🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هشتاد (قسمت آخــــــــر)
چشمامو باز کردم،
همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..
خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم،
صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..😫😭
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...😩😭
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
👣آخ عباس .... عباس....👣
.
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..
تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم،
باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم
که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد،
گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭
خدایا، خدا جونم، منو ببخش،
من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭
چون بوی تو رو میداد .. 😭
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭
خدایا من دنبال تو ام ..😩😭
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..😖😭
باید از #عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام #دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..😫
خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖
🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
🙏خدایا من از او گذشتم....
تو نیز از گناهانم درگذر....🙏
🌷پـــــایــــان🌷
🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم
🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، #شیرزنان_فداکار و #شهدای_زنده
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد
مهیا، دو کاسه ی بستنی😋 را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!☺️
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!😊
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.😒
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه 🔥صولتی🔥 بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
_پسره ی آشغال...😣😠
_چته؟! چیزی شده؟!😟
_نه بیخیال...راستی از🔥 نازنین🔥 چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!😳
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
_خب... بعد...😳
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!😟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای 😘به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!☺️
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!😟
زهرا، لبخند غمگینی زد😒 و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!😒👋
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .🏃
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.😔
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست😢 را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. 😳🕑نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: #آشفته_دلان_را_همه_شب_نمی_برد_خواب ...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد
یوسف متعجب بود.
_این کجا بوده..!؟😳
_برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی.😢❤️
یوسف واقعا غافلگیر شده بود...
دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشیده بود.😭چقدر شال دوست میداشت.
💚شال بلند عزای امام حسین.ع.💚
دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت.
_#الهی_لک_الحمد_لک_الشکر.خیلی مخلصیم.😭
_وظیفه م بود جانانم☺️😢
ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند.
یوسف_چقدر چادر بهت میاد بانو.!
_ بخاطر سلیقه آقامونه.. میشناسیش که....!!؟؟خیلی ماهه😌
یوسف رانندگی میکرد...
و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود.
به هیئت رسیدند...
یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند..
به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد.
_بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات.😁
همه می خندیدند😂...
و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت.🤗🤝 دست داد.😍🤝
میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات😜🐔
همه باخنده صلوات می فرستادند..
علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست😂😜
قهقهه همه بلند شده بود.😂صلوات می فرستادند😂
حسین دستانش را بالا برد.
_منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات😅🙈
حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود.😅
سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ 😂اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم.تعارف نکن. 😂
عمومحمد تذکر میداد..
که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،😐همه چشم گفتند.😞😓
سکوت برقرار شد....
داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی 😭👶🏻بلند شد.
سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند.😨🏃 یاالله گفت.. وارد شد... میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه خانم، آنجا نیست.😊
سلام مختصری به همه کرد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد
✨عزت نفس
خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ...
ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم 🌸ساندرز🌸 کنارم ايستاده بود ...😊
خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... 😊همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ...
پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ...
شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...😊
تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ...
سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ...
هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...☺️
- اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...☺️☝️
بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...😅
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ...
داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من #دفاع مي کرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ...
و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...💭🌊
ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
ادامه قسمت #هشتاد(اخر)
بالاخره بعد از دوهفته که درگیر مرایم تشییع و... بودن، فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن، روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد، نم نم یارون هوا رو خواستنی تر و دونفره میکنه...
امیرحسین کمی خم میشه و آرنجش رو روی زانوش میذاره، و سرش رو با دستهاش میگیره
_دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟!
حانیه_نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده، ماموریتت یاری امام زمانته.
امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشهای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه...
.
.
.
.....سه سال بعد.....
حانیه_زینب سادات ندو مامان میوفتی خب
دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود. با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود، خواستنی تر شده بود...
بامزه بدو بدو خودش رو به محمدجواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه، و خودش رو تو بغلش میندازه....
امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلو تالار بوده میرسه، یا دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده
تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته .😍☺️
دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه 👀نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. 👀 امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه......
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن.....
"پايان"
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
@romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هشتاد
روزها از پی هم می گذشت بلاخره تکلیفم را با خودم روشن کرده بودم، به ذات مازیار پی برده بود و به هدف هایی که یک شَب متوجه منظور و تمام حرف هایش شدم. باید به هر بهانه و هر ترفندی که شده بود ازش جدا می شدم و به ابن رابطه خاتمه می دادم. طوری که من متوجه نشم کار را پیش می برد طوری رفتار می کرد که گویا بچه ام اما مگر نیستم؟ هستم که آنقدر سریع گول می خورم. من فقط ادعا دارم اما همیشه سَرم را شیره مالیده اند.
چند روزیست پرهام پیله کرده است که محسن می خواهد یکبار دیگر ببینتت امروز رضایت داده ام که بیاید همانجایی که آخرین دفعه نفسم را برید و رفت. از خانه بیرون زدم هنوز آنقدر از خودم و نفسم مطمئن نبودم که می توانم جلوی خودم را بگیرم و با دیدنش داغ دلم تازه نشود و اشک نریزم. نفس های عمیق می کشیدم. خدایا خودت کمک کن. وارد کوچه شدم. پرهام دستی برایم تکان داد خداروشکر که خودش بود و تنهایمان نگذاشته بود بغض در گلویم راه نفس کشیدن را برایم تنگ کرده بود از دور می دیدمش، تکیه اش را به دیوار زده بود. پرهام جلو آمد بر خلاف تصورم دستش را جلویم دراز کرد و با او دست دادم. فکر می کردم شاید جلوی محسن خودداری کند اما با بی اعتنایی دست داد.
+ سلام ابجی خوش اومدی
ایستادم که پرهام بالاجبار ایستاد.
+ چیشد
_ سلام خوبی؟ به هیچ عنوان نرو خوب پشتم باش دوست ندارم فکنه یه درصدم ضعیفم حالا چی میخواد بگه؟
+ باشه میمونم کنارت حالا بیا خودت بهت میگه
به سمت جایی که محسن ایستاده بود رفتیم رو به رویش روی لبه جوب ایستادم. سلامی هم نکردم. صدایش چقدر عوض شده بود.
+سلام رها
سرم را بالا گرفتم، لعنت به من که هنوز دلتنگش بودم. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
_ اومدی واسه احوال پرسی؟ مهمه برات؟
+ تند نرو مهمه
_ از کی؟ مهم بود که همون موقع تو همین کوچه جلوی بقیه کوچیکم نمی کردی و نمی رفتی
+ واسه همین اینجام بهم یه فرصت دیگه بده
پرهام نگاهی بهم انداخت، هستی هم به جمع مان اضافه شده بود کسی که شاهد تمام حال بدی هایم بود اما گذرش به جمعمان خورده بود و حالا کنارم ایستاده بود، شاید هستی هم می دانست من جلوی محسن ضعیف ترین آدمم. پرهام لبخند کمرنگی مهمان صورتش شده بود.
+ ابجی محسن اگر بخواد برگرده بهش فرصت میدی؟
آبرویی بالا انداختم. خنده ام گرفت. با نیشخند حرف دلم را زدم.
_ من منتظر میمونم هرموقع خواست برگرده
برق چشم های محسن را به وضوح دیدم خودم هم خوشحال بودم اما غرور نمی گذاشت نمایان کنم.
+ ممنون رها ممنون عزیز...
_ هنوز چیزی عوض نشده و تو دوست دختر داری حواست به رفتارت باشه، نمیخوام به اونم خیانت بشه و یه سرشم من باشم.
حرفم آنقدر تند و تیز بود که می دانستم تمام محسن را سوزاند. پرهام به سمتم آمد، هستی نگاه کینه توزانه اش را از محسن بر نمی داشت.
+ ابجی محسن می خواد کات کنه با دوست دخترش نمیتونه بسازه همش به فکر تو و عذاب وجدان داره میخواست بدونه برمیگردی بهش که با دوست دخترش کات کنه یا نه
_ پرهام من حرفم و یکبار میزنم نه ده بار تموم شد بود زنگ بزنه
+ مازیار و چیکار میکنی؟ میخوام کات کنم اون چیزی نبود که فکرش و می کردم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد
صدای صابری از خشم میلرزید:
- نمیدونم قربان... .
حسین از اتاق بیرون دوید ،
تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری میدوید و توضیح میداد:
- مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری.
حسین: چطوری یعنی؟
صابری: نمیتونسته نفس بکشه.
حسین دیگر جواب نداد.
تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه،
چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگپریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ خودنمایی میکرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا میکردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار میآورد ،
و چانهاش را به بالا میکشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشنتری را انتخاب کرد.
انگشتانش را دور فک قلاب کرد ،
و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمیخورد.
پرستار بی.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریههایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد.
هوا میتوانست وارد مجاری تنفسی شود؛
اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد.
حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید میمرد.
یاد دیروز افتاد و کارِ جنونآمیز و نتیجهبخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند میارزید؛
ولی کافی نبود.
شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت.
ناگاه چشمان شهاب باز شدند ،
و وحشتزده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون میجهیدند.
نور امیدی در دل حسین تابید.
به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس میکرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا میزد، دهانش باز مانده بود و تلاش میکرد هوا را به ریههایش بکشد؛ اما نمیتوانست.
انگار عضلاتش خشک شده بودند.
نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و میلرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمکهایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود.
پزشک فریاد زد:
- نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن!
دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت.
دست به دامان شوک شد.
بدن شهاب مانند ماهیای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین میشد؛ اما شوک هم جواب نداد.
دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمیخواست به این راحتی بیخیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شدهاش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بیروح شهاب کشید.
صابری با کف دست بر پیشانی کوبید ،
و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد
احتمالاً میثم خودش را با هلیکوپتر رسانده ،
و بچههای عملیات شاهینشهر را هماهنگ کرده.
ون سبز را میبینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیسراه.
به میثم میگویم:
- سلام. دیدمت. مخلصیم.
- چاکرتم شدید.
میخندم به لحن داشمشتیاش.
ون پشت سرمان میآید و پلیسراه را رد میکنیم.
سه چهارکیلومتر جلوتر،
پراید مشکی متمایل میشود به سمت راست جاده و میپیچد به یکی از خروجیهای کنار جاده.
نگاهی به نقشه میاندازم؛
کاروانسرای عباسی؛ همان که نمیخواستم! اینجاست که باید گفت:
-اَکه هی!
***
- روشنش کرد! روشنش کرد عباس!
این را امید گفت.
جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت:
- خب حالا چکار میکنی؟
تلفن را برداشتم و گفتم:
- همون کاری که قرار بود بکنم!
تماس گرفتم.
بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هولزدهای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم:
- سلام آقا جلال! احوال شما؟
یک نفس عمیق کشید. صدایش میلرزید:
- من...نمیدونم...کارم درسته یا نه...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج