eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
523 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا، اشک هایش را پاک کرد.😢 _مهیا!... مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. _🔥مهران🔥...😞 شهاب آبروهایش را درهم کشید. _مهران کیه؟!😠 _هم دانشگاهیم.😞 _خب؟!😠 _ازم جزوه برده بود؛بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم😓 ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.... اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.... دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...😣 شهاب اخم کرد و گفت: _اون چی؟!😠 _اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.😭 شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: _از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...😞 با هر حرفی که مهیا می زد... فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: _باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.😥😞 شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. _آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد _میدونم تو تقصیری نداری. _باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم.😞 همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...😢 _اگه دستم بهش برسه!😠 شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: _اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!😠 مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد... _ن... نه کار اون نبود...😧 _مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!😡 _نه نبود... 😨 نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخون هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. _چرا به من دروغ میگی مهیا؟!😠 من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! _ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: _دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...😡🗣چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!🗣 مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.... شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد ✨مردي در آينه توي راه، مرتضي با
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨غبار حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ... و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ... من مونده بودم و خودم ...😥😒 در برابر 🌸بانويي🌸 که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ... و حالي که نمي فهميدم ... 💖به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ... نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ... توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ... بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ... 🌤_ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...🌤 نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ... ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...😒 هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ... ـ تو انگليسي حرف زدي ...☺️ لبخند خاصي🌤 روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ... 🌤ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ...🌤 معقول بود و تعجب من احمقانه ... 🌤ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...🌤 ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...😕 جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ... ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...😊 توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ... 🌤ـ اما شبيه افراد بي ايمان ...🌤❤️ نشست روي زمين، کنار من ... ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...🙁 🌤ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...🌤 چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهي که انگار پيش مي رفت ... سکوت عميقي بين ما حاکم شد ... ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ... و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...😟🙁 و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ... نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... 🕌و بستم شون ...😌 نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ... 💚بين من و اون جوان،🌤 فقط يک پاسخ فاصله بود ...💚 ✨✍
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت از حرفش یکه خوردم. انتظار داشتم بخواهد عقب بکشد؛ اما این جمله یعنی خیال عقب‌نشینی نداشت مگر با تصمیم من. گفتم: - می‌خواید ادامه بدید؟ صدایش نمی‌لرزید: - بله. لب‌هایم می‌خواست کش بیاید؛ اما جلوی لبخندم را گرفتم: - خب، دیگه این‌طوری نمی‌تونید فعالیت کنید. - یعنی چی؟ - یعنی باید یه کاری کنید که از گروه ریموو بشید. اینطوری حساسیت‌شون از بین می‌ره، چون الان حدس زدند که شما با برنامه‌ریزی حرف می‌زنید. یه کاری کنید که اینطور فکر نکنند. چندتا جمله تند و احساسی بگید که ریموو بشید. - بعدش؟ - دیگه از اون حساب کاربری خودتون استفاده نکنید. یه حساب کاربری جدید درست کنید با شماره‌ای که بهتون می‌دیم. اون حساب کاربری رو بچه‌های ما هم دارند. با اون اکانت دوباره توی گروه عضو بشید و حرفی نزنید. فقط هروقت حس کردید کسی می‌خواد جذب بشه، بهش پیام خصوصی بدید و منصرفش کنید. راهش رو شما بلدید، مگه نه؟ باز هم سرش را بالا و پایین کرد. ادامه دادم: - بهتره شما کم‌کم از این ماجرا خارج بشید. یکم که گذشت، اون حساب کاربری رو حذف کنید و خلاص؛ دیگه بقیه‌ش با ماست. حله؟ - فهمیدم. *** 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz