◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوپانزدهم
نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کرد.
-فاطمه!!!
فاطمه هم متوجه علی شد.سریع بلند شد.
-سلام علی جانم..چه زود اومدی؟!!
-زود!!!
فاطمه به ساعت نگاه کرد.تازه متوجه شد ساعت ها تو فکر بوده.
-ببخشید علی جان،حواسم به ساعت نبود..غذا هم درست نکردم..الان سریع یه چیزی درست میکنم.
از کنار علی رد شد که به آشپزخونه بره، علی دست شو گرفت و سمت مبل برد.
-بشین،نمیخواد غذا درست کنی.
فاطمه نشست و علی به آشپزخونه رفت.با یه لیوان شربت پیش فاطمه نشست.
-بیا بخور.رنگت پریده.
شربت رو گرفت و تشکر کرد.وقتی خورد، علی گفت:
-بهتری؟
-خوبم.
-چیشده؟!!
چشم های فاطمه پر اشک شد.علی با نگرانی گفت:
_فاطمه حرف بزن،چی شده؟
-امروز پویان و مریم اومدن اینجا.چند تا پرونده از دو سال پیش برای چند تا مریض دکتر مستان بهم داد.
سکوت کرد.
-خب؟؟
-دو تاشون بخاطر اشتباه پزشکی مردن. یه بچه سه ماهه و یه بچه هفت ساله.
اشک هاش ریخت روی صورتش.علی متعجب گفت:
_یعنی چی؟!!! دو تا بچه بخاطر اشتباه یه دکتر مردن،بعد هیچکس هیچ کاری نکرده!!!
-پدرومادر اون بچه ها که اطلاعات پزشکی نداشتن.کادر بیمارستان هم به روی مبارک نیاوردن...اگه اولین باری که مستان اشتباه کرد،یه نفر تذکر میداد،اون اینقدر راحت برا خودش جولان نمیداد. مستان تاوان همه اشتباهات و خون اون بچه ها رو میده ولی همه ی اونایی که سکوت کردن هم مقصرن..فاصله مرگ اون دو تا بچه،یک ماهه.بعدش میره کانادا.یک سال و نیم بعد برمیگرده،وقتی آب ها از آسیاب افتاد.اما بازهم براش درس عبرت نشد..هفت ماهه دارم میگم دکتر مستان،اشتباه میکنه،ولی کسی توجه نکرد.
-وقت دادگاه معلوم شده؟
-امروز اون پرونده ها رو دادم به وکیلم. گفت با اینا دیگه کارش تمامه.گفت هفته دیگه وقت دادگاهه.
دو روز بعد فاطمه از مطب دکتر به خونه میرفت.از عرض خیابان رد میشد که با ماشینی تصادف کرد.😭😱علی به سرعت خودشو به بیمارستان رسوند.زهره خانوم پشت در اتاق عمل نشسته بود.نزدیک رفت.
-حالش چطوره؟
از نگرانی صداش میلرزید و سلام کردن هم فراموش کرده بود.
-خوبه،پاش شکسته..ولی...
-ولی چی؟!!
-بچه...سقط شد.
-الان کجاست؟
-اتاق عمل.
علی روی صندلی نشست و به زمین خیره بود.زهره خانوم کنارش نشست.
-علی آقا
یه لیوان آب سمتش گرفت و گفت:
_بخور پسرم.رنگت پریده.
-من تو این دنیا جز فاطمه....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپانزدهم
رفت و آمد هایم به پایگاه بیشتر شده بود اما از دوستانم پنهانش می کردم. دوست نداشتم کسی بفهمد و مورد تمسخر آنها قرار بگیرم. دیدم نسبت به آدم های مذهبی عوض شد. آنها اصلا خشک نبودند به موقعش می گفتند و می خندیدند. خانه حاج آقا هم زیاد میرفتیم کار فرهنگی می کردیم اگر جشنی بود جشن می گرفتیم.
رابطه ام را با سجاد تمام نکرده ام و هنوز هم چیزی برایم عوض نشده من همان آدمم فقط روابطم با آدم های مذهبی و چادری عوض شده. سجاد این رابطه را خیلی جدی می دید اما من نه نمی دانم چرا حسی به او نداشتم و تصوراتم از تمام پسران بهم ریخته بود. فکر می کردم فقط به دنبال سرگرمی و لذت خودشون هستند. تنها کسی که برای من و در پیش چشمان من بَد نشد آروین بود.
انگار نه انگار که سعی در بیرون کردن عشقش داشتم، دلتنگی ام تمام نمی شد! گویی او را تا به حال ندیدم هربار با دیدن او دست و پایم را گم می کنم. کنترل نگاهم را ندارم و بیراهه میرود و خودش را کوچک می کند. غرق در تماشای او می شوم و گاه بخاطر خجالت سرم را همانند او پایین می اندازم. کاش می شد زندگی همه چیز را ازم می گرفت اما آروین را بهم هدیه می داد. ندانسته عاشقش شدم و به این عشق اعتقاد داشتم اما چه کسی عشقی که یکطرفه است را می خواهد؟ برای خلاصی از رفتار خودم گاه و بی گاه یاد آور می شوم که او نامزد دارد و به زودی عروسی خواهد کرد پس دلبستگی به همچین آدم وجهه خوبی ندارد. خبری از آروین نبود خودم هم همین را می خواستم می خواستم دور باشم و فکرم پی او نباشد و حواسم پرتش نشود. اما نمی شد، تا شب ها آهنگ غمگینی پلی می شد اولین چیزی که در ذهنم خطور می کرد غم نبودن او در زندگی ام بود. کسی که تمام بچگی هایم را با شیرینی نگاهش گذراندم.
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج