#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_نهم
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه
داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی
بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با
پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی
که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه
بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با
کمیل روبه رو نشود.از ماشین پیاده شد.
ــ خداحافظ داداش
ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
ــ خودم میام
ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
ــ میگی دیگه سمانه؟
ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
ــ نمیخواد برو
ــ خداحافظ
ــ بسلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی
صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه
بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک
بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها
کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما
نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او
شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته
شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس
را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای
که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از
پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند
کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد
،باران بند آمده بود.
***
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده
مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های
خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت
که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در
محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوب*و*س سر ایستگاه
ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و
زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوب*و*سی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی
پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب
ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان
خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد مالیمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش
پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها
خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از
کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیتترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام
آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش
سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این
ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها
درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین
ایستگاه اتوب*و*سی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش
شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را
نداشتند.
به ایستگاه اتوب*و*س رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به
مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و
دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن
ادامه بدهد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_نهم
+نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟
نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم
_من که نمیتونم نماز بخونم ...
با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ...
+چرا ؟!
_هووف ...
دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟
مژده خندید و گفت
+برای این نمیخواستی نماز بخونی؟
خب وضو جبیره میگیرم ...
_چی چی بیره ؟
باز هم خندید ...
+جبیره ...
وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه .
تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ...
_اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !...
میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود
شاید اینجوری نمی شدم ...
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم
شاید نمازامو میخوندم ...
شاید حجابمو رعایت میکردم ...
شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ...
و هزار تا شاید دیگه...
چون کسی نبود به سوالام جواب بده
منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ...
هوووفف،
مهم نیست ...
مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت
+بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو
تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟
_واقعا!؟
+آره ...
خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه
واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم
شاید اینجوری نبودم...
★★★★
بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم
_قبول باشه
+قبول حق،
از شما هم قبول باشه .
خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ...
_از کجا شروع کنم؟...
خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده
همین نماز خوندنه ...
اصلا چرا ما نماز میخونیم ، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟
به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم
همین کفایت میکنه...
+خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ...
تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم
_خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟
+آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه .
ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه.
_آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ...
نه اینکه هر روز و هر روز بخون ، تکراری میشه خب ...
مژده نگاهی به من انداخت و گفت
+ مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست .
آره شاید در ظاهرش تکرای باشه
اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟
در باطن هر نمازی که ما میخونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ...
که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم.
خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ...
درسته ؟
_آ...آره
+کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ...
پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ...
نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ...
هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد...
و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت .
واقعا در برابرش کم آورده بودم.
_خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟
فارسی نمیشه خوند؟
+خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ...
از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ...
چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ...
_مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ !
میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟
خب دوتاشون نیستن دیگه ...
+شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه .
مُرده هم فرقش با شهید اینه که ...
مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی...
فقط پیمانت تموم شده و باید بری ...
اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ...
میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه
به کمال میرسه ...
به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ...
شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست...
سکوتمو که دید با مهربونی گفت
+بریم شام بخوریم ؟
_ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ...
من یکم دیگه اینجا می مونم
بعدا خودم یه چیزی می خورم ...
+هرجور راحتی ...
بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ...
&ادامـــه دارد .....
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_نهم
✨السلام و علیکم و رحمة الله و
بركاته✨
وقتی سرم رو برگردونم با 🔥عمو🔥 مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود
و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم.😏😠
وقتی دید نمازم تموم شد.
اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت
_تو نماز میخونی ؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت
_ من من..... راستش.......😰
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع .
درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد
_ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم.😏
عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟😠
_ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه.😠
پوزخندی زد 😏که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست. و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو 😡🗣میومد که خطاب به مامان وبابا و امیرعلی بود😰
_آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیذارم نمیذارم اینو هم مث خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. 😡باید همون موقع همراه خودم میبردمش باخودم ولی هنوزم دیر نشده آره..... بریم طناز....
و بعد سکوت مطلق و بعد ترسی که همه وجودمو گرفته بود.
هنوز دیر نشده؟ میبردمش؟ اصلا چرا اینقدر اعتقادات من براش مهمه؟! یا دوستیم با.....😥😣
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم.....
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_مرسی
آرمان_راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم. چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_خیلی...........
دلارام_جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم.
شاخ بازی؟ چه ربطی داره؟اصلا مگه من رفتم سراغش........😧🙁
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_نهم
برای من خیلی مهم نیست؛ اما شاید برای زینب خیلی مهم بوده. این را وقتی میفهمم که زینب و پدر و مادر و مادربزرگش را دیدم که دوان دوان میآمدند به سمتمان.
بارهایم را تحویل داده بودم و مقابل گیت هستم که میرسند. زینب صدایم میزند و میگوید صبر کنم.
ایستادم و رسیدند. تعجب کردهام از این که خانواده زینب برای بدرقه ام آمده اند. زینب درآغوشم میگیرد:
-خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه.
لبخند میزنم که نفهمد بغض کردهام:
-منم همینطور.
پدرش جلو میآید:
-خیلی مواظب خودتون باشین اریحا خانم. اگرم کاری از دست ما برمیاومد حتما بگید انجام بدیم.
هنوز تشکر نکردهام که مادربزرگ زینب محکم در آغوش میفشاردم. دلیل اینهمه محبت را نمیفهمم. غرق بوسه ام میکند و بعد هم نوبت عزیز است که مادرانه در آغوشم بگیرد و ببوسدم و به طور ممتد سفارش هایش را تکرار کند.
دوست دارم بلند گریه کنم و بگویم اصلا دلم نمیخواهد بروم. دوست ندارم از این همه محبت جدا شوم...
مادر اما عقب ایستاده. خودم میروم که بغلش کنم. برعکس بقیه، نه گریه میکند و نه خیلی ناراحت است.
از گیت ها که رد میشوم، بغضم میترکد. حس میکنم این آخرین نفس هایی ست که در هوای ایران میکشم و آخرین قدم هایی ست که بر خاک ایران برمیدارم.
حال کودکی را دارم که دلش نمیخواهد از مادرش جدا شود. کاش دیروز که رفتم گلستان شهدا، عمیق تر نفس کشیده بودم. دوباره یاد زهره بنیانیان میافتم.
حتما او هم همین حال را داشته موقع رفتن به آلمان، شاید هم بدتر. یک رفتن با اجبار و بدون کوچکترین علاقهای.
یکباره حس میکنم زیر پایم خالی شده است؛ وقتی یادم میافتد در آلمان نمیتوانم چادر بپوشم.
همین هفته با عزیز از قم چند دست مانتوی گشاد و بلند عربی و روسری قواره بلند خریدیم. اما هیچ کدام از این ها نمیتواند جای چادر را بگیرد.
مانتو هرچقدر گشاد باشد و روسری هرچقدر بلند، آرامش چادر را ندارد. آنهایی که چادر را امتحان کرده اند میدانند، بعد مدتی انس میگیری با چادرت؛ طوری که اگر نباشد انگار یک چیزی کم داری.
من یک عمر با چادرم انس گرفته ام. عادت نکردهام، انس گرفته ام.
انس با عادت فرق دارد. انس که میگیری، با هربار بودنش برایت تازه است و لذت بخش. من با این چادر انس گرفته ام و نبودنش بدجور اذیتم میکند.
چادر فقط یک لباس نیست، یک تفکر است. یک سبک زندگی ست.
میروم داخل دستشویی ها و درش میآورم. یکی از همان مانتوهای بلند را پوشیده ام. دیگر اینجا که کسی نیست...
میتوانم بغضم را بشکنم، چادر را ببوسم و تا بزنم. تا شش ماه دیگر فقط باید صبر کنم.
وقتی بدون چادر از دستشویی ها بیرون میآیم، حس میکنم خودم نیستم. چیزی کم دارم. آن چادر بخشی از هویت من را میسازد. هر پوششی، یک پیش نمایش از هویت و تفکر فرد است.
حالا من بدون چادر، یک بخش مهم از هویتم را حذف کردهام... چقدر معذبم بدون چادر!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا