eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی...😊🏥 _چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش😢☝️ _آخه تحت مراقبته⛔️ پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😊 _خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...😊 تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم... صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...😧😞 بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم... گریه امانم نداد...😭😙 از خیسی، دستش کمی جمع شد... سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...👀 با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭 _یا ... زهرا... یا... زهرا..👴🏻😷 _باباجون! ...😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭😞 ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. 🕊غریب... نیست..👴🏻😣😊 پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😫 _یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭🙏🙏 _ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم...😊 صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد... دلم خالی شد... اما ... چفیه 💚رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔 با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون😞😭 اتاق 110 رو ترک کردم... کلافه و دل نگران.... مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪 ناگهان دلم به یه طرف میل کرد... این غبار داشت 🕊جذب گنبد🕊 میشد..😭 با حالتی پریشان و غصه دار... با غربت تمام به سمت حرم 🕌رفتم... یاد گذشته هام افتادم... از خودم به شدت متنفر شدم....😣😞 فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم... پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن... بهشون حق میدادم... چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون... پیاده خیلی راه بود... اما... ✨👈 رو گرفته بودم که نشم...👉✨ فقط و فقط تند میرفتم... بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭 صدای بوق ماشینها🚙🚕 رو گنگ میشنیدم... نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕🚗🚕🚙 اصلا تو حال خودم نبودم.... فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅 یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه «هی پسر داری کجا میری؟» سریع حرف های باباجون👴🏻 درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن... شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود... پاهام سست شد... 🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟.. 🕊پس تا حالا کجا بودی.؟.. 🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!.. 😞بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...😞 نشستم جلو در ورودی حیاط... تکیه دادم به یه ستون، چفیه💚 رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭 از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭.... ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے توسڪا🍀 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. 🙁مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 🌺بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو سوریه جامونده زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..😢 توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم.. یه آقا اومد گفت: 🕊_این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علےابراهیم. ازخواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af