🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_چهارم
_ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خالیه... برو پسر جان...برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کارزیادی داشته باشی...😊🏥
_چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش😢☝️
_آخه تحت مراقبته⛔️ پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😊
_خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...😊
تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...
صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود...
با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...😧😞
بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...
گریه امانم نداد...😭😙
از خیسی، دستش کمی جمع شد...
سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...👀
با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭
_یا ... زهرا... یا... زهرا..👴🏻😷
_باباجون! ...😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭😞
ستنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو شهر ..امام ..رضا.. 🕊غریب... نیست..👴🏻😣😊
پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😫
_یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭🙏🙏
_ساعت 8 شده پسرم...فقط این تخت مونده تمیز نکرده... باید شیفت رو تحویل بدم...😊
صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد...
دلم خالی شد...
اما ... چفیه 💚رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔
با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم... امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون😞😭
اتاق 110 رو ترک کردم...
کلافه و دل نگران....
مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪
ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...
این غبار داشت 🕊جذب گنبد🕊 میشد..😭
با حالتی پریشان و غصه دار...
با غربت تمام به سمت حرم 🕌رفتم...
یاد گذشته هام افتادم...
از خودم به شدت متنفر شدم....😣😞
فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...
پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...
بهشون حق میدادم...
چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون...
پیاده خیلی راه بود...
اما...
✨👈 #گنبد رو #نشونه گرفته بودم که #گم نشم...👉✨
فقط و فقط تند میرفتم...
بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭
صدای بوق ماشینها🚙🚕 رو گنگ میشنیدم...
نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕🚗🚕🚙
اصلا تو حال خودم نبودم....
فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅
یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه
«هی پسر داری کجا میری؟»
سریع حرف های باباجون👴🏻 درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...
شوق رسیدن به حرم...
فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد
نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...
پاهام سست شد...
🕊با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟..
🕊پس تا حالا کجا بودی.؟..
🕊تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!..
😞بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...😞
نشستم جلو در ورودی حیاط...
تکیه دادم به یه ستون،
چفیه💚 رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭
از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭....
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج