🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان سامری_در_فیسبوک💖
قسمت ۹۱ و ۹۲
_...تو نمیدانی در این شش ماهه چقدر خودم را به آب و آتش زدم تا تو را آزاد کنند، حالا وقت زیادی هم که نبودی همه اش شش ماه...
حیدر مشتت با شنیدن این حرف مانند آتشفشانی فوران کرد و گفت:
_توی تن پرور مکار شش روزش هم نمیتوانی تحمل کنی حالا شش ماه به نظرت کم است؟؟
همبوشی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
_خیلی خوب! اصلا سخت گذشته، بد گذشته، الان که تمام شده، آزاد شدی و اینجایی، بگو چه میخواهی؟!
حیدر مشتت سرش را تکان داد و گفت: _خوب اومدی سر اصل مطلب، من حقم را از این دم و دستگاه میخواهم؟!
همبوشی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
_حقت؟! تا جایی به یاد دارم هر چه قول و قرار کردیم را تمام و کمال پرداخت کردم، پس منظور از حقت، چیست؟!
حیدر نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_توی این مدتی که اطراف و شهرهای مختلف برات تبلیغ کردم متوجه موضوعی شدم، اینکه شیعیان دو نوعند، بعضیهاشون معقولانه فکر میکنند، میشنوند، میبینند و بعد ما را با دلیل و مدرک تکذیب میکنند و دسته دوم احساساتی عمل میکنند و چون ما از نام امام دوازدهمشون استفاده میکنیم، بدون تعقل یا با یک تحقیق سرسری میان سمت ما، ولی با دل و جان و مالشون به میدان میان و سخاوتمندانه از اموالشون در راه توهم نائب ظهور که تو هستی، میگذرند و میدانم چه پول هایی که به سمت مکتب جاری شده!..من میخواهم خودم شخصا به این کمکهای مردمی نظارت کنم، تو که از اربابات هم بودجه میگیری، اون بودجه مال تو، کمکهای مردمی هم از آن من، بالاخره یمانی ظهور هم باید پولی داشته باشه تا امام سیزدهم را به مردم بشناساند.
همبوشی که مشتت پا روی رگ اصلی وجودش گذاشته بود، با چشمانی که انگار آتش از آن میبارید به حیدر مشتت خیره شد و گفت:
_برو...از همون راهی که اومدی برگرد، برو تا خونت را نریختم، اگر از زندان ایران جان سالم به در بردی از خشم من جان سالم به در نخواهی برد، الانم به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم، به حرمت برادری این چندساله، کارت نمیشم اما اگر یکبار دیگه سر راه من سبز بشوی و باز این حرفها را بزنی اونوقت مطمئن باش مرگت حتمی هست.
حیدر مشتت که انتظار نداشت همبوشی به این راحتی تهدیدش کند، نیشخندی زد و گفت:
_تو حرمت نان و نمک هم سرت میشه؟! یه عمر نان و نمک اسلام و خدا را خوردی و الان تیشه به ریشه #دینخدا و #اسلام میزنی! یک عمر به هم کیشان خودت گفتی برادر و الان داری کلاه برادرت را برمیداری و اونو منحرف میکنی، گرچه در مسلمان بودن تو باید شک کرد...
همبوشی با مشت حیدر مشتت را به سمت در هل داد و گفت:
_گفتم برو! آره من نامسلمان، من اصلا بی دین، نابرادر، برو تا این نابرادر خونت را نریخته...
حیدر خودش را از در بیرون انداخت و گفت:
_من میرم، اما قول میدم به زودی زود پشیمونت کنم، کاری میکنم مثل سگگگ پشیمون بشی....
و با زدن این حرف از مکتب بیرون آمد.
احمد همبوشی در رختخوابش غلتی زد که با باز شدن در اتاق چشمانش را نیمه باز کرد، شبحی از همسرش میدید و با بی حوصلگی گفت:
_چیشده؟! مگه نگفتم بزارین یک لحظه کپه مرگم را بزارم..
خانمش با لحنی ترسان گفت:
_الان نزدیک اذان ظهره، نماز صبحت هم نخوندی و باز قضا شد
همبوشی از جا بلند شد و همانطور که متکا را به سمت همسرش پرت می کرد و با یادآوری دیروز و سردرد و بیخوابی که بعد از صحبت با حیدر مشتت عارضش شده بود ،گفت:
_به تو چه که نمازم را نخوندم، میخوام الانم بخوابم، کم براتون بالا پایین میزنم، یه چند ساعت خواب حقم نیست؟
خانمش در را باز کرد و گفت:
_بخواب، اما یه نفر از صبح چند بار زنگ زده و انگار کار مهمی داره، الانم پشت خط هست و میگه کار فوری داره، گفت که بهت بگم از خارج کشور تماس میگیره...
همبوشی با شنیدن این حرف مثل فنر از جا بلند شد و گفت:
_ضعیفهٔ نفهم، اینو از اول نمیتونی بگی؟!
و با زدن این حرف هراسان به سمت هال و گوشی تلفن رفت. آب دهنش را قورت داد و گلویی صاف کرد، گوشی را به گوشش چسپاند وگفت:
_الو بفرمایید..
از آن طرف خط صدای عصبانی مایکل بلند شد و گفت:
_الو زهر مار، الو مرگ، مرتیکه احمق چرا جواب نمیدی؟! مثلا تو نائب امام هستی، سردسته مکتب احمدالحسن که باید لحظه به لحظه هوشیار باشی و همه چی را رصد بکنی، حالا تازه از خواب بلند میشی...
همبوشی همانطور که به لکنت افتاده بود گفت:
_چی...چی....شده قربان؟!
مایکل فریاد زد:
_برو فضای مجازی را ببین تا بفهمی چه خاکی به سرت شده!
و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد.همبوشی بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت....
نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج