💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهشت
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد...
تمام تلاشش را کرده بود..
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود... 😣😓
چند روزی فقط بدنبال وام بود...
کم کم پس اندازش تمام میشد..
کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که بتواند #پس_انداز کنند..
#ولخرجی نمیکرد..
بانویش #قانع بود..بانوی #زهرایی بود..
اما یوسف چنان شرمنده بود...
که رویی نداشت..
سکوتی عمیق میکرد..
به هردری میزد نمیشد...
نمیدانست چه کند...
#حمایت پدر مادرش را که نداشت...
از #قرض_کردن هم خوشش نمی آمد.😞
١٣ شهریور زندگیش را با همسفرش شروع کرده بود..
همان روز را #روزخمس تعیین کرد..
که مالش حلال باشد..
که رزقش پربرکت باشد..
ساعت ٣ظهر شد..
کلاسهای دانشکده تمام شده بود..
با ماشین مسافرکشی میکرد..
اما بانویش خبر نداشت..
دلش را وصل کرد..
✨خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس..همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم. #درددل میکرد ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
گوشه خیابان نگه داشت..
با دستانش فرمان ماشین را قاب گرفت. سرش را روی دستش گذاشت.
باصدای زنگ گوشی اش، با مکث، تماس را برقرار کرد..
ریحانه_ سلام.. کجایی.؟! خوبی؟!.. نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_سلام..خوبم.😔
ریحانه _صدات پر از غمه.. چیزی شده.؟!
یوسف_ چیزی میخای برا خونه بخرم.!؟
ریحانه _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! سوالمو با سوال جواب میدی..!؟😥
یوسف_ 😔
ریحانه_ یوسفم..!! وقتی خاستم اون شرط رو بذارم برا این وقت ها بود..! یه چیزی بگو.. 🙁
#غمش_را_قورت_داد.🤐 نقاب خوشحالی زد. ماشین را روشن کرد.
_چیزی نیس بانو..! دارم میام.😊
_یووسفم...!😒
_جان دل😍
_مراقب خودت باش.😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد...
آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
آخدااا... چکار کنم...😞
قرض نه..
خدایا قرض نه..
#خودت فرج کن..😞🙏
ماه مهر به پایان میرسید..
اما وام جور نشده بود..
محرم شدنشان که بدون هیچ جشنی بود..😞
مهرش را که بخشیده بود..😞
قرارش این بود او را خوشبخت کند..😞
قول داده بود به خدایش، به دلش، که همه کار کند برای خانمش، که خوشبختش کند.😣
قرار بود چیزی برایش کم نگذارد..😓
اما چرا هرچه میکرد کمتر به نتیجه میرسید...
از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود...
٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد..
٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم
تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧ میخوابید و بعد به دانشکده میرفت.
به خانه که می آمد..
موجی از غم و غصه، در دلش تلنبار شده بود. #اما_همه_را_قورت_میداد..
ماه مهر به پایان میرسید...
دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش بود. به نمازخانه رفت.
آخرین سجده، نماز تصمیم گرفت...
باید✨توسلاتش را از سر میگرفت.✨
🌸به مادرسادات.س. بخواند حدیث کسا را..
🌸به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را.
🌸به امام حی وزنده حضرت حجت.عج. بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را.
دلش برای بانویش پر میزد..😍💞
بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت..
همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،.. تا کاری با درآمد کافی داشته باشی.
در نهایت کاری که در کارگاه خیاطی بود را پیدا کرد.. #خداراشکر... 😊
بعد از کلاس مستقیم بسمت خانه حرکت کرد..
نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. حتی به همدمش حتی ریحانه دلش. مدام درفکر بود.سکوت مطلق..
کم حرف شده بود...
هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند.
به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند..
نماز مغرب را خواند..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_وهشت
#برسرسجاد می گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى :
_✨ #بس_نیست خونهایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى #جنازه_من بگذرید.
ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید:
_ #حیرت از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است #جانش را فداى او کند.
سجاد به تو مى گوید:
_✨آرام باش عمه جان! بگذار من با او سخن بگویم.
و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد:
_ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز #نفهمیده اى که کشته شدن #عادت ما و شهادت #کرامت خاندان ماست ؟!
ابن زیاد از #صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید:
_رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا
در خواهد آورد.
و فریاد مى زند:
_ببریدشان. همه شان را ببرید.
و با خود فکر مى کند:
_کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز #شکست و #شماتت بر جا نماند...
شما را #درخرابه اى کنار #مسجد_اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى #شامتان کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر #کنیزان و #اسیرى چشیدگان.
#پس_کجارفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه #ضجه مى زدند....
و #اظهارندامت و #حمایت مى کردند؟!
چه شهر #غریبى است #کوفه!
🏴پرتو پانزدهم🏴
پشت سر، فریبگاه فتنه خیز کوفه است و پیش رو، شهر شوم #شام....
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و #اضطراب...
کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود... کاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام #نصیبین نبود و #سجاد در این منزل #باغل_و_زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد.
کاش منزل'' #جبل_جوشن '' ى درنزدیکى شام نبود و #زنى از اهل بیت ، به ضرب #تازیانه ماموران ، کودکش #سقط نمى شد....
کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام '' #اندرین'' نبود و اهالى و ماموران ، شب را تا صبح با #شادى و #طرب و #خواندن و #نواختن و #شراب نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند.
کاش منزل '' #عسقلان '' ى در کار نبود و #دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر #دست_وپاى شتران نمى رفت و با #مرگش جگر تو را نمی گداخت....
کاش راه اینقدر طولانى نبود....
کاش هوا اینقدر گرم نبود،
کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد...
تا تو ناگزیر شوى #سجاد بیمار را در زیر #سایه_شتر بخوابانى و کنار بسترش #اشک بریزى و بگویى :
_✨چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو.
کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز #یک_قرص_نان نبود... تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به #کودکان ببخشى و از فرط #ضعف و #گرسنگى ، نماز شبت را #نشسته بخوانى.
و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود....
#کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است ، جان تو را به آتش کشید،...
#شام با تو چه خواهد کرد!؟
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
_....شما یاوران منجی آخرالزمان هستید پس خودتان را دست کم نگیرید خدا ما را یاری...
حرف در دهان احمد همبوشی بود که تیری هورا کشان جلو آمد و بر قلب سنگی و کفر گویش نشست و از صدا افتاد.
عده ای جلو رفته و در حال جنگ بودند و عده ای که دیدند سر دسته شان به درک واصل شد، عقب نشینی کردند.
در این هنگام سعدی القطرانی که شاهد کشته شدن همبوشی بود، بیسیم را به دست گرفت و گفت:
_قربان احمد همبوشی کشته شد!
صدایی از آن طرف خط با عصبانیت فریاد زد:
_چرا چرت و پرت میگی؟! چند دقیقه قبل باهاش صحبت کردم! آخه چجوری؟ مگه طلبهها به جای کتاب روضه و دعا اسلحه با خود حمل میکردند که به این راحتی همبوشی کشته شد؟
سعدی القطرانی اوفی کرد و گفت:
_من الان کنار جسد بی جان همبوشی هستم، ما توی تله پلیس افتادیم تعداد زیادی از ما کشته شده اند و من به عنوان رئیس بخش نظامی مکتب، صلاح نمیدانم پیش رویی کنیم بنابراین عقب نشینی و فرار میکنیم.
صدای جنون آمیز پشت بیسیم بلند شد:
_صبر کن! اگر میشود جسد همبوشی را از میدان جنگ خارج کن و اگر امکانش نیست قبل از عقب نشینی تعدادی از اجساد کشته شده ها را دور هم جمع کنید و آنها را آتش بزنید تا کسی نتواند آنها را شناسایی کند.
سعدی القطرانی گفت:
_آخه نمیشه...
صدا فریاد زد:
_نه و نمیشه نداریم اگر این کار را انجام دادی به محض بازگشت، مسؤلیت مکتب را کلا به تو میدهیم یعنی تو میشوی مهدی موعود و اگر انجام ندهی توسط نیروهای خودی کشته خواهی شد.
سعدی القطرانی با عصبانیت بیسیم را به زمین کوبید به سربازانش دستور داد اجساد پراکنده در اطراف را جمع کنند و سپس عقب نشینی کنند.
خیلی زود کپه ای از اجساد جمع شد و سعدی القطرانی به همراه حسن حمامی و تعدادی سرباز، آنها را آتش زدند، شعله که از اجساد به هوا بلند شد...
دستور عقب نشینی صادر شد، اما پلیس عراق زرنگ تر از آنها بود و هنوز از مهلکه فرار نکرده بودند که هر دو سرکرده را به همراه سربازانشان دستگیر کردند.
و جسد احمد همبوشی در همین دنیا سوخت و اثری از آن برجا نماند و این آتش در مقابل آتشی که در آخرت دامانش را میگرفت، هیچ به حساب می آمد..
بحث در جلسه بالا گرفته بود، مردی با عینک گرد کوچک که از زیر شیشه های عینک همه را زیر نظر داشت، گلویی صاف کرد و سرش را نزدیک میکروفنی که جلویش بود، آورد و گفت:
_بحث و جدل کافی ست، به نظر من و از مجموع نظرات افراد برمیآید که ما اکنون باید با تمام قوا پیش برویم، جاخالی دادن و انفعال بس است، بحث امروز ما بحث ضربه زدن نامحسوس به #ایران است همانطور که فرقه شیرازیها و تبلیغ و قانون جذب و شکرگزاری و عرفان حلقه و...که با #حمایت آمریکا و انگلیس در جامعه ایران ریشه میدوانند ما هم باید از بقیه فرقههایی که صدایشان رو به خاموشی میرود دوباره #حمایتی بیش از قبل بکنیم و همزمان با بقیه خنجر به پیکر #اسلام و #ولایت_فقیه ایران وارد آوریم و این سؤال من از شماست، مگر ما کم برای احمد همبوشی و امثالهم خرج کردیم؟! سرمایهگذاری زیادی کردیم اما بهره برداری کمی نمودیم، چرا باید با مرگ احمد همبوشی، مکتب احمدالحسن به فراموشی برود؟! تجربیات زمان احمد بصری نشان داد که این فرقه به راحتی میتواند ساده لوحهای مسلمان را به خود جذب کند...
در این هنگام مایکل که در جریان امر تمام فعالیتهای این فرقه بود گفت:
_جناب میخائیل، شما درست میگویید اما فراموش نکنید وقتی در سال ۲۰۰۸ احمد بصری کشته شد ما به توصیه اهل فن فعالیت مکتب را متوقف کردیم تا عکسالعمل مردم را ببینیم و احیانا اگر کسی به مرگ احمد بصری مشکوک شده، این شکش بخوابد، نگذاشتیم کشته شدن او #رسانهای شود و در چهار سال بعد در سال ۲۰۱۲ با انتشار صوتی کوتاه به عنوان سخنرانی احمدالحسن متوجه شدیم که مردم مرگ احمد همبوشی را پذیرفته اند و هیچکس، حتی نزدیکان احمد بصری باور نکردند که آن صوت از او باشد و دوباره به تدبیر شما و دیگران سکوت کردیم، من هم به خاطر سرمایهای که در این راه خرج کردیم و وقتی گذاشتیم برای آنهمه تألیف کتابهای شبههانداز از روایات شیعه، باید بهره برداری درستی کنیم، اینک به نظرتان چکار کنیم؟ اصلا چه حرکتی میتوانیم در این مورد بخصوص بزنیم؟!
میخاییل عینکش را کمی جابه جا کرد و گفت:
_اینکه راحت است، دوباره صوتی در فیسبوک از طریق همان اکانت احمدالحسن و مکتبش پخش میکنیم، اما زمان پخش این صوت خیلی مهم است و به نظر من اگر در روز عید غدیر که احساسات شیعی شیعیان اوج میگیرد، انجام شود، اثرش به مراتب بیشتر و بیشتر خواهد شد و بعد از انتشار صوت شما میتوانید مدعی شوید که احمد الحسن همچون مهدی موعود شیعیان به پرده غیبت فرو رفته و توسط نواب و جانشینان بعد و مهدیهای دیگر با مردم ارتباط میگیرد...