💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وپنج
هوای گرم،☀️ کلافه اش کرده بود....
صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...😍
ــ سلام خانمی...😍
ــ سلام عزیزم خوبی؟!☺️
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!😉
ــ نزدیک خونمونم.😇
ــ دانشگاه بودی؟!😊
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!😫😠
شهاب خندید.😁
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.😃
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!😐
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!🙁
ــ استغفرا...!😃
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!😉
شهاب بلند خندید. 😂مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.😌
ــ چی شد؟!😳
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!😐
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!😕
ــ مهیا پرده رو بکش...😐
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.☹️
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.😍
ــ باشه.☺️
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!😍😋
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...😜
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!😒
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!😎
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.😂
شهاب سعی کرد نخندد🙊 و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.😉
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!😬😠
شهاب بلند زد زیر خنده:😂
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش😅 گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!😍
ــ نه سلامتی آقا!😍
ــ یا علی(ع)...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت....
کتاب هایش📚 را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وپنج
✨کلمات صادقانه
چندين بار نشست ...👀 ايستاد ... خم شد ...👀
و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ...👀 سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... 👀و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ...👀
چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ...👀
شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي رو تکرار مي کرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و کشيد توي صورتش ...👀
مراسم عجيبي بود ... 👀😟
البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ...
يهودي ها ساعت ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ...
یه عده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تکان مي دادن که تعجب مي کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ...😕😟
يا بودائي ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي کنن ...😟 مي ايستن و دوباره سجده مي کنن ... و دست هاشون رو حرکت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي کنن ... و دوباره سجده مي کنن ...
👈همه شون حماقت هايي براي پر کردن وقت بود ...🙁
بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه اي که زير پاش انداخته بود ...
و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفي شد ...
جمعش کرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي کنم ...
- از صداي من بيدار شدي؟ ...😊
- نه ... کلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي برد ...😊
- با خستگي و فشار شغلي که داري چطور طاقت مياري؟ ...☺️
چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ...
مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ...
- قبل خواب يا بايد الکل🔥 بخورم يا قرص خواب آور 💊... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم که هيچ کدومش رو اينجا ندارم ...😕
نشست روي تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نياوردي؟ ...😊
يکم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا کردم ...
- نمي دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنيل🌸 هم که پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...😅
- اينطوري که خيلي اذيت ميشي ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ... اگه خودش پيدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي کنيم ببينيم معادلش هست يا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...😊
خيلي راحت و عادي صحبت مي کرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست که ذهن ديگران رو شست و شو ميدن ...
اما از #عمق_وجود، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور کنم ... #صداقت کلمات و توجهش رو ...
- از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... که نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي پرسم اگه نخواستي جواب نده ...😊
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😁
- بپرس ...
- اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي ببيني ... بگردي و تفريح کني ... الان نود درصد جاهايي که قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ...☺️😅
بالشت رو از زير سرم کشيدم ... نشستم و تکيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ...
- قبل از اينکه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ...😊
دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ...
- تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي که به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه ... پس چي شد که باهاشون همراه شدي؟ ...😟🤔
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نود_وپنج
با احتیاط دست بر پیشانی تبدار حسام گذاشت. عرق کرده بود. پلکهای حسام باز هم تکان خوردند.
کمیل کمی سر جایش نیمخیز شد.
ناله شکسته و نخراشیدهای از گلوی حسام برخاست و لبان خشکش را کمی باز کرد.
کمیل تمامقد ایستاد ،
و با دقت خیره شد به حسام؛ اما گوشش باز هم به خطبه نماز جمعه بود.
- ساز و کارهای قانونی انتخابات در کشور ما اجازهی تقلب نمیدهد. این را هر کسی که دستاندرکار مسائل انتخابات هست و از مسائل انتخابات آگاه است، تصدیق میکند؛ آن هم در حد یازده میلیون تفاوت! یک وقت اختلافِ بین دو رأی، صد هزار است، پانصد هزار است، یک میلیون است، حالا ممکن است آدم بگوید یک جوری تقلب کردند، جابهجا کردند؛ اما یازده میلیون را چه جور میشود تقلب کرد؟...اگر کسانی شبهه دارند و مستنداتی ارائه میدهند، باید حتماً رسیدگی بشود؛ البته از مجاری قانونی؛ رسیدگی فقط از مجاری قانونی. بنده زیر بار بدعتهای غیرقانونی نخواهم رفت... . (بیانات رهبر انقلاب)
صدای تکبیر حضار در مصلی پیچید ،
و برای چند لحظه کلام رهبر انقلاب را قطع کرد.
آقا کمی صبر کردند تا مردم سکوت کنند و بعد ادامه دادند:
- امروز اگر چهارچوبهای قانونی شکسته شد، در آینده هیچ انتخاباتی دیگر مصونیت نخواهد داشت.«بیانات رهبر انقلاب»
حسام چشم باز کرد.
نگاهش گنگ و گیج بود. به سختی گردنش را چرخاند و دور و برش را نگاه کرد.
خواست کمی تکان بخورد که زخم گلولهاش، تیر کشید و عضلات صورتش در هم جمع شد. کمیل ساکت و دست به سینه،
دوباره نشست روی صندلی و نگاهش را داد به تلوزیون.
- بالاخره در هر انتخاباتی بعضی برندهاند، بعضی برنده نیستند...بنابراین همه چیز دنبال بشود، انجام بگیرد، کارهای درست، بر طبق قانون. اگر واقعاً شبههای هست، از راههای قانونی پیگیری بشود. قانون در این زمینه کامل است و هیچ اشکالی در قانون نیست. همانطور که حق دادند که نامزدها نظارت کنند، حق دادند که شکایت کنند، حق دادند که بررسی بشود. بنده از شورای محترم نگهبان خواستم که اگر مواردی خواستند صندوقها را بازشماری بکنند، با حضور نمایندگان خود نامزدها این کار را بکنند. خودشان باشند، آنجا بشمرند، ثبت کنند، امضاء کنند.(بیانات رهبر انقلاب)
حسام برای چندلحظه ،
پلکهایش را بر هم فشار داد و دوباره بازشان کرد.
سرش را به سمت کمیل چرخاند ،
و با اخم به کمیل نگاه کرد؛ او را نمیشناخت. اتاق را از نظر گذراند؛ یک اتاق سه در چهار با پنجرههایی کوچک و محصور در حصار فلزی. در اتاق، بجز یک تلوزیون و یک یخچال، چیز دیگری نبود. کف اتاق را با موکت پوشانده بودند و گوشه اتاق، یک سجاده مخملی پهن بود.
نگاه حسام دوباره برگشت سمت کمیل ،
و در امتداد نگاه کمیل، رسید به تلوزیون.
رهبر انقلاب هنوز داشت خطبه میخواند:
- نسل جوان ما بخصوص نشان داد که همان شور سیاسی، همان شعور سیاسی، همان تعهد سیاسی را که ما در نسل اول انقلاب سراغ داشتیم، دارد؛ با این تفاوت که در دوران انقلاب، کورهی داغ انقلاب دلها را به هیجان میآورد، بعد هم در دورهی جنگ به نحو دیگری؛ اما امروز اینها هم نیست، در عین حال این تعهد، این احساس مسئولیت، این شور و شعور در نسل کنونی ما وجود دارد؛ اینها چیز کمی نیست.(بیانات رهبر انقلاب)
حسام به حنجرهاش فشار آورد و با صدای نخراشیده و خستهاش گفت:
- تو...کی...هستی...؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وپنج
لبخند میزند و به گنبد نگاه میکند:
- نه باباجان. میخوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم.
از خدا خواسته از جا بلند میشوم:
- چشم من زود میام.
- التماس دعا.
نگاهم باز هم میچرخد ،
به سمت کتاب دعایی که روی فرشهای صحن خوابیده و انگار صدایم میزند.
منتظر است برش دارم.
با چند قدم بلند خود را میرسانم به کتاب؛
اما جرات نمیکنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش میکنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم.
الان همه فکر میکنند دیوانهام.
خم میشوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمیدارم. انگشت میکشم به نوشتههای طلاکوب شده روی جلد سرمهایاش.
هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را میخواند؟
کتاب دعا را به سینه میچسبانم ،
و نگاهی به اطراف میکنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم.
کفشهایم را میپوشم و کتاب دعا به دست، راه میافتم میان صحن.
نیست. نمیدانم؛ شاید رفته زیارت.
وارد رواقها میشوم. اینجا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمیبینم.
میخواهم بروم زیارت.
چشمم به ضریح که میافتد، هارد مغزم کامل فرمت میشود. دیگر به هیچ چیز فکر نمیکنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده.
دوست دارم بروم جلو ،
و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ.
اصلا نمیشود جلو رفت.
برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که میشد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی.
یک آن خوشحال میشوم ،
از این که نمیتوانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند.
این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست.🕌
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج