eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
515 دنبال‌کننده
231 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت 📲_خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد... در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: _مامان! _جانم؟! _مریم داره میاد خونمون...😊 _خوش اومده! قدمش روی چشم!☺️ در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت.... سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت.🤗 _سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش🤗 گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. _بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت🌷 و چفیه✨لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!😉 مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. _اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.😊 مریم اخمی کرد و گفت: _نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!😠🙁 _شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.😊 مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. _به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی☕️☕️ وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. _مهیا مادر...این شکلات ها🍬 رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. _خیلی ممنون مری جون!😉 _خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!😌 مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. _خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!☺️ _حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...😐 مهیا سرش را پایین انداخت. _اشکال نداره اون منظوری نداشت.😔 _مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...😒 من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب😳 به مریم نگاه کرد. _اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!😒ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. _ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. _لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!😕✋ _مریم!😒 _مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!😐 _اصلا اینطور نیست....تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...😔واسه همین سردرگمم... _خواستگار؟!😳 _آره!😔 _قضیه جدیه؟!😧 _یه جورایی!😔 مریم باورش نمی شد.... او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. _سلام مامان! _سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!😊 _خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. _حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!😕 _خودت دلیلشو میدونی!😠 شهاب عصبی خندید. _میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت.😠 _نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. _تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!😐 _چون فراموش شدنی نیست برادر من...😲 صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. _مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!😠😵 شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! _مریم... لطفا!😐✋ _چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!😠😲نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر 😡را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨چشم های نورا ساندرز 🌸متوجه من شد ... چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ... این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... 😣خميده ...😞 آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ...😞😣 دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ... - نظرت براي اومدن عوض شده؟ ...😊 نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار ادامه پيدا مي کرد ... بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...😔 نشست کنارم ... - چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ...☺️ نمي تونستم چيزي بگم ... فقط از اون حالت خميده در اومدم ... 😔بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ... ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... 😓 نگاهش چرخيد سمت من ... نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ...😢 - اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ...😢 و سکوت دوباره ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...😊😢 همون کسي که به حرمت✨آيت الکرسي✨ به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، رو تا اينجا آورده ... فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... 😊تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... و ازت نااميد نميشه ...☺️👌 يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ... انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ...😊 بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... مغزم گيج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ... شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ... اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ...💭😣 سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ... از جا بلند شدم ... اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ...👧🏻 ✨✍
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت مردم حلقه زده بودند دور جنازه شیدا ، و صابری با نگرانی برگشت سمت صدف که به سمت ون نیروی انتظامی روانه شده بود. بین جمعیتی که دور شیدا حلقه زده بودند، چشم صابری به عباس افتاد. با نگاهش به عباس فهماند حواسش به شیدا باشد و عباس در جوابش، با اطمینان پلک بر هم گذاشت. فهمید منظور صابری چیست؛ باید منتظر می‌ماند ببیند چه کسی برای اطمینان از مرگ شیدا بالای سرش حاضر می‌شود. صابری بلند شد و دوید به سمت صدف. می‌دانست احتمالاً گیر می‌افتد؛ هدفش هم همین بود. عباس میان مردمی که دور شیدا حلقه زده بودند چشم گرداند. چون تیر مستقیم به سر شیدا خورده و در جا تمام کرده بود، احتمال این که کسی در آمبولانس هم دنبال جنازه‌اش بیاید منتفی می‌شد؛ اما عباس می‌دانست احتمالاً کسی که تیر را شلیک کرده یا همدستش، برای اطمینان از اصابت تیر، دور و بر جنازه چرخ می‌زنند. حتی بعید نبود خودشان بخواهند مجلس را گرم کنند و با شعار و داد و فریاد، مردم را به شورش وادارند. حالا دو لایه جمعیت دور شیدا حلقه زده بودند. هیچکس جرأت نداشت به شیدا دست بزند؛ چون همه مطمئن بودند که مُرده است. یک نفر به اورژانس زنگ زده بود و داشت به اپراتور پشت خط آدرس می‌داد. بقیه هم، بدون این که حضورشان فایده داشته باشد، ایستاده بودند و برای «دختر جوان مردم» دل می‌سوزاندند. انگار منتظر ایستاده بودند که ببینند آخرش چه می‌شود. ناگاه مرد قد بلندی با ماسک بر صورت، جمعیت را شکافت و خودش را به لایه اول مردم رساند. عباس به این تازه‌وارد حساس شد؛ مخصوصاً که ویژگی‌های ظاهری‌اش، شبیه کسی بود که مجید مشخصاتش را داده بود. قد بلند و چهارشانه، سر کم‌مو و پوست سبزه. رفتارش هم شبیه مردم عادی نبود. نه به آدم‌های کنجکاو و بیکار می‌ماند که می‌خواهند ببیند چه خبر است و نه یک فرد انسان‌دوست و دلسوز که می‌خواست برای شیدا اقدامات درمانی انجام دهد. عباس روی رفتارهای مرد دقیق شد. مرد حتی به خودش زحمت نداد بالای جنازه بنشیند؛ کمی خم شد و به اثر گلوله که حالا تبدیل به یک دایره بزرگ سرخ روی سر شیدا شده بود نگاه کرد. شعاع دایره با گذر زمان بیشتر می‌شد و صورت شیدا کم‌کم به کبودی می‌زد. مرد کمی شیدا را برانداز کرد و بعد، به همان سرعت که وارد جمعیت شده بود، خارج شد. عباس ترجیح داد به حس ششمش اعتماد کند و دنبال مرد برود؛ نامحسوس و بی‌سروصدا. دعا می‌کرد مرد گیر ناجا نیفتد؛ چون تنها سرنخ به شمار می‌آمد و نباید می‌سوخت. کسانی که از دست پلیس فرار می‌کردند، داخل کوچه‌های فرعی می‌دویدند و به خانه‌ها پناه می‌بردند. پلیس هم سراغ خانه‌ها و کوچه‌ها نمی‌رفت و رهایشان می‌کرد. مرصاد کنار ورودی یکی از کوچه‌ها ایستاده بود و شرایط را دید می‌زد. ناگاه کسی به او تنه زد؛ طوری که نزدیک بود زمین بیفتد. متوجه پسری شد که به دنبال چند دختر و پسر جوان، داخل کوچه دوید؛ اما تعجبش وقتی بیشتر شد که دید دو مامور پلیس ضدشورش، با نقاب و کلاه ایمنی و باتوم به دست، به دنبال جوان‌ها داخل کوچه دویدند. این رفتار را در ماموران دیگر ندیده بود. با وجود بی‌تجربگی و تازه‌کار بودنش، شاخک‌هایش حساس شدند. نتوانست دنبا مامورها نرود. قدم تند کرد تا جا نماند؛ اما نمی‌خواست بدود و جلب توجه کند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر می‌شود توی مغزم و اعصابم را می‌ریزد بهم. انگار اصلاً فکر کردن به مسائل شخصی و خانوادگی به من نیامده. من در همان کارم غرق بشوم بهتر است. انگار پرونده‌های سنگین ضدجاسوسی و ضدتروریسم خیلی ساده‌تر هستند در مقابل مسائل شخصی؛ آن هم وقتی پای عشق وسط باشد و بدتر از آن، هنوز اصلاً ندانی عاشقی یا نه؟ سرم را که از روی فرمان برمی‌دارم، خانم رحیمی را می‌بینم که از خانه بیرون می‌آید. دستانم یخ می‌کنند و سرم داغ می‌شود. حس می‌کنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما ترک بخورم! از خانه بیرون می‌آید ، و در را پشت سرش می‌بندد. انگار مطهره است. همان‌جا جلوی در خانه‌شان می‌ایستد و به کیفش نگاهی می‌اندازد. با یک دست، چادرش را می‌گیرد که عقب نرود، مثل مطهره. مطهره هم همیشه یا با دست یا حتی با دندان، چادرش را می‌گرفت و نمی‌گذاشت عقب برود. خانم رحیمی شاید از بودن چیزی در کیفش مطمئن می‌شود و شاید هم گوشی‌اش را چک می‌کند. سرش پایین است. در کیفش را که می‌بندد، تازه یادم می‌افتد نباید من را ببیند. قبل از این که سرش را بلند کند و رویش را تنگ بگیرد، سرم را کمی پایین می‌برم که نبیندم. هرچند شاید اگر ببیند هم نشناسد. اصلاً مگر من را چندبار دیده؟ یک بار شاید...آن هم نصفه‌نیمه. من بیشتر او را دیده‌‌ام؛ تقریباً سر هر قراری که با خانم صابری داشته. رو گرفتنش هم شبیه مطهره است. کمیل داد می‌زند: - هوی! کجایی؟ نامحرمه ها! لبم را محکم گاز می‌گیرم ، تا به خودم بیایم. آمده‌ام زاغ‌سیاه دختر مردم را چوب می‌زنم که چه بشود؟ چقدر من احمقم. چشم می‌بندم و دست می‌کشم روی صورتم. از خودم انتظار نداشتم. استارت می‌زنم و دیگر نگاه نمی‌کنم به خانم رحیمی که دارد پیاده خودش را می‌رساند به سر کوچه. به مادر قول داده بودم زود برگردم ، و چمدان ببندیم. قرار است برویم مشهد؛ بعد از مدت‌ها... باید بروم این درگیری ذهنی را در حرم حل کنم... ببینم راه حل امام چیست؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz