eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
521 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی خانواده حاج محمود میخواستن برن، فاطمه به محدثه گفت: _حالا چقدر وقت میخوای که فکراتو بکنی؟ محدثه با خجالت گفت:دو هفته.. فاطمه گفت: _برای ما که از بچگی همبازی بودیم،دو هفته وقت میخوای،از غریبه ها چقدر وقت میگیری؟ تخفیف بده مشتری بشیم. دوباره همه خندیدن قرار شد یک هفته بعد،زهره خانوم نتیجه رو از خانم سجادی بپرسه. فاطمه یه بخشی از وسایل شخصی شو به خونه علی برده بود و مشغول مرتب کردن بودن. -فاطمه،واقعا میخوای اینجا زندگی کنی؟!! حتی همه وسایل شخصی ت هم اینجا جا نمیشه. -علی جان دوباره شروع نکن دیگه.اینجا موقته.حتی اگه همه وسایلم هم جا میشد،عاقلانه نبود بیارم.باز چند وقت دیگه باید اون همه وسیله رو جابجا میکردیم..اصلا کلا دو روز دنیا ارزش نداره من و تو درمورد این چیزها اینقدر بحث کنیم..وقتی من مُردم با خودت میگی کاش بجای اینکه اونقدر سر خونه با فاطمه بحث میکردم،دو بار بیشتر بهش میگفتم دوست دارم. علی نمیخواست به نبودن فاطمه حتی فکر کنه.ناراحت نگاهش کرد.بلند شد و به حیاط رفت. فاطمه دو تا لیوان چایی آماده کرد. چادرشو پوشید و به حیاط رفت.علی کنار باغچه ایستاده بود و به گل ها آب میداد. -علی جان،بفرمایید چایی که این چایی خوردن داره ها. علی چیزی نگفت. -قهری؟ بازهم علی ساکت بود. -یه زمانی وقتی به این گل ها آب میدادی،احتمالا با خودت میگفتی،کاش الان فاطمه اینجا بود،دو تا لیوان چایی میاورد،کنار این گل های قشنگ می نشستیم و باهم صحبت میکردیم...الان فاطمه هست،دو تا لیوان چایی هم هست،این باغچه و گل های قشنگ هم هست..نمیخوای بشینی و حرف بزنیم؟ علی با مکث نشست. فاطمه به خونه کوچیک و باصفا شون نگاه کرد. -علی جانم،باورت میشه این خونه،خونه ی من و توئه؟ قراره باهم زندگی کنیم، برای همیشه...من برات غذا درست میکنم،شما نوش جان میکنی و میگی خانوم،چرا اینقدر شوره؟چرا بی نمکه؟ چرا ترشه؟... -یعنی تو یه غذای خوشمزه نمیتونی درست کنی؟! فاطمه با تعجب نگاهش کرد.علی بلند خندید.فاطمه هم خندید و گفت: _بی ذوق،مثلا داشتم رمانتیک حرف میزدم ها... شکمو. یک هفته گذشت... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صد وق
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : خیالم راحت شد چون اگر می‌فهمیدند مطمئنن دهن به دهن می پیچید و به گوش مادرم می رسید. به خانه رسیدم هنوز خیالم راحت نبود که مادرم بویی از ماجرا نبرد با یک سلام خشک و خالی وارد اتاقم شدم و مشغول تعویض لباس. موقع امتحان خرداد فرا رسید و سخت در حال تلاش بودم تا نمراتم خوب بشه. تو راه رفت و برگشت فقط چندباری پرهام را دیدم و حالا دیگر شخصی در زندگی ام نبود اما باز یک کمبودی حس می شد. گاها با بچه ها به پاساژ می رفتیم و می گشتیم و دیر تر به خانه می رفتیم خیلی اوقات به خاطر لعیا مجبور بودم دیرتر به خانه بروم که مادر او شک نکند. دیگر خبری از مازیار نبود اما خواهرش سراغم آمد و حرف هایی زد که دروغ و راستش را نمی دانستم. هدفون را با خودم می‌بردم و کناری می نشستم و آهنگ گوش میدادم. با نشستن کسی کنارم سرم را برگرداندم که خواهر مازیار را دیدم با رویی خوش نگاهم می کرد. _ سلام + سلام خوبی رها؟ میدونم الان چه فکری میکنی ولی صبر کن حرف بزنم _ ممنون نه بابا این چه حرفیه بگو گوش میدم هدفون را از گوشم در آوردم و روبه رویش نشستم. + ببین مازیار هرچی گفته بهت درست بوده خواستم بگم اگر بخاطر حرفاش باهاش کات کردی باید بگم دروغ نگفته رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz