💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وچهار
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
_من اول شروع کنم یا شما؟!😊
مهیا آرام گفت:
_شما بفرمایید.
_خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.😇
َشهاب_واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
شهاب_مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم.واقعیتش من #انتظار زیادی ندارم،... فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، #کنارم باشه؛
#تکیه گاهم باشه؛
چیزی از من #پنهون نکنه؛
منو #محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو #درک کنند.
شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...😔
_بفرمایید؟!😊
_شما می خواید برید سوریه؟!😔
شهاب سرش را بالا آورد.
_نخیر نمیرم، سعادت نداریم.😊
❤️احساس آرامشی❤️ به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
_مهیا خانم جوابتون...😊...
مهیا استرس گرفت.
احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
_سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.🙈
شهاب خنده ای کرد😃🙏 و خداروشکری گفت.
*
🎊🎊آیا وکیلم:🎊🎊
_با اجازه بزرگترها، بله!☺️😍
نفس آسوده ای کشید.
صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.😌
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. 😄🙈دوباره صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
دفتر بزرگی📖 مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن...
گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، 💞که شهاب الآن مرد زندگیش است.💞
بعد از امضاهای شهاب،...
همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های🎁 خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛
شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. ☺️😍
در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...🙄🙁
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.😍
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد.
سرش را پایین انداخت،☺️ الآن حرف مادرش را درک می کرد؛...
که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
_ممنونم، مهیا خانوم...😍
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وچهار
✨سرزمین عجایب
وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ...😟
هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از 🖲دوربين مدار بسته🖲 نبود ...
لباس هايي👗👕 رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ...
بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ...
واقعا عجيب بود ... 😳😯يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ...
بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ...
اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ...
افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...🤔😯😳
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ...
اين عادتم بود وقتي خيلي گيج 😯😟مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ...
توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ...
چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل🌸 و بقيه هم از مسجد✨ میان بيرون ...
هنوز داشت با من حرف مي زد ...
و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ...
- ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...😯😟
و از در خارج شدم ...
مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ...
حداقل فهميد هم زبان نیستیم ...
هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ...
تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته که نشديد؟ ...😊
با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل😅🌸 ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ...
- يه چيزي بگم باورت نيمشه ...😳 چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...😯😧
براي اون هم جالب بود ...
چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ...
حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...😧😐😑
به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ...
حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل🌸 و مرتضي🌸، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ...
ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ...
ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...😴
ساعت حدودا 4:30 صبح🌌 به وقت تهران ...
#مغزم فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ...
مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ...
صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ...
همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ...😯✨ تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ...
شلوار کرم روشن ...
پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون 🌟پارچه شنل مانندي🌟 که روي شونه اش مي انداخت ..🤔😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #نود_وچهار
***
مقابل تلوزیون کوچکِ داخل اتاق،
ایستاده بود و دست به سینه و با ابروانِ درهم، به خطبههای نماز جمعه گوش میداد.
از روز قبل که اعلام شده بود ،
قرار است رهبر انقلاب خطبه نماز جمعه تهران را بخوانند، میدانست این خطبه میتواند نقاط مبهم را روشن کند و برای خیلیها، این خطبه حرف آخر است.
- من به این برادران عرض میکنم، به مسئولیت پیش خدای متعال فکر کنید؛ پیش خدا مسئولید، از شما سؤال خواهد شد. آخرین وصایای امام را به یاد بیاورید؛ قانون، فصلالخطاب است؛ قانون را فصلالخطاب بدانید. انتخابات اصلاً برای چیست؟ انتخابات برای این است که همهی اختلافها سر صندوق رأی حل و فصل بشود. باید در صندوقهای رأی معلوم بشود که مردم چی میخواهند، چی نمیخواهند؛ نه در کف خیابانها.(بیانات رهبر انقلاب)
کمیل گوشش به سخنرانی بود ،
و برگشت و به حسام که بیهوش روی تخت خوابیده بود نگاه کرد.
چهره حسام بخاطر خونریزی مانند گچ سپید شده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود.
کمیل به سمت پنجره اتاق رفت ،
و آن را باز کرد. گویا مدتها بود کسی آن را باز نکرده بود که لولاهایش نالیدند و گرد و خاک به هوا برخاست.
پنجره، پشت حصارهای فلزی پنهان بود؛
با این حال هوای تازه همراه غبار وارد اتاق شد.
- اگر قرار باشد بعد از هر انتخاباتی آنهایی که رأی نیاوردند، اردوکشی خیابانی بکنند، طرفدارانشان را بکشند به خیابان؛ بعد آنهایی که رأی آوردهاند هم، در جواب آنها، اردوکشی کنند، بکشند به خیابان، پس چرا انتخابات انجام گرفت؟ تقصیر مردم چیست؟ این مردمی که خیابان، محل کسب و کار آنهاست، محل رفت و آمد آنهاست، محل زندگی آنهاست، اینها چه گناهی کردند؟ که ما میخواهیم طرفدارهای خودمان را به رخ آنها بکشیم؛ آن طرف یک جور، این طرف یک جور. برای نفوذىِ تروریست -آن کسی که میخواهد ضربهی تروریستی بزند؛ مسئلهی او مسئلهی سیاسی نیست؛ برای او چه چیزی بهتر از پنهان شدن در میان این مردم؛ مردمی که میخواهند راهپیمایی کنند یا تجمع کنند. اگر این تجمعات پوششی برای او درست کند، آنوقت مسئولیتش با کیست؟ الان همین چند نفری که در این قضایا کشته شدند؛ از مردم عادی، از بسیج، جواب اینها را کی بناست بدهد؟(بیانات رهبر انقلاب)
کمیل از پشت پنجره کنار رفت ،
و دوباره به صورت حسام چشم دوخت. سینه حسام، سنگین و سخت بالا و پایین میرفت.
از شب قبل تا الان،
کمیل بر بالین حسام خواب را بر خود حرام کرده و نفس به نفسش را شمرده بود.
با کوچکترین صدایی از بیرون اتاق دست به اسلحه میشد و با کوچکترین تغییری در حال جسمی حسام، دست به دعا.
- در داخل کشور هم عوامل این عناصر خارجی به کار افتادند و خط تخریب خیابانی شروع شد؛ خط تخریب، خط آتشسوزی، اموال عمومی را آتش بزنند، حریم کسب و کار مردم را ناامن کنند، شیشههای دکان مردم را بشکنند، اموال بعضی از مغازهها را به غارت ببرند، امنیت مردم را از جانشان و مالشان سلب کنند؛ امنیت مردم مورد تطاول اینها قرار گرفت. این ربطی به مردم و طرفداران نامزدها ندارد، این مال بدخواهان است، مال مزدوران است، مال دستنشاندگان سرویسهای جاسوسی غربی و صهیونیست است. (بیانات رهبر انقلاب)
کمیل لبخند تلخی زد ،
و دوباره به حسام خیره شد. پلکهای حسام تکان ریزی خوردند.
کمیل ساعتش را نگاه کرد؛
بیش از بیست و چهار ساعت از بیهوشی حسام میگذشت و این حالش کمی نگرانکننده مینمود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #نود_وچهار
دوست دارم چشمانم را ببندم ،
تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند.
هیچ جای دنیا،
آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات میآید.
مطهره نگاه از زیارتنامه میگیرد ،
و سرش میچرخد به طرف من.یک آن حس میکنم ته دلم خالی میشود و قلبم میریزد. انگار از نگاهش میترسم.
به چهرهاش دقت میکنم.
اثری از نارضایتی نمیبینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست.
این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟
گلویم خشک شده.
دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمیتوانم.
دلم برایش تنگ شده.
این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟
مطهره از جا بلند میشود.
کتاب دعا را میگذارد روی فرشهای صحن و آرام از کنارم رد میشود؛ مثل نسیم. عطرش را حس میکنم.
کفشهایش را میپوشد؛
همان کفشهای مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود.
میرود و نگاهش میکنم؛
انقدر که میان زائرها گم شود.نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرشهای حرم جا مانده.
میدانم کسی باور نمیکند؛
اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفافتر از وقتی که توی این دنیا بود.
دستی روی شانهام فشرده میشود.
از جا میپرم و سر میچرخانم.پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند.
لبخند میزند و میگوید:
- کجا رو نگاه میکردی پسر؟
مغزم قفل میکند.
نمیدانم باورش میشود یا نه؛ اما ترجیح میدهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.
پدر هم پِی ماجرا را نمیگیرد.
دستش را از روی شانهام برمیدارد و روی جلد سرمهای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده میگذارد:
- تو اگه میخوای برو زیارت، من همینجا منتظر میمونم.
- پس شما چی بابا؟ نمیخواین بیاین؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج