✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ونه
دسته گل که آماده شد..
با لذت نگاهی انداخت..💐😍 تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد..
یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند..
محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید..
با لبخند شیرینی گفت
_اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب😁
بعد چند دقیقه..
فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد..
روسری گلبهی زیبا..🍃 و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی🌸 داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود..
#چادرش_آستین_داشت.. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد..
آرام قدم برمیداشت..
سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید..
اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد..
#شبنم_حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها..💎 پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد..
فاطمه نزدیکتر میشد..
زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..!
فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت
_بفرمایید..
حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.!
به ترتیب چای را..
مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش...
و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت..
عباس چای را برداشت..
چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت
_ممنون..☕️❣
فاطمه گونه سیب کرد.. و آرامتر گفت
_نوش جان❣
زهراخانم..
رو به اقاسید و ساراخانم گفت
_این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم..
با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت
_خواهش میکنم..اختیار دارید..!
و رو به دخترش فاطمه گفت..
_فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
🌺عباس و فاطمه.. 🌸
با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند..
گوشه ای از اتاق..
پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند
عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟
_نه.. شما اول بگید..
_بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم..
فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود..
_ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست..
عباس لبخند دلنشینی زد و گفت
_ملاک من حجب و #حیای_زهرایی.. #وقار و #متانت.. #درک و #اخلاق شما هس..و در یک کلمه.. #شخصیت شما.. یه زندگی با #ارامش و #اهلبیت_پسند.. ان شاالله.. و ملاک شما.؟
فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وهشت
✨نامعادلات
🌤ـ #شيطان در وهله اول سعي مي کنه اين کدها رو #تغيير بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر مي کنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، #سدسازي مي کنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها #واکنش نشون ميده ... براي يه انساني حرفي #به_راحتي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي #زنگ_خطر رو به صدا در مياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده ...
اين کدها غير از اينکه بخش #مادي و #حيواني زندگي بشر رو مديريت مي کنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل مي کنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه #مهمتر مي کنه ...
تمام داده ها رو با هم مقايسه مي کنه ... بين اونها علامت گذاري مي کنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که #شخصيت يه انسان رو در برمي گيره ... و داده هايي که #قدرت_فکر و سيستم فکري رو مشخص مي کنه ...
اون کدنويسي هاي #پايه ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه #فطرت ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر #قدرت و #ظرفيت_روح، در بدو زندگي ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح مي دونه ...
وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که #ارجحیت داره ... و شيطان دقيقا اين بخش ها رو #هدف قرار ميده ...🌤
🌤_مي دوني چرا؟ ...🌤
محو صحبت ها ...😯😧
بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...😳😟
🌤ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد #قواي_حيواني فعال تر از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت #شرطي_شدن داره ...
تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ...😯
و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت 👈حقيقت وجودي انسان👉 رو ترسيم مي کرد ...
ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ...🤔
🌤ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار مي دادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ...
با هيجان خاصي تاييد کردم ...😧😍
🌤ـ اين مثالی شبيه اون ماجراست ... انسان #درتعامل با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم #هوش_مصنوعي ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان #قانون بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ...
اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ...
با #رشدسني انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت مي مونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله مي تونه تا جايي پيش بره که ...🌤
ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ...
ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ...😳😨
لبخند خاصي چهره اش🌤✨ رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ...
🌤ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ #قوانين_شرطي شده ...
و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... #ديواردفاعي رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي مي کنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه #سن بيشتر ميشه ... #تغييرشخصيت و مسير، سخت تر ميشه ...
و اين #مهمترين کاريه که #شيطان با انسان مي کنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ...
چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ...🌤
کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ...
🌤ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ...
يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه #تفاوت مسير از #يه_انديشه وجود داشته باشه؟ ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی