🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود.
تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد.
مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست.
کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند.
ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد.
_سلام دوستی جونم.
حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟
_خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم.
حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند.
دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد.
امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد.
حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل.
امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟
_دختر عمه مهرزاده.
امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟
_ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن.
امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید.
با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند.
در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی.
_قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟
حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه.
_فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟
_اره الان که با تو ام عالیم. حالم خوبه آبجی.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_چهارم
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به
سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را
فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست
عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،ب*و*سه های مهربانی
که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند
و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را ب*و*سه باران
می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن
دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از
همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده
نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود
،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست
مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغری بود و ضغری بی حوصله فقط سری
تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته
رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
***
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده
می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر
بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت
و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا الله" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی
نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از حالش خنده اش
گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون
صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه
دوباره سر پا ایستاد:
ــ سلام ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه
برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج
شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_چهارم
با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ...
نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم
بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم
سردرد عجیبی داشتم ...
متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم...
کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ...
یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد...
کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر
تخت کناری من خوابیده بود...
سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد
کمرم به شدت درد میکرد ...
آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ...
نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت
حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن
پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست
تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ...
ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم
دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود...
با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن
بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ...
بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم...
با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ...
دستم که گچ گرفته بود ...
سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود
چون با ، باند بسته بودنش ...
بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود
به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم
در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ...
آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم...
×کجا خانوم ؟...
صدای پرستار بود.
_چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟
×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ...
_من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم
×یک لحظه ...
و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ...
در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ...
&ادامـــه دارد ......
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
_عه امیر نرو دیگه🙁
امیرعلی _خب تو هم بیا😉
_امتحان دارما😕
امیرعلی_خب نیا😄
_ مرسی از راهنماییتون😐
امیرعلی_ خواهش😇
_ عه. مسخره. نرو دیگه
امیرعلی _خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .😬
امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم. خو حسودیم میشه
امیرعلی_ موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون. دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان.
_ مامانی. میشه من امتحان ندم؟🙁
مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟
_ نه.نمیدونم. ای بابا.
مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.😐
_ چییییییی؟😳
مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران.
_ برای زندگی؟
مامان_ نخیر. برای.....😢
یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بقلش کردم.
_ عه مامان چی شد؟😒
مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه. مامان کجا برم؟
مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری
_ نه قوربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .😇
امیرعلی_مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.😉
_ تو حرف نزن😕
امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.😄✋
_ به فاطمه سلام برسون.😉
امیرعلی_ چیییی؟😳
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه؟ اره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت
_نه تعجب کردم. با اجازه مامان. خدانگهدار.
مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما. خوشحال نشی😉
امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.😄
_ لوس.
.
.
خاله مرضیه_فاطمه مواظب خودت باشیا.
فاطمه_چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه_ به تو اعتباری نیست.
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه_امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت
_امیر جان یه لحظه، ببخشید.
امیرعلی_جانم ؟
خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش. یه بلایی سر خودش نیاره.😀
فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست.😉
امیرعلی_چشم خاله.☺️
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟😳😜
یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت
_چی؟ ها؟ 😧🙈
امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.🙈☺️
_ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.😉
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. 😬 منم بیخیال شونمو انداختم بالا.
خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.😇😉
امیرعلی_ مواظب خودت باش.😊
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم .
تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....😟
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_چهارم
-اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که میخوایم میرسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون...
آره خیالت تخت. مو لای درزش نمیره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای!
صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث میشود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیریست؛ اما خبری نمیشود. حتما اتاق مادر نبوده.
وارد اتاق میشود. هنوز نفسهایمان یکی در میان میرود و میآید؛ منتظریم ببینیم میخواهد چکار کند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم و هر ذکر و آیهای که به ذهنم میرسد زمزمه میکنم.
این وقت شب آمده چکار کند؟
بعد از چند دقیقه، صدای قدمهایش در سالن میپیچد و بعد در راهپله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد.
میخواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش میگذارد:
-رفت؟
و حتما جواب مثبت میگیرد که نفس راحتی میکشد. در این ده دقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کردهام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمیآورم.
سرتیم اسلحهاش را غلاف میکند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون میآید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان میدهد هرسه عرق کردهاند.
پیداست حال آنها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آنها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهاند اما من اولین بارم است.
سرتیم از من میپرسد:
-اسم کامل این صراف چیه؟
-خشایار صراف.
-پسوند و اینا نداره؟
-نه.
به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا میکنین.
و به کارشان ادامه میدهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکردهاند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار میروند و تمام. از اتاق خارج میشوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج میشوند.
میخواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمیدهد. طوری میآیند و میروند که انگار از اول هم خبری نبوده.
اطلاعات سیستم را روی هارد میریزم و بقیه کار را میگذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم میگذارم و جمع میکنم که بروم خانه.
وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز میکنم، مغزم سوت میکشد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا