eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
523 دنبال‌کننده
232 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🏵🌳🏵🌳🏵🌳🏵🌳🏵 بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند. آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد. اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود. باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند. اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد. جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد.‌.. فقط نگاه میکند‌. چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت. حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند. سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند. بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد. هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود. کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است. هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟ آیا از پریشونیش کم می کنه؟ اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد. مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد. نباید بیشتر از این طولش می داد. به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد. سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد. مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید. وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟! اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد. وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد. روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است. پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه.. باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد. زهرا بانو ادامه دارد...... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. ــ من برم کمیلو بیدار ک
کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم ــ نه نه کمیل نمیری و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند. کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت: ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود. با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ×مم...ممکنه ، تشنج کنه ... با بُهت گفتم +تو مطمئنی؟ ×آ...آره. آیه در حالی که گریه می کرد گفت ×حالا چی کار کنیم ؟! +نمیدونم... یعنی واقعا نمیدونم ... دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم +لعنتی. نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و سریع از اتاق اومدم بیرون. خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم. فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم. به سمت در خروجی راه افتادم ، که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ... توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد... دستی به سر و صورتم کشیدم ... و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ... جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ... پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه، قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم. آروم در اتاق رو باز کردم... با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم. دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ... به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم... +آیه جانم . دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند. ×جانم داداش . +جانت سلامت عزیزم. آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن... کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ... من خودم همین جا هستم . دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت ×نمازمو که خوندم... نه ، داداش گرسنم نیست . استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره. +آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن... خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد... دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ... بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم. قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن . +بسم الله الرحمن الرحیم........ به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم... در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم... بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد . چون مرغ من یه پا داشت ... &ادامـــه دارد ......
میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم. با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در می ایستم. بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛ بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟😊 پیش دستی میکنم و میگم _نه!🙈 واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد.😊 آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست.☺️ با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین_خوبید؟ _ممنون، شما خوبید؟ امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟ _راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره☺️ با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟😳😍 لبخند میزنم و جواب میدهم _بله امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟😇 زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم. برای خانواده ها توضیح میدیم. همه موافقت میکنن😍 و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه. . . وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. . . بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من.... _اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟ با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم _شما خسته نشدید؟😟 امیرحسین_شما خسته شدید؟ _نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.😕 امیرحسین_نه. مشکلی نیس😊 رو به فاطمه اینا میگم _بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _تو هم که نگران خستگی مایی؟!😉 _کوفته، برو بچه☺️ فاطمه رو به امیرعلی میگه _آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه _هرچی امر بفرمائید😉 فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. 🙈بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم _همیییینهههه!!😲🙊 و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم . . امیرحسین_خب چی میل دارید؟ منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم _همون چای لطفا☕️ امیرحسین_و کیک شکلاتی؟! با تعجب نگاش میکنم، فوق‌العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم. امیرحسین_چیزی شده؟ _شما از کجا میدونید؟😳 امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید لبخندی زدم و گفتم _بله، من عاشق شکلاتم☺️ با حالت خاص و خنده داری میگه _شما با من تعارف دارید؟😉 سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش.