🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پانزدهم
با غر زدن های مائده و شیطنت های مرصاد ، مائده را رساندند و بسمت خشک شویی که مهدا لباسش را داده بود راه افتادند .
مرصاد ماشین را پارک کرد و گفت : بشین الان میارم واست .
ــ باشه ، ممنون .
بعد از چند دقیقه با لباس برگشت به مهدا اشاره کرد در ماشین را قفل کند و پایین بیاید .
ــ بیا برو تو اون مغازه لباس زنونه ، ممکنه جای دیگه نزدیک به محل کارت باز نباشه
ــ ممنون داداش
ــ جبران میکنی ، من این بیرون منتظرم فروشنده خانمه ، کسی هم نیست ؛ برو خودت .
ــ باشه الان میام .
با فروشنده صحبت کرد و با خوشرویی همیشگی اجازه گرفت ، برای این که دست خالی بیرون نیامده باشد یک روسری را به سرعت انتخاب کرد و خرید .
ــ بریم ؟
ــ چی خریدی ؟
ــ روسری ! میخوای ؟
ــ نه قربونت واسه خودت .
راه مانده تا پادگان به سکوت گذشت ، مرصاد نمیخواست پا برهنه به افکار خواهرش وارد شود وقتی رسیدند . کمی عقب تر ایستاد و رو به مهدا گفت :
ــ خب مهدا جان برو آبجی ، موفق باشی به هیچی هم فکر نکن که خدایی نکرده روی کارت تاثیر نذاره
ــ باشه ، مرصاد خیلی از همراهیت ممنونم میدونم نمیتونم جبران کنم .
ــ همین که اینجایی از قبل همه چیو تصفیه کردی ، بدهکار هم شدیم بهت .
ریز خندید و خداحافظی کرد . مرصاد هم پیاده شد و رفتن خواهرش را تماشا کرد در همان قامت و قدم هایی محکم و استوار وقتی به ورودی رسید و با تکان دادن کوتاه دست داخل رفت سوار ماشین شد و برای اجرای برنامه اش به سمت رستوران راند .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
#رمان_حورا
#قسمت_پانزدهم
مهرزاد آن شب براے اولین بار براے رها شدن دختر عمه اش از آن مخمصه دعا ڪرد.
برای اولین بار دستانش را بالا برد و از خداے بالاے سرش چیزے خواست..
خواسته اے ڪه آینده اش را تایین میڪرد..
_خداےا من نمیدونم ڪجایے و آیا صدامو میشنوے یا نه؟ من مثل حورا هرشب باهات حرف نمیزنم و نمیشناسمت. نمازم نمیخونم. روزه هم نمیگیرم.. فقط الان ازت میخوام ڪارے ڪنے حورا از این وضع نجات پیدا ڪنه و به زور مجبور به انجام ڪارے ڪه آیندشو به خطر میندازه نشه.
من.. من حورا رو دوست دارم و میخوام براے خودم باشه. هرچند میدونم من پیشت ارزشے ندارم اما حورا ڪه داره. اگر نمیخواے به من بدیش لااقل نزار دست سعیدے بهش برسه.
مهرزاد آن شب سرش را آرام روے بالش گذاشت اما پریشان خوابش برد و با ڪابوس هم خواب شد.
صبح با سردرد از جا برخواست و بے حوصله راهے شرڪت پدرش شد.
باےد با او حرف مے زد و ازش میخواست ڪه دست از عروس ڪردن حورا بردارد.
با مادرش نمے توانست حرفے بزند چون اخلاقش را حدس مے زد و مے دانست ڪه از حورا بیزار است، بنابراین پدرش مورد بهترے براے صحبت ڪردن بود.
هر چند او هم تحت تاثیر رفتار مادرش بود.
پا به شرڪت ڪه گذاشت سعیدے را دید ڪه با مرد جوانے مشغول صحبت است.
زےر لب گفت:مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میخواد ڪسیو بگیره ڪه هم سن دخترشه.. عوضے حقه باز.
از ڪنارش رد شد و به اتاق پدرش رفت.
_چیشده مهرزاد؟ چه عجب این طرفا پیدات شد.
_حوصله گله ڪردن ندارم بابا. مے خوام یه چیزے بگم بهتون.
_پول مے خوای؟
_نه.. جواب میخوام ازتون.
_چه جوابی؟
_چرا مے خواین حورا رو عروس ڪنین؟ ڪه چے بشه؟ ڪه با یک آدم حسابے پولدار فامیل بشین و بچاپ بچاپ ڪنین؟
_حرف دهنتو بفهم پسر...
_هیچی نگین بابا بزارین حرفمو بزنم. بعدم جوابمو میدین.
حورا چه گناهے ڪرده ڪه باید تو خونه این یارو بدبخت بشه؟ شما دیگه چرا؟مگه تو اون خونه اضافیه؟ چقدر غذا میخوره؟چقدر خرج داره؟ یک دانشگاهشه ڪه اونم دولتے میخونه و فقط چند تا ڪتاب میخره در طول ترم.
ڪدوم پولتون رو هدر ڪرده این دختر ڪه دارین زندگیشو سیاه مے ڪنین؟
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار
پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در
حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و
صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای
کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید
پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود
شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که
شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار
دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه
بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش
کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود
غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر
شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد!!!...
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه
وارد شد.
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی
نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می
کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پانزدهم
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد .
آنالی...
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم .
حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
&ادامـــه دارد
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_پانزدهم 🎬
آخری بهم پیامک داد با این مضمون:خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده , الآن درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد!
انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده, لطفاً خودت را خسته نکن,اول وآخرش مال مایی😏 , اینم آدرس جشن:تهران .......
بیژن , طبق شناختی که از من داشت محال بود به فکرش خطور کند که من بخوام از کارهاشون با کسی صحبت کنم.
اما با ذکرهایی که آقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه را احساس میکردم.
تمام متن پیامک بیژن را برای شمارهی همراه آقای محمدی (پلیسی که در جریان کار برد) فرستادم.
خودم رفتم مشغول ذکر شدم,آقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم امامزاده یا یک جای مقدس تا اثرشون از بین بره,من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبند که روش تک چشم حک شده بود
برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ
بلکه علامت چشم چپ شیطان بود
و باعث جذب اجنه و شیاطین اطرافم میشد.
اون گردنبند و انگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود را سپردم به مامان تا بگذاره امام زاده وخودم مدام اسپند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسپند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه و من را هم اذیت میکنه...
فردا عاشورا بود و من برنامه ها داشتم,
میخواستم با ذکر خدا و گریه بر ارباب ،خودم را پاک کنم....
میدونستم روز سختی در پیش دارم ,توکل کردم و به انتظار روزهای خوش نشستم.......
#ادامه_دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_چهاردهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
43.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_پانزدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پانزدهم
امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو #قبول کن که الان خودت #تجربش کردی.👌در مورد رفتارهایی هم که گفتی؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن؛
#تعصب، #اجبار، #ریا و....
البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده.😒
یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن
که البته اونا یه 🔥عمو🔥 مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا 12.13 سالگی اونم به #زووووور همراهشون بود
و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا #برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت
(یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه.
تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون.
امیرعلی_ شاید خاله اینا 👈به جای #اجبار بهتر بود 👈 #راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا.تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته
( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) .
حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد.😧حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود
که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد ......
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پانزدهم
شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبهاش میگوید. طیبهای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. میگویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک میخریده.
-هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه میگفتم. انگار اون مادر من بود.
مینشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم.
بعدش شروع میکرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند میشدم، حس میکردم هیچ غم و غصهای ندارم.
ناگاه بلند میشود و به زینب میگوید:
-مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟
-روی طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟
-میخوام به اریحا نشونش بدم.
زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا میپرد:
-شما بلند نشین. خودم میرم میآرمش.
-خدا خیرت بده.
و رو به من میکند:
-طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا میخوند، یا مینوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده...
وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمیاومد برم یاد بگیرم اما همت نمیکردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم.
طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. میگفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم میگفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم.
وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده...
بچههام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم میکنه.
به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمنها نشسته، سرش پایین است و میخندد.
عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانههای طیبه گذاشته.
زینب با چند دفترچه و سررسید میرسد. یاد سررسیدهای خودم میافتم که یکییکی پر میشوند. من هم زیاد مینویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگیام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است!
مریم خانم دفترها را از زینب میگیرد و تاریخهایشان را نگاه میکند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من میدهد:
-بیا مادر. یکیش پیشت باشه. هر وقت دوست داشتی بخونش.
اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟
طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریمخانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین میشود.
راستش من هم خوشحالم که بزرگها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش.
فکر کنم جلدش مقواییست اما زنعمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده.
زینب میگوید:
-خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر!
مریم خانم چشم غره می رود به زینب.
زینب ادامه می دهد:
-ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشتههاشو دوست دارم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا