💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ونه
هرکسی چیزی میگفت..!
خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕
مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠
دلخوری ریحانه...
گرچه، #بیشتر بود، اما #سکوت جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به #ریشه زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱
ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا #آقای_مهندس ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇
کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏
ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس #تاج_سرمه😊👑
فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕
ریحانه_ حتما زن عمو جون. #مطمئن باشین.😊
آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏
ریحانه_ ولی من #تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊
مهسا باعصبانیت گفت:
_چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠
سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠
ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما #هیچکدومتون آقای مهندس رو #نمیشناسین.😊
یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆...
باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪
فتانه با خباثت و حسادت گفت:
_آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏
همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت:
_بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️
سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄
💭یادش افتاد...
روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و میشمرد...
_ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨
دست چپ عشقش را گرفت..
ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊
همه سکوت کرده بودند..
ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور #بشناساند.از همه مهمتر اینطور #دفاع☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان #همسر اوست.
یوسف #باافتخار...
به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او #زل_زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن #مومنان را به او نسبت میداد..
از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را #میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان #خدایی بود.
ریحانه از قبل محرم شدن...
تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال #دفاع کند از عشقش. #پشتش باشد. او را تنها نگذارد. #خام حرفهای اطرافیان نشود.
👈حتی اگر #دلخور بود. حتی اگر #کدورتی بود.
دلش قرص و محکم بود..💪باید #دل_همه را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد.
اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️
میتازید به #افکارشان...
#محکم و #باصلابت..میگفت
اما #بااحترام، و #صمیمیت.
💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم #عهدی بود که بسته بود با خودش، باخدایش.
👈شرم و حیایش به جا،..
👈دفاع از یوسفش به جا،..
👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود.
💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای #حجاب نیست..
با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #چهل_ونه
یک ماه گذشت.
یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سوالهای زیادی برای افشین به وجود اومد.
تا صبح مطالعه کرد.
فردای اون شب هم به مؤسسه رفت و سوال هاشو پرسید.
به این نتیجه رسید که....
خونه ای که توش زندگی میکنه،
ماشینی که داره،
و کلا پولی که پدرش به کارتش میریزه، حلال نیست.
خیلی با خودش فکر کرد.خب چکار کنم؟ ...
همه چیز رها میکنم ... بعدش چی؟ ...
باید کار پیدا کنم ... چه کاری؟
درواقع افشین نه تخصصی داشت و نه تحصیلاتی.افشینی که تو پر قو بزرگ شده بود،حالا باید با سختی زندگی کنه.براش سخت بود.
سراغ کمد لباس هاش رفت.
همه لباس هاش هم از مال حرام بود.یه دست لباس پیدا کرد که مادربزرگش قبل از فوتش بهش هدیه داده بود.درآمد اونا حلال بود.گرچه از اون لباس خوشش نمیومد و حتی یکبار هم نپوشیده بود،اما چاره ای نبود.
لباس پوشید و تو آینه به خودش نگاه کرد.از تیپ جدیدش خنده ش گرفت.با خودش گفت اگه فاطمه منو با این لباس ببینه از تعجب شاخ درمیاره.
تلفن همراه شو برداشت.
یه کم نگاهش کرد..نه اینم حلال نیست. گذاشت سرجاش..
ساعت؟..نه.. پول؟..نه. کارت های بانکی؟..نه.
مدارک شناسایی شو برداشت،
با یه دست لباسی که تنش بود،از خونه بیرون رفت.
خب حالا چکار کنم؟..باید اول دنبال یه کاری بگردم.
به اطراف خوب نگاه میکرد.
چند تا آگهی استخدام پشت شیشه چند مغازه دید.هربار با خودش میگفت من برم همچین کاری انجام بدم؟!!.. نه.
خیلی گشت.
حتی پول نداشت سوار تاکسی بشه.فقط پیاده میرفت.خسته شد.اذان ظهر شد.به مسجد رفت.
بعد از نماز دوباره به خیابان رفت،
تا زودتر کاری پیدا کنه که پولی به دست بیاره تا شب بتونه بره هتل.
ولی هیچ کاری رو در شأن خودش نمیدید.
شب شد.
هم غذایی نخورده بود و حسابی گرسنه بود،هم خیلی خسته بود.تصمیم گرفت بره خونه استراحت کنه،صبح دوباره دنبال کار بگرده.
جلوی در ساختمان بود که با خودش گفت این خونه حلال نیست ... خب توش نماز نمیخونم.فقط یه کم بخوابم ... وقتی حلال نیست،حلال نیست دیگه.باید دیگه نری تو اون خونه،هیچ وقت.
چند ساعتی اونجا بود.چند قدم سمت خونه میرفت،باز برمیگشت.خیلی خسته تر شده بود.اونقدر رفت و برگشت که اذان صبح شد.
به مسجد رفت.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ونه
خوشبخت بودم و خوشحال... 😊
خوشبخت بودم چون منوچهر را داشتم، خوشحال بودم چون علی و هدی، پدر را دیدند و حس کردند...
و خوشحال تر می شدم وقتی میدید دوستش دارند.
منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدی بعد علی بعد من و بعد خودش....
ولی ناخود آگاه سه تایی، می ایستادیم براي انتخاب لباس مردانه.....!☺️
منوچهر اعتراض می کرد.. اما ما کوتاه نمی آمدیم.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند...
برای من یک اسپری، گرفته بودند..
و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن، برایم، بهترین هدیه بود ....
به بچه هام میگم
_"شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید.. و باهاش درد دل کردید... فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید.. و محبتش رو بچشید....
#به_سختیاش_می_ارزید."
دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت...
از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....😞
انقدر درد داشت که می گفت
_"پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...😣
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.
همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش رو نبینه....
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...😞
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ونه
دسته گل که آماده شد..
با لذت نگاهی انداخت..💐😍 تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد..
یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند..
محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید..
با لبخند شیرینی گفت
_اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب😁
بعد چند دقیقه..
فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد..
روسری گلبهی زیبا..🍃 و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی🌸 داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود..
#چادرش_آستین_داشت.. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد..
آرام قدم برمیداشت..
سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید..
اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد..
#شبنم_حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها..💎 پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد..
فاطمه نزدیکتر میشد..
زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..!
فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت
_بفرمایید..
حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.!
به ترتیب چای را..
مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش...
و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت..
عباس چای را برداشت..
چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت
_ممنون..☕️❣
فاطمه گونه سیب کرد.. و آرامتر گفت
_نوش جان❣
زهراخانم..
رو به اقاسید و ساراخانم گفت
_این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم..
با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت
_خواهش میکنم..اختیار دارید..!
و رو به دخترش فاطمه گفت..
_فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
🌺عباس و فاطمه.. 🌸
با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند..
گوشه ای از اتاق..
پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند
عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟
_نه.. شما اول بگید..
_بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم..
فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود..
_ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست..
عباس لبخند دلنشینی زد و گفت
_ملاک من حجب و #حیای_زهرایی.. #وقار و #متانت.. #درک و #اخلاق شما هس..و در یک کلمه.. #شخصیت شما.. یه زندگی با #ارامش و #اهلبیت_پسند.. ان شاالله.. و ملاک شما.؟
فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_ونه
✨قلبی که دیگر نمی زد
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ...
فقط گريه مي کرد ...😭 مي لرزيد و اشک مي ريخت ...😫😭
با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ...
درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...😖🔪
- من ترسيده بودم ...😭 اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...😰😭
اون که رفت دويدم جلو ... 🏃♀کريس هنوز زنده بود ...
يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...💔😭
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ...😭
گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...😣
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ...
انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ...😒
نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ...
ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ..
- توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... 👀داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ...🏃♀ ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ...😢
- تو رو ديد؟ ...
- فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...😒😢
دستم رو گذاشتم روي ميز ...
تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ...
سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ...😣
آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ...😕 برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ...😐
چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ...😊
حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ...
اوبران #فرق کرده بود؟ ... يا من #تغيير ✨کرده بودم؟ ...😊🤔
نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ...
آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...😊☝️
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_ونه
من_ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت..
پایش را توی کفشش👞👞 کرد
من_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
_"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:
_" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم...
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت...😥
ساعت نزدیک پنج صبح🌌🕔 بود. ✨جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن☎️ سرم را از روی مهر برداشتم.
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت:
_"الو..مامان"🗣
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"😧
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"😧😥
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از #گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد... نشستم روی زمین
_الو ...مامان🗣
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی #جاده_زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود...
👑چادرم 👑را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید....
💭💤یاد خواب مامان افتادم،
#یک_ماه_قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد:
_"حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم:
_"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
🕊"جانباز ایوب بلندی شهید شد"🕊
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #چهل_ونه
رکاب(خانم)
اگر بعد این چندسال،
حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار میخورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد.
کلید را داخل در میاندازم.
میتوانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم.
همسایهها هم نیستند،
برای عید فطر، سفر رفتهاند. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد.
آرام روی جیب مانتویم دست میکشم.
شوکر و یک خنجر نظامی دارم.
در را باز میکنم و وارد خانه میشوم.
نگرانی بدجور به جانم چنگ میاندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود.
نگاهی به راهرو میکنم،
کسی نیست اما خطر هست. در را میبندم.قفل در سالم بود اما این نمیتواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسیمنتظرم باشد؛ نمیدانم کی؟
خنجر به دست، خانه را میگردم.
کسی نیست. چادرم را روی دسته مبلمیاندازم و به سمت راهروی ورودی برمیگردم.
صدای خش خش میآید؛
کسی دارد تلاش میکند قفل در را بشکند. انگار میخواهد از ترس نیمه جانم کند. میخواهد خوب قدرت نمایی کند.
هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانهمان بگذارد و بکشد و برود.
در آشپزخانه کمین میکنم،
طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمیکند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را میشنوم.
قفل را میشکند و در با ضربه سنگینی باز میشود. فکر کنم همه تنهاش را به در کوبیده. داخل خانه میپرد. آنقدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده.
پس معلوم است اجیرش کردهاند،
برای کشتن زن و احیانا بچه و نمیداند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش.
هرکس میخواهد باشد،
اگر بخواهد بلایی سر بچهام بیاورد، کاری میکنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانهام پا گذاشته، حالا که آنقدر نامرد است و بیعرضگیاش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیهای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ میخوانم.
آرام قدم برمیدارد.
باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گندهاش راحت مهار میشود.
بسم الله میگویم.
"بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من."
به جایی که باید میرسد.
مچ کلفت و چاقش را در دست میگیرم و میپیچانم. با این که غافلگیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت میکند. سرم را عقب میبرم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش میزنم.
فریادش به آسمان میرود.
بر زمین میافتد و قمه را رها میکند. در مدتی که از درد به خود میپیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم.
مثل پلنگ زخمی، خیز برمیدارد ،
و دست سنگینش را به صورتم میکوبد. دهانم پر از خون میشود و به دیوار پشت سرم میخورم.
درد در ستون فقراتم میپیچد.
از درد، روی زمین میافتم. بالای سرم میرسد و خیره نگاهم میکند. چشمهایش پر از آتش است.
نفس نفس میزند:
-میدونم چکارت کنم ضعیفه!
با حملهای که کردم و ضربهای که زدم،
دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانهترش میکند. برای همین میخواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را میبرم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه میگویم:
-زورت به زن رسیده مرتیکه؟
ادامه قسمت #چهل_ونه
میخواهم غرورش را خرد کنم؛
میخواهم زیر ضربات جنگ روانیام به زانو درش بیاورم.
از خشم، میخواهد لگد بزند.
دستم را میگیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را میدرم.
ضربهاش به سینهاممیخورد.
خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند میآید. دوباره از ضربه چاقو ناله میکند و مقابلم میافتد. خون نجسش از مچ پایش فواره میزند.
اگر امیرمهدی را نداشتم،
تا دم مرگ میجنگیدم و یا میمردم، یا میکشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم.
باید امیرمهدی سالم بماند.
درد کمرم، امانم را میبرد و خون به صورتم هجوم میآورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانیاش، باعث میشود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم.
دندانهایش برهم قفل میشود و میلرزد. آنقدر نگه میدارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی روی زمین میافتد.
با آرنج، خون دهانم را میگیرم.
حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش میآیند.
ماندنم اینجا به صلاح نیست.
بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند.
قفل در هم شکسته. نمیدانم باید به کجا پناه ببرم؟ تمام بدنم درد میکند. میخواهم بلند شوم، درد اجازه نمیدهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟
دستم را به دیوار میگیرم. پلک برهم میگذارم و چندبار میگویم:
-یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
بلند میشوم. درد شدت میگیرد،
طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است. چیزی روی سینهام سنگینی میکند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر میشود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند.
بهترین جایی که به ذهنم میرسد،
حمام است. قفل بقیه اتاقها با یک ضربه میشکند. همراهم را برمیدارم و خودم را به حمام میرسانم. در را قفل میکنم و روی زمین رها میشوم.
باید یک نفر از بچهها را خبر کنم.
هر آن ممکن است دار و دسته مرد، بالا بیایند.
برای این که صدای نالهام بلند نشود، گوشه مقنعه را داخل دهانم میگذارم. به مطهره پیام میدهم.
نمیدانم چه نوشتهام؛
مضمونش این است که اگر میخواهی دوباره زنده ببینیام یا حداقل جنازهام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهل_ونه
_نذریه، می خوام ببرم امامزاده☺️
_الویه ی نذری؟!😳
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...😇
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر😕
خندید😃 و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند.🥚
همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش.😣
انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.😊
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟😊
_نه ممنون☺️
_باید بریزیشون تو این نونا؟😟
_آره☺️
_زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه😋😍
خندید😃 و کمتر از همیشه سس زد!
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد،..
که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!"😍☺️
و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟🕌
فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود...😣👶
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود.
اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد.😠 ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت.
_می خوای کمکت کنم؟😊
_نه... ممنون😠
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی.
خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی🌳 که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده😠
_چشم! 🤗
خواب بود یا بیدار؟
موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، 😢سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن...
یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه...
و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش...😭🙏
از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت...
هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟😧
_بله... چه خبره که دوییدی؟😊
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری😅
_حالا تموم شد؟ بریم؟!😍
_بله الان ماشینو از پارک درمیارم☺️
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود!
عجیب بود ولی واقعی..😇
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_ونه
... #ضجه مى زنند و #آلودگان به این خون را #نفرین و #لعنت مى کنند.
چون هنگامه #شهادت عزیزانت فرا مى رسد، #خداوند با دستهاى خود،#ارواحشان را مى ستاند و #جانهایشان را به بر مى گیرد و #فرشتگان را از #آسمان_هفتم فرو مى فرستد، با #ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از #آب_حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى.
#ملائک ، بدنها را به #آب_حیات ، #غسل مى دهند و #کفن و #حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و #صف_درصف بر آنان نماز مى گذارند.
آنگاه خداوند متعال ، #قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به #دفن_بدنهاى_معطر مى پردازند و #پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى #اهل_حق است و وسیله اى براى #رستگارى مومنان. و هر روز و شب #صدهزارفرشته از آسمان فرود مى آید و آن #مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن #نماز مى گذارد، خداوند را #تسبیح مى کنند و براى #زائران آن بقعه ، #بخشش مى طلبند.
#نام_زائران_امتت را که به خاطر #خدا و به خاطر #تو، به زیارت ، مشرف شده اند، #مى_نویسد و نام #پدرانشان را و #خاندانشان را و #اهالى_شهرشان را و از #نورعرش_خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که :
'' این #زائر قبر #برترین_شهید و فرزند
#بهترین_انبیاست.
و #درقیامت این #نور در سیماى آنان تابان است. و زیباترین #راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران #خیره این روشنى مى گردند.''
جبرئیل گفت : (یا رسول االله ! در آن زمان #تو در میان #من و #میکائیل ایستاده اى و #على #پیش_روى ماست و آنقدر #فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و #سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. این #حکم_خداست و #پاداش اوست براى کسى که ✨خالصا لوجه الله✨ قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند.... از این پس ، #مردمانى خواهند آمد #مغضوب و #ملعون خداوند که تلاش مى کنند این #مقبره و نشانه را #ازمیان_بردارند اما #خداوند راه بر آنان #مى_بندد و #ناکامشان مى گرداند.)
پیامبر فرمود:
_✨دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.
این فقط #سجاد نیست...
که از شنیدن این #حدیث ، جان مى گیرد و #روح_تازه اى در کالبد مجروح وخسته اش دمیده مى شود....
تداعى و نقل این حدیث ،....
حال تو را نیز دگرگون مى کند و #قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى #راه_دشوارکربلا تا #کوفه را در زیر بار شکننده #مصیبت و #مسؤلیت طى کند و خم به ابرونیاورى.
🏴پرتو چهاردهم🏴
آیا این همان #کوفه اى است که تو در آن ، #تفسیرقرآنى مى گفتى؟!
آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، #خاك_پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟
یا این همان کوفه اى است که #زنانش ، زینب را #برترین بانوى عالم مى شمردند و #مردانش بر #صلابت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟
نه ، باور نمى توان کرد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهل_ونه
باز هم امید بود ،
که حسین را از گذشته بیرون کشید؛ این بار خبرش کاری بود:
- از خونهای که شیدا و صدف داخلش هستند دارن تماس میگیرن با عباس!
حسین از جایش بلند شد،
پشت سر امید ایستاد و دستانش را به میز تکیه داد:
- بذار روی بلندگو!
عباس بعد از یکی دو تا بوق، تلفنش را جواب داد:
- فرمایش؟
مرد پشت خط: درود آقا. خوبید؟
عباس: سلام. شما؟
مرد پشت خط: من مجیدم. با هم توی پارک حرف زدیم.
عباس: بله بله... ببخشید نشناختم. امر کن داداش!
مجید: میتونی تا یه ساعت دیگه بیای دم در خونهای که دیشب اومدی؟ میخوام منو با چندتا وسیله برسونی دانشگاه صنعتی.
عباس: چشم آقا.
مجید: ممنون. فعلا.
عباس: فعلا!
و بوق اشغال خورد.
بلافاصله بعد از قطع تلفن، عباس روی خط حسین آمد:
- حاجی، گفت یه ساعت دیگه برم دم در خونشون. میخواد با چندتا وسیله ببرمش دانشگاه صنعتی!
حسین: میدونم. پس با این حساب، پسره خودش هم توی اون خونهست.
عباس: آره! فکر میکنید چی میخوان ببرن؟
حسین: نمیدونم.
حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقههایش. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ میخورد.
شک نداشت برنامه ریختهاند ،
که جشن پیروزی را به عزا تبدیل کنند؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟
جلوی نقشه بزرگ اصفهان ،
که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛
انقدر با دقت که گویا اولین بار است ،
آن را میبیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی.
دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، امید را مخاطب قرار داد:
- نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، میخوامش.
- چشم آقا.
حسین این بار کمیل را صدا زد:
- کمیل جان چه خبر؟
کمیل: سلام حاجی. یه پسره اومد و رفت داخل باغ، هنوز نیومده بیرون. یه پنج دقیقهست که اومده. فکر کنم همون حسام باشه.
حسین: خیلی خب، پسره که اومد بیرون، تو برو دنبالش. فقط میلاد اونجا باشه کافیه.
کمیل: چشم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #چهل_ونه
درست حدس میزدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد میکند.
میگویم:
-چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود میرفتیم اداره اسلحهم رو تحویل میگرفتم؟
سرش را کمی به سمت عقب متمایل میکند و میگوید:
-اسلحه و بیسیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یکم محدودیت داریم.
دست چپم را دراز میکنم ،
تا اسلحه را بردارم، اما تیر میکشد. یادم میافتد دستم زخمیست. خوب شد زخم جدیتر برنداشت. دست چپ را عقب میکشم و کامل روی صندلی میچرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم.
حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست میگوید:
-دستت چیزی شده؟
لبم را گاز میگیرم:
-نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته.
-در چه حد درگیر شدی مگه؟
-در حد کشتن دوتا داعشی و سوراخسوراخ شدن ماشینم.
انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمیزند. اسلحه را پشت کمربندم جا میدهم و در سکوت،
خیره میشوم به خیابانهای خلوت.
خوابم میآید.
چشمانم میروند روی هم.
مرزها سهم زمیناند و تو سهم آسمان...
رسیدم جلوی محل کارش؛
اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم میآمد.
خیلی شلوغ نبود،
فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت.
نمیفهمیدم دقیقاً چه خبر است.
گوشیام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو.
توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود.
گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد.
من را نمیشناخت.
از میان همکارهایی که آن شب آنجا بودند، هیچکدام من را نمیشناختند. آنهایی که مطهره باهاشان صمیمیتر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم:
-چی شده؟ چه خبره؟
تکان شدیدی مرا از جا میپراند.
حاج رسول با سرعت دور زده است. دست میکشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛
اما سرحالترم.
سرم از یادآوری آن شب تیر میکشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم.
ترمز میکند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را میگیرم به داشبورد.
نگاهی به بیرون میکنم.
در یک کوچه هستیم پر از ساختمانهای مسکونی. جلوی یکی از ساختمانها، آمبولانس ایستاده و چند مامور.
حاج رسول میگوید:
-همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده میشم، تو ماشین دست تو باشه.
و سوئیچ را میگذارد کف دستم. دستگیره در را میکشد تا پیاده شود.
میگویم:
-حاجی اگه میشه موتور برسون به من. با ماشین سختمه.
-باشه، ببینم چکار میتونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن.
-ممنون. چشم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج