
و نیم دیگر را در زیر پاى کودکان ، پهن کرده است.
ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست .
سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود.
این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود.
نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند.
نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد....
و بى عباس ... نه ... نه ...،
#زندگى_بدون_آب #ممکن تر است تا بدون #عباس.
عباس ، #دل_آرام عرصه زندگى است ،
آرام جان برادر است.
#حیات ، بدون عباس بى معناست
و زندگى بدون ابوالفضل ، میان #تهى است...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیستم
پس چیزى بگو....
چرا مقابل #من بر سکوى #سکوت ایستاده اى و #نگاهت را به #خیمه_ها
دوخته اى.
عباس من !
این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود:
✨و تکون الجبال کالعهن المنفوش.(9)✨
آخر این نگاه تو نگاه نیست .
قارعه است .
قیامت است :
✨یکون الناس کالفراش المبثوت.(10)✨
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟
بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟
تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . #سخن_گفتن_بانگاه که براى تو مشکل نیست.
و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که از #دست_و_زبان ، کار بر نمى آید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم.
وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ،
تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار است فقط خودش برایم بماند.
اگر براى وداع هم آمده اى ،
من با تو یکى دردانه خدا! تاب #وداع ندارم.
مى بینمت که #مشک_آب را به دست #راست گرفته اى و #شمشیر را در دست #چپ ، یعنى که #قصدجنگ ندارى.
با خودت مى اندیشى ؛
اما دشمن که الفباى #مروت را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟!
و با خودت زمزمه مى کنى ؛
بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من!
و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که:
✨و الله قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر الامین(11)✨
چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى حسینت پیدا مى کنى ...
که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست #راست تو را قطع مى کند.
اما این که تو دارى غفلت نیست ، عین #حضور است .
تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟!
تو حتى وقتى در شریعه ، به #آب نگاه مى کنى ، به جاى #خودت ، تمثال #حسین را مى بینى...
و چه #خرسند و #سبکبال از کناره فرات بر مى خیزى...
نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به #مقام_فناء رسیده اى...
و #درخودت هیچ از #خودت نمانده است و تمامى #حسین شده است.
پس این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است .
دلت را پرداخته اى براى همین امروز.
#مشک را به دست #چپت مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛
دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتى ، #شمشیر ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى کنى.
✨ یا نفس لا تخشى من الکفار مع النبى السید المختار و ابشرى برحمۀ الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار(12)✨
#مشک را به #دندان مى گیرى و به #نگاه_سکینه فکر مى کنى...
عباس جان !
من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ،
#توان_وداع با تو را ندارم.
من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو #هرچیز، حتى آب را مى دهى تا #آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند.
به لحظه اى که تو در پرهیز از تلافى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى.
جانم فداى #اشکهاى تو!
گریه نکن عباس من !
دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقى نیست .
سکینه از هم اکنون در آغوش رسول االله است .
چشم انتظار تو.
اول کسى که در آنجا به #پیشواز تو مى آید، سکینه است ،
سکینه فقط آنچنان در #ذات_خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار!
من؟!
به من نیندیش عباس من !
اندیشه من پاى #رفتنت را #سست نکند.
تا وقتى #خدا هست ، #تحمل همه چیز ممکن است .
و همیشه خدا هست .
خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم......
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_ام
انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند،...
که ناى رفتن ندارد،...
که #پاى_رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.
یک سو تو ایستاده اى ،
سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه .
حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود...
و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است...
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با #تضرع و #التماس به امام مى گویى:
_✨حسین جان ! برو دیگر!
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!...
حسین از جا کنده مى شود....
پا بر رکاب #ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند.
اما...
اما اکنون #ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد...
و از جا تکان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل #سکوت و #سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را #روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ...
نه ... به حسین وابگذار این قصه را...
که جز خود #حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید.
همو که اکنون متوجه حضور #فاطمه پیش پاى #ذوالجناح شده است...
و #حلقه_دستهاى_فاطمه را به دور #پاهاى_ذوالجناح دیده است.
کى گریخته است این دخترك !
از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد....
گواراى وجودت فاطمه جان !
کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد...
#هلهله_هاى_سبعانه_دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد.
نیازى به کلام نیست....
این دختر به #زبان_نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند.
چرا که #مخاطب حرفهاى او #حسینى است که #زبان_اشک و #نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد.
#فاطمه از جا بر مى خیزد....
همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند،
لب بر مى چیند،
بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
_✨پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهاى اوست:
_✨تو #یتیمان_مسلم را بر روى #زانو نشاندى و #دست_نوازش بر #سرشان کشیدى!
پدر #بغضش را فرو مى خورد...
و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند.
_✨پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.
و ناگهان بغضش مى ترکد..
و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى...
که این دخترك شش ساله این حرفها را از
کجا مى آورد.
حرفهایى که این دم رفتن ،
#آسمان_چشم_حسین را #بارانى مى کند:
_✨بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید.
#چه_کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟
#چه_کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟
#خودت این کار را بکن بابا! که #هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.
با #حرفهاى دخترك،...
جبهه حسین ، یکپارچه #گریه و #شیون مى شود...
و اگر #حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند،
گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.
و حسین خوب مى داند...
و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ،
یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ،
یک نیاز عاطفى دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را براى #تحمل #مصیبت مى طلبد، براى تعمیق #ظرفیت ، براى ادامه #حیات.
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است...
و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.
این است که #حسین با همه عاطفه اش ، #فاطمه را در آغوش مى فشرد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج