♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوسوم
ننه علی رفت داخل خونه که منم به تبعیت از او وارد خانه شدم. خانه نقلی اما باصفا در آشپزخونه مشغول بود. اسپند دود می کرد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
+ بیا ننه چایی بریز برای پسرم تازه دمه گوارای وجودش
_ من میریزم ننه ولی میشه شما ببرید
+ بریز ناز نکن ننه من خودم این دوران و از بَرم
خنده ام گرفته بود ننه علی را نمی توانستم بپیچانم هرکاری که می گفت را بی برو برگرد باید انجام می دادیم. با اینکه سال ها از او دور بودم اما حسی که به او داشتم وصف ناپذیر بود. هرکسی هم جای من بود همینطور رفتار میکرد بس که او مهربان بود.
_ ننه علی خوبه؟ پررنگ که نیست؟
+ نه ننه خوشرنگه خوشرنگه فقط هول نکنی بریزی رو پسرم
خودش خندید که از دست او حرص خوردم.
_ اع ننه علی دستم ننداز والا شما از جوونا بدتری
+ خوبه خوبه بیا بریم پسرم و تنها گذاشتیم زشته
روسری ام را درست کردم. و سینی به دست پشت ننه به راه افتادم. لرزش را در دست هایم حس می کردم.
_ بفرمایید
انگار زمان نمی گذشت و من همینطور جلو او خمیده ایستاده ام تا چایی را بردارد. نمی دانم در جستجوی چه بود و یا فکر چه بود اما بی حرکت فقط دست هایم را نگاه می کرد که می لرزید.
_ نمی خورید؟ بردارید لطفا
انگار شوک بهش وارد شد تازه چایی را برداشت و روی میز گذاشت.
+ ننه مرد که هول نمی کنه دختره کمرش درد گرفت یکم دیگه منتظرش میذاشتی حق داشت چایی بریز روت
ننه علی خودش می گفت و می خندید.عرق شرم از سر و رویمان می بارید. ننه علی مارا روبه رویش نشانده بود و به گلوله کلمات بسته بود هرطور که بود می خواست از دوتایمان اعتراف بکشد.