هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #هفتادوسوم
🍀راوے محسن🍀
حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت..
دلم خبر از #رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢
تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم
_الو سلام حسن جان کجایی داداش؟
حسن: سلام داداش من مغازه ام
_اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام
( من متولد شصت و نه بودم
حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت)
تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت :
یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر
حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا
_ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم
دارم میرم مأموریت😊
حسن: خب به سلامتی
_ این بار به نظرم فرق میکنه
حسن حرفم رو رک میزنم
حس میکنم این رفت برگشتی نداره
دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊
حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی
من غلام زن داداش و بچه اش هستم
_ سلامت باشی داداش
من دارم میرم خونه با مامان کار دارم
میای بریم؟
حسن: اره بریم
وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم :
مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️
اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊
مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه
پرداختش میکنم
مادرم ببین اگه #شهید شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره
زینب همش هجده سالشه
باید مواظبش باشی
مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔
ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی
نگران زینب نباش برو خدا به همرات
_ من باید برم پیش خانم رضایی
یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه
مادر: چشم
کی میری
_ فردا
حلال کن پسرت رو، خیلی اذیتت کردم😔
مادر : تو مایه افتخار منی
برو خدا به همراهت😍😊
بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی
وصیت نامه و کلید کمدم رو دادم
بهشون
از کارت بانکی و نامه به زینب که تو کمدمه بهش دادم
بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم....
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هفتادوسوم
-درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری، شما که این همه به من کمک کردید پس چرا برای افشین سخت میگیرید؟ زندگی من و افشین که مثل هم بود.
-نه آقای سلطانی.قضیه شما با ایشون فرق داره.شما به مریم و خانواده ش بدی نکردید.آقای مشرقی اگه اونقدر آزارمون نمیدادن،پدر من اینقدر سخت نمیگرفت.
-شما چی؟ شما هم براش سخت میگیرید؟
-ازدواج مساله خیلی مهمیه.من برای همه ی خاستگارهام سخت میگیرم.برای آقای مشرقی بیشتر سخت گرفتم.
-افشین میگفت بعد از راضی کردن آقای نادری تازه نوبت شما میشه.
-شما چکار کردید؟ با آقای مروت صحبت کردید؟
-بله ولی مثل پدر شما،میگن نه.
-گفتم که،جریان شما با آقای مشرقی فرق داره.دلیل آقای مروت هم با پدر من فرق داره..من با حاج عمو صحبت میکنم،ببینم چی میشه.
خداحافظی کرد و رفت.چند قدم رفت،پویان گفت:
_امیدی هست؟..برای افشین
-به خودشون بستگی داره..خدانگهدار.
سرکار تلفن همراهش رو خاموش میکرد. جلوی داروخانه توقف کرد.گوشی رو روشن کرد و با مریم تماس گرفت.مریم سوار شد و حرکت کرد.
چند دقیقه نگذشت که گوشی فاطمه زنگ خورد.به مریم گفت:
_کیه؟
-داداشته.
-بذار رو بلندگو.
تا مریم علامت تماس رو لمس کرد، امیررضا با دعوا گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی تو؟!! چرا گوشیت همش خاموشه؟ باز دیوونه بازی هات شروع شد!
مریم خنده ش گرفت.فاطمه بالبخند گفت:
_یه نفس بکش ..سلام..پشت فرمانم.. گوشیم رو بلندگوئه،مریم هم اینجاست. حالا ادب تو رو کن دیگه.
امیررضا گفت:
_میذاشتی چند تا فحش دیگه بهت میگفتم،بعد میگفتی..سلام خانم مروت.
مریم گفت:
-سلام
-حالا کار مهمت چیه مثلا که اینجوری دعوا میکنی؟
-کجایی تو؟
-تو خیابان.
-کی میرسی؟
-دو ساعت دیگه،چطور مگه؟
امیررضا به پدرش گفت:
_بابا فاطمه میگه دو ساعت دیگه میرسه!
حاج محمود گفت:
_یعنی چی؟ گوشی رو بده.
امیررضا گوشی رو به پدرش داد...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #هفتادوسوم
یک عان دوباره اخم کرده چشم دوخته بودم که حرفی بزند.
_ چرا اخم میکنی حالت خوبه؟
خودم را به موش مردگی زدم دستم را روی شکمش کشیدم.
_ چیه نکنه مریض شدی؟ دلت درد میکنه؟
دستم را گرفت و به گوشه ای از کوچه برد و خودش به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست، از خانه های کاه گِلی معلوم بود کوشه قدیمی است چه کوچه هایی که کشف نگرده بودم. همانطور که نگاهش می کردم دستم را کشید که بالاجبار روی پاهایش نشستم. خیره به صورتم شروع به صحبت کرد.
+ صداقت مهمه نه؟
_ اره
+ پس بگو اون پسره احمق کی بود که قبل اینکه من بیام داشتی حرف میزدی راست..
دستم را روی دهانش گذاشتم.
_ دلیل نمیشه چون نگفتم کیه صداقت و کنار گذاشتم ترسی هم ندارم که اگر داشتم دَبه می کردم فقط در همین حد بدون که داداشمه اوکی
+ که داداشته؟ شوخی میکنی؟ تو کلا بوری و طلایی اون مشکیه
_ چه ربطی داره نگفتم تنیه که
+ نکنه عین من بی سرپرست بوده
_ مازیار راجب گذشتست از قبل از وجود تو من با اون آدم در ارتباط بودم و تمام بسه نمی خوام بیشتر از این راجبش حرف بزنم.
+ دفعه دیگه ببینمش رفتار الانم و ندارم
عصبی شدم پرهام برایم اگر قد مازیار ارزش نداشت کمتر از آن هم نداشت هرچه که بود تو روز های بد ام کنارم بود و سعی می کرد حواسم را پَرت کند.
_ ببین مازیار دلیلی نمی بینم بیشتر از این توضیح بدم آنقدر آدم وفاداری ام که خودم و گم نکنم و بخوام خیانت کنم آدم وقتی یه دردی و می کشه خودش می دونه چقدر دردناکه پس نمیخواد کسه دیگه هم درد بکشه چون میدونه چقدر ترسناکه و دردناک، هنوزم انقدری من و نشناختی که بدونی وقتی به یکی میگم داداش تا آخرش داداشم میمونه
به حالت قهر رو ازش گرفتم و خواستم بلند شم که باز هم گیر حصار دستانش افتادم و مانع بلند شدنم شد. سکوت کرده بودم که مبادا آتشم بخوابد و فواران نکند. چیزی از من نمی دانست و قضاوت می کرد هرچند حق هم با او بود خودم هم بودم همین کار را می کردم. صورتم را پر از بوسه کرد.
+ بیخیال قهر نکن
بازهم صدایی از من بلند نشد فقط سرم را روی شانه اش گذاشتم. کیفش را باز کرد و جعبه ای را از آن بیرون کشید جعبه را باز کرد آینه ای و شانه از طرح طاووس خیلی قشنگ بودند اما سعی کردم بروز ندهم.
+ این برای توعه دیگه خیلی فکر کردم چی بگیرم که قشنگ باشه گفتم این از همه قشنگ تره امیدوارم خوشت بیاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج