eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
517 دنبال‌کننده
233 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه.. -هست..حالش خوب میشه. آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد. چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد. علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد. لبخند بی حالی زد. -سلام علی جانم،خوبی؟ -سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم. -من خوبم عزیزم...ولی بچه.. اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت: _علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن. سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _خدایا شکرت. از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت. -حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود. -چطور مطمئن شدید؟ -پلیس بهم گفت. علی به فاطمه گفت: _دیگه ادامه نده. فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟ -تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن! -من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد. -تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!! -علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن. علی خواهشی گفت: _فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد. -فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری. دادگاه برگزار شد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : حالم بهتر بود وقتی کنار بچه های پایگاه بودم بدون دغدغه می گفتیم و می خندیدیم آنها دغدغه ما را نداشتند نه دنبال پسر بودند نه دنبال آرایش و مدل مو و..، ساره زندگی می کردند اما خوشتیب و تر تمیز. خانم حاج آقا و دوستانش بدجور بوی خدا را می دادند. سعی داشتم به جای بیرون کردن آروین از قلبم حواسم را از او پرت کنم کم و بیش موفق هم بودم. از آنجایی که نیلوفر با من نمی گشت ارتباط ما کمتر شده بود و دیگر آن درگیری و رگ زدن و .. نبود. سیگار هم کنار گذاشتم می ترسیدم معتادش شوم و دامن گیرم کند. خسته بودم از جوی که در آن سه سال درس می خواندم خسته بودم. دوروز در هفته پایگاه می رفتم و خانه حاج خانم و حاج آقا خوده حاج آقا اغلب نبودند و خانمشان مراسم برگزار می کرد. مثل یک خواهر دستش داشتم خیلی مهربان و فهمیده بود. قرار بود حاج آقا کلاس هایی را برگزار کند که راجب دین و دین شناسی هست و در حسینیه مسجد برگزار میشود ان هم پنجشنبه ها، بازهم می ترسیدم که نکند گیر به حجابم بدهد زیاد با او نشست و برخاست نداشتم و همین من را مضطرب می کرد اما نمی توانستم از مسجد دل بکنم تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. غیر از من دو دختر دیگر هم چادری نبودند و جلسه اول شروع شد. _ بچه ها بریم؟ + اره اول تو وارد شو رها کمی موهایم رو داخل کردم و وارد شدم. حاج آقا جوانی روی صندلی ایستاده بود. + سلام بفرمایید داخل _ سلام صندلی ها گِرد چیده شده بودند سه جای خالی بود و جمعیت حدود ده نفر نشستیم و رو به رویمان تخته سفیدی بود. + خوب بسم الله الرحمن الرحیم این جا دور هم جمع شدیم که با هم صحبت کنیم انتقاد کنیم اصلا اردو بریم و.. ایشاالله این کلاس هارو مرتب بیاید که بیشتر از همه آگاه شیم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz