eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
521 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°آتش فتنه 📋✍" پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان و اوست. چون شیعه در عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوار هم است. و بال سرخ است و در ماجرای دارد.  اما  این پرنده زرهی بنام بر تن دارد. ☆ولایت پذیری شیعه☆که بر اساس هم شکل می گیرد، او را کرده است. قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند می شود .  این ها را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند. پس مهندسی معکوس برای این است که ابتدا را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!" حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید: +اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟ -﴿فرانسیس فوکویاما﴾ کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم... +خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد... -آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین کجا رو بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه کنم. +برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟ -استخر، خرید، مسجد دعا توسل +خرید؟ -آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم +وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس -نوکر شما سه تا که هستم در بست +سه تا؟ -آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟ +خدا نکشتت... -الهی، الهی... +خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت، حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: +شوخی کردم خب ناراحت شدی؟ همانطور که نگاه محمد خیره افق بود، لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد: _مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه! حلما آرام لبش را گاز گرفت، و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند.   ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان سامری_در_فیسبوک💖 قسمت ۳۳ و ۳۴ احمد همبوشی جلوی سالنی که قرار بود کنفرانس برگزار شود در حال قدم زدن بود، بار دیگر به ساعت مچی اش نگاه کرد، بیست دقیقه تا شروع مراسم بود و هنوز سیمین نیامده بود. همبوشی کیف مشکی دستش را به دست دیگرش داد و دوباره به سمت پله ها که به طبقه بالا می خورد نگاهی انداخت و زیر لب گفت: کجایی دختر؟! نکنه مریض شده باشه؟! و بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه...دیشب که تا نصف شب کنار من بود، حالش خوب بود، برنامه هامون را که مرور کردیم حالش بهتر هم شد. همبوشی که از آمدن سیمین ناامید شده بود به سمت در سالن حرکت کرد که از پشت سر صدای سیمین را شنید: _سلام...صبر کن منم بیام رفیق! همبوشی لبخند روی لب نشاند و به پشت سر برگشت و همانطور که دستش را به طرف سیمین دراز می کرد گفت: _کجایی دختر؟! خیلی نگرانت شده بودم و بعد سرتاپای سیمین را نگاهی انداخت و گفت: _اوه اوه چه کردی؟! نگفتی اگر اینجور آرایش کنی و اینقدر زیبا لباس بپوشی یکدفعه میدزدنت؟ سیمین که از این تعریف همبوشی سر ذوق آمده بود گفت: _تو هم که حسابی به خودت رسیدی، کت و شلواز ذغالی، پیرهن سفید و کراوت توپی سیاه و سفید...عاااالی شدی عااالی... و با زدن این حرف به طرف سالن کنفراس رفتند... ابتدای مراسم استاد ورتیمر روی سِن رفت و دربارهٔ کلیت کلاسهایی که برگزار شده بود توضیحات کاملی داد و در انتهای سخنانش گفت: _امروز میخواهم نتایج کارم را به صورت عملی نشان شما دهم و اینک از دو دانش پژوه که مدتهاست زیرنظر ما در این کلاسها شرکت کرده اند میخواهم اینجا بیایند و گوشه ای از آنچه که فراگرفته‌اند را به نمایش بگذارند، البته نکته ای را متذکر شوم و آن اینکه این دو نفر برای فعالیت در دو گروه و فرقهٔ متفاوت برگزیده شده اند، دو گروهی که از دید عوام جامعه هیچ ربط و سنخیتی با هم ندارند اما هر دو در یک جا و تحت یک شرایط آموزش دیده‌اند.. و با زدن این حرف نام کمال عبدالناصر و سیمین را اعلام کرد و خود از روی صحنه پایین رفت. سیمین به همراه همبوشی درحالیکه جمع پیش رو آنها را تشویق می کردند بالای جایگاه رفتند و پس از تشکر از جمع شروع به هنرنمایی کردند. همبوشی پشت یک میکروفن و سیمین هم پشت میکروفن دیگری قرار گرفت و همبوشی چنین شروع کرد: _ما در زمان حساسی از تاریخ قرار داریم، زمانی سرنوشت ساز که باید با تلاش به سمت نظمی نوین در جهان پیش برویم، نظمی که محققان و نخبه های این زمان برنامه‌ریزی کرده‌اند و ما هم در راستای این هدف پیش به سوی آینده ای که از آنِ ماست قدم برمیداریم... برای تحقق این هدف باید کسانی از جامعه حذف شوند و اگر حذف آنها ممکن نشد، باید آنها را از راهی که میروند به بیراهه کشاند و و را به سمتی منحرف کرد که آنها را به خود مشغول دارد تا نتوانند به مسائل پیرامونشان بیاندیشند و ما در کمال آرامش به اهدافمان برسیم... یکی از جمعیت هایی که مانع پیشرفت ما هستند، جمعیت شیعیان این عصر و زمان هست، پس ما تمام تمرکزمان را برای و آنان بکار میبریم، طبق تحقیقات پژوهشگران ما، یکی از بازوهای قوی شیعیان که باعث پیروزی آنهاست اعتقاد به است و ما باید این اعتقاد را کمرنگ و به چالش کشیم... طبق آموزشهایی که به ما داده‌اند و طبق احادیثی که در کتابهای مختلف خوانده‌ایم، امام زمان شیعیان در پردهٔ غیبت به سر میبرند و گاهی فرستاده ای به سمت امت میفرستند ما از این احادیث استفاده کرده و خودمان را چنان جلوه میدهیم که سفیر و فرستادهٔ امام زمانیم.... سخن همبوشی به اینجا که رسید، کمی سکوت کرد و سیمین به سخن در آمد و گفت: _من هم حرفهای ایشان را تایید میکنم و نظرم نظر جناب عبدالناصر هست با این تفاوت، ایشان ادعا میکنند امام زمان سفیر خاص دارد و آن سفیر فردی خاص است که نامش را خواهند گفت، من هم یاد گرفتم که همین حرف را تایید کنم، آری امام زمان سفیر خاصی دارد که نامش علی محمد باب است. همبوشی لبخندی زد و گفت: _من در این آموزشها یاد گرفتم که به خورد ملت بدهم امامت فقط به دوازده امام ختم نمیشود، دوازده مهدی دیگر خواهد آمد که اولینش همان کسی ست که ما معرفی میکنیم. سیمین ادامه حرف همبوشی را گرفت و گفت: _طبق همین آموزشها من هم یاد گرفته‌ام که ادعا کنم: "نبوت به پیامبری محمد بن عبدالله ختم نمی شود و «بها الله» پیامبر بعد از محمد بن عبدالله است." همبوشی لبخندی زد و ادامه داد: _در روایات آمده که.... نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz