eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
522 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _____________ همین جور که مشغول حرف زدن با آرمان بودم که بابام گفت بله برن باهم یه صحبتی داشته باشن ماهم اینجا درمورد مهریه صحبت میکنیم... منو امیر حسین بلند شدیم که بریم با هم صحبت کنیم.. باید تموم تلاشمو کنم که از چشمش بیوفتم.. تنها راهش همینه که اون منو نخواد دیگه... خدایاااا😂 وارد اتاقم شدیم امیر حسین رو صندلی ی میز تحریرم نشست منم روی تختم... سکوت بود تا من سر بحث رو باز کردم... +اقا امیر حسین شما قبلا کجا خواستگاری رفتی... _اولین بارمه +یعنی تا قبل از اینکه بری خدمت یا الان نرفتی خواستگاری؟؟ _نه اصلا نرفتم... +احساس چی؟! هیچی حسی تا به حال به کسی داشتی؟؟؟ _واقیتش راستش...... راست تش.... (خدایا این یکی دیگه رو دوست داره اومده خواستگاری منننن 😠😑😬) _من از اون بچگیم از 15 سالگیم یه حس کوچیک به شما و یه حس کوچیک به سوگند داشتم... +سوگند؟؟ 🤨 _دختر عمه.... اما سوگند از وقتی چادرشو برداشت دیگه.... +دیگه چی؟؟؟ _دیگه از چششم افتاد دیگه.. +من چی؟؟ _اگه شمااز چشمم افتاده بودی من اصلا خدمتم نمیرفتم... +ببخشید جوری میگی که خدمت نمیرفتم انگار بخاطر من رفتی 😐 _اره خب وقتی اومدیم خواستگاری عمو گفت باید بری خدمت و کار هم داشته باشی الان هشت ماهه که من از خدمت اومدم.. +خب بگذریم... _شما ملاک هاتون برا همسرتون چیه ‌؟؟ (خدایا من نمیخوامم راجب همسر باهاش صحبت کنم😐...) چکار کنم..... (اها بهترین راه این که اونایی امیر حسین نداره رو بگم 😂‌) _نرگس!؟ +بله؟! _سوالم خنده دار بود!؟ +نه چطور؟! _دیدم خندتون گرفت برا همین پرسیدم.. +نه خندم برا، این بود که خواستگار قبلیم وقتی این سوالو ازم پرسید من کلا لال شده بودم بعد بهم گفت حواست نیست برا همین خندم گرفت.. _اها.. میگین ملاکت هاتون رو؟! +اوم بله... همسر من باید تیپش رو مد باشه... _یعنی چجور تیپی مثلا؟؟ +تیپش اسپورت باشه مثل تو نباشه... _خب یعنی چی بپوشم.؟ +همسر من باید شلوار کَتون تنگ با سیشرت رنگ روشن... _خب من به شلوار پارچه ای عادت کردم.. سیشرتم نمیتونم بپوشم معذب میشم یکی دستمامو ببینه.. تیپ من مگه چطوره اخه؟؟ +تیپت مثل پیر مردا شصت ساله است ببخشید... ربطی به شما نداره اینا ملاک ها منه هنوزم هست خودتون گفتین بگو... _باشه چشم بقیشون رو بگید.. +همسر من نباید ریش داشته باشه.. موهاشم بلند رو مد باشه.. لاغر باشه.. ✨ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃سارای❤️🍂 هفت سال قبل -مامان...ماما..اهههه کجای مامان -آی یامان چیه؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت؟ -وای مامان وای قبول شدم همون دنشگاه که می خواستم، همون رشته که میخواستم، شوکه شده گفت؟ -راس میگی دریا؟ .....وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم؟ یعنی دخترم دکتر میشه؟ -وای آره مامان، پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران.. یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم: -ببینم مامان یعنی واقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم؟ خنده شادی کرد و گفت: -ایش... حالا انگار خودش باورش شده، یادش رفته خونه رو سرش گذاشته بود -آی قربون مامانم برم شوخی کردم، بدو بزن بریم که وقت جشنه -بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم -پس بریم که امشب شام مهمون دریایی -آره حتما مهمون دریا از جیب من؟ -اه مامان مگه جیب منو شما داره؟ پرویی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه، همین طور که سمت اتاقم می رفتم خدارو شکر کردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم نویسنده:آذر الوند 🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃سارای❤️🍂 مامان و بابا هر دو متخصص قلب بودن البته بابا وقتی من سیزده ساله بودم تصادف کرد و از دنیا رفت و من و مامان رو تنها گذاشت بعد از مرگ بابا مامان ازدواج نکرد و تمام وقتش رو برای من گذاشت بماند که من راضی نبودم و اگر ازدواج می کرد اصلا مخالفتی با این موضوع نداشتم حالا هم که تونستم به لطف خدا مامان رو به آرزوش برسونم و همون رشته ای که می خواست قبول بشم با صدای مامان به خودم اومدم: -دریا کجا موندی؟ بیا بریم دیگه وای اصلا یادم رفت آماده بشم ،اولین لباسی که دم دست بود رو پوشیدم: -بریم مامان من آماده ام -نه بیا بعد یه ساعت آماده نباش -اوه عشقم تلخ نشو بالاخره اومدم -واقعا که خیلی رو داری -بزن بریم عاطی گلی پوفی کشید و سمت ماشینش رفت شام رو توی محیطی شاد خوردیم ، بعد شام هم به بام شهر رفتیم، کلا شب خوبی بود به من که حسابی خوش گذشته بود صبح روز بعد با انرژی مضاعفی برای رفتن به دانشگاه آماده شدم و از اونجای که مامان مجبور شده بود برای عمل اورژانسی خودش رو به بیمارستان بروسونه باید تنها برای انجام کارای ثبت نام می رفتم یک ساعت بعد دانشگاه بودم، دهنم از صف طولانی که جلوی روم بود باز موند -اوه اینجا رو ببین کم کم دو ساعت علافم نویسند:آذر الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁