💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_هفت
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود،
احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست
و چیزای #باارزش زیادی تو این دنیاست که ازش #غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢
پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم ..
سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
.
.
🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده #عشق_خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش،
باچشمایی پر از اشک گفتم:
_سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش
و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ...
از تمامِ تمامشون ...
.
.
برگشتم خونه ..
اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم،
هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم
ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره،
میدونستم که کنارمه ..😊
#ادامه_دارد...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #نهم
💓از زبان مینا💓
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐
همش بهم میگفتن اینو بپوش...
با این بگرد..با این نگرد...
و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم
و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم😊
-راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه
-بریم همه فاله هم تماشا☺️
-اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره
-خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خب دیگه...همین😐
-خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟
-به #بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-اره...پس میای دیگه
-اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
.
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم.
اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده😟
-نه مامان چیز خاصی نیست
-خب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم☺️
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت
_ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از #شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
.
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃
.
.
.
💓از زبان مجید 💓
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید راهیان برم
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌
ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد..
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دهم
💓از زبان مجید💓
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم...
و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید
و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
✨توی این سفر کلی #متحول شدم و با #شهدا آشنا شدم.✨
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم #مردواقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم...
ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢
✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭
✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...😣
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود...
چون خیلی #حس_وحال_معنویش خوب بود و با #شهداومنششون اشنا شدم 😊✨
.
.
💓از زبان مینا💓
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.😍
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن
#نمیتونستم بعضی چیزا رو #درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون #دور_ازخانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #اول
جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه ام سروکله میزدم😧
خدا جای همه چیز به من مو داده
مامان:"توسکاخانم مدرسه است نه خونه خاله😒
_بله مامان میدونم حاضرم☺️
مامان:صبحونه نخوردی که😯؟
_نمیخواد خدافظ
مامان:توسکا امروز سالگرد #شهیدمحمده 💔من میرم کمڪ خالت توهم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضرشو بیا خونه خالت
_سالگرد😏
مامان:چرا قیافتو شبیه لوگوتلگرام میکنی؟
_من نمیدونم از این #محمد چارتااستخون و یه پلاکو یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠
بابافهمیدیم شماخیلی #مرده_پرستی😏
مامان:"توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی وهرکثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم #جوونی #خامی هرغلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به #شهدا💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم #گمشو برو #مدرسه😠
ازخونه خارج شدم رفتم 😖
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #نهم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود...
مادر و پدر با چشمای گریون..😭 وزینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن.
حسین ساک رو روی زمین گذاشت..
و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭
حسین تو گوش زینب گفت:
_خانم رضایی هواتو داره.. #همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع #عقدت میام.. دوست دارم دکتربشی باعث #افتخارم
مواظب خودت و #حجابت باش
حسین رفت..
و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت..
چند باری زنگ زده بود.
ازاون طرف توسکا پریشان حال بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود.
بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود..
😴تو یه باتلاق گیر افتاده بود..
یه دست فقط..
#استخوان بود..
که اومده بود توسکارا نجات داد..
بعد..
یه #صدا گفت:
🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو"..
اگه #شهدا نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..🕊
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد..
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.😔
خانم مقری وارد کلاس شد
_بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم
🍃اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین
🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟!
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:
✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
_بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن.
زنگ آخر بود..
موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭
حالش بد شد..
درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش...
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊#رماݩ_هادےدلہا
قسمت #بیسٺم
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی #آروم شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون #آیه است
《#شهدا نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》
چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان..
_بهار؟😒
بهار: جانم؟😊
_دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم😢
بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید😊
_آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...😞
بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه😕
_همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐
بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری
#باور نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان😒
_هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟😞
بهار: کی؟😊
_عطیه😅
بهار: عالیه😉.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست.
ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..
_الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟
عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
_عه! من هنوز حل نکردم واایی😬
عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟😄
_آهان عید کجا میخواید برید؟
عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای #شهدایی میخواد... اصلا هست همچین جایی؟
_پس چمدونتو ببند #شهدا دعوتت کردن😇جایی که قدم به قدمش جای پای #شهداست ومتبرک به گوشت و خون شهداست...
عطیه: زینب اینجا کجاست؟
_مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊میشنوی عطیه چی میگم؟
عطیه: زینب!.. من چیکار کردم #شهدا به دادم رسیدن😰😢؟
_تو #عطیه شدی بخشیده شدی😊شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟
عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی
سوار مترو شدم..
برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن.
مزاحم خلوتشون نشدم.
به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم
ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن
《توهم مثل حسین من #گمنامی😭
من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭
زود بود من #داغ_برادر ببینم😭
بشکنه دستی که #حسینمو ازم گرفت😔
حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..😭》
مداحی #شهیدگمنام گذاشتم باهاش گریه کردم😭
بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم
هواتاریک بود.. مامان بود
_الو مادر جان کجایی؟😨
_وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔
_گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت..
یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم😭😭
بابا: پدرت بمیره که #بےحسین شدی😭😔
-نگووو بابا.. نگووو😭من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی
بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد
✨ "إن الله یحب الصابرین"✨
رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی
_آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من
مامان بابام تعجب کردن😳ولی همقدم شدن باهام
#یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن...☺️
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وچهار
راهی حرم میشویم...
و بین الحرمین.. تو بین الحرمین جیغ زدم و گریه کردم😭
من یک بار با ابراهیم هادی اینجا آمدم.. من میدانم در کربلا چه گذشت..
من چادری شدم..
چون دیدم حتی تو اسارت میان گله گرگان #حجاب_زینب_کبری تکانی نخورد
محمد : عطیه جان عزیزم حواست باشه تو عزاداریات صدات به گوش #نامحرم نخوره😊
دفعه دوم که رفتیم حرم خیلی آرومتر بود
محمد : خانمم یه خبر خوب بهت بدم
-چی شده ؟😳
محمد : محسن و خواهرِ حسین نامزد شدن.. الانم رفتن مزار شهید دهقان😊
-واااااای خدا عزیزدلم😍
محمد : الان عزیز دلت کی بود؟خواهر حسین یا محسن؟🤔
-عه سید اذیت نکن🙃
"کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود"
و اهالی این سرزمین غافل میماندن اگر #شهدا نبودن
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شصت_ونه
ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!😊
هیچ گناهی مرتکب نشده بود،😊
تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به #همسرش می دانست و بس!
اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت.
علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
_حتی اگه در مورد پسرعمو باشه😊
_خواستگارت بوده نه؟😠
به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد،
نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت.
با خونسردی گفت:
_بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن😊
_بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟😠
_نمی دونم من جای بقیه نیستم...☺️
_جای خودت جواب بده... لطفا😠
_نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی.طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...☺️❤️
انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت:
_از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو #اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به #جبرروزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم.
اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی. پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ #تودیدمنو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی...
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی...☺️
توی دلش قند آب می کردند،..
با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا..
و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد!
اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود.
_همین #صبوریت، این #ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند.😍☺️
یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی،😅 توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون...
شاید اگه #نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به #شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت.☺️
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد،
دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
_ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت.
باز هم تنها شده بودند.
_برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی😎☝️
خجالت زده سرش را انداخت پایین،🙈 ارشیا ادامه داد:
_تا حالا به #معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از...
_از چی؟ مگه چیزی شده؟😳
_بله😊
_خب؟... 😬
_نیکا و افخم رو گرفتن😊
_افخمو گرفتن؟! 😳جدی میگی؟ 😳خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟😳
_از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!😉
_صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی😳😧
_بله، چون همدست بودن!😊😐
_چی؟!😳
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج