eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
522 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________ رسیدیم.. نرگس رفت کنار مزار یه شهید تنهای تنها نشست.. منم داخل ماشین موندم... اما دلم نمیاد تنهاش بزارم... یه جوری رفتم کنارش که متوجه نشه داشت با خودش حرف میزد از شهید کمک میخواست😐 قشنگ داشتم حرفاشو میشندیم... سرشو زیر چادرش برده بودو گریه میکرد... درسته که دوسش ندارم اما خوب شه... چیزیش نشده باشه.. خدایااا کمکم کن.. خدایا من که میدونم کمکم میکنید زود خوب شه اما خدایا من هنوز بهش حسی ندارم... نکنه که جور شه خدایا همچی داره همون جوری که خواب دیدیم پیش میره.. خدایاا داخل خوابم فقط فهمیدم امیر حسین یکی دیگه رو دوست داره و به من دروغ گفته و به خودم گفت ازت متنفرم.. خدایااااا. من چجوری به خونوادم بگم.. چجوری جریان ارسلانو بگم. خدایاااااااااا کمکم کنید خدایا هر چی میخواد بشه بشه.. اما امیر حسین مثل داداشم میمونه من اصلا نمیتونه به جا همسر آیندم خدایاااااااا یکاری کن تا امیر حسین خوب میشه ارسلان جورشه ارسلان هرجور باشه اشکال نداره خدایااا فقط امیر حسین جور نشههه 😭 خدایا هرچیییی صلاحهههههه😭 (نرگس داشت باخودش هی حرف میزدو گریه میکرد و از خداو شهدا کمک میخواست... ارسلان کیه؟؟ بالاخره فهمیدم نرگس ارسلانو دوست داره بخاطر. همین امیر حسینو نمیخواد... نرگس هیچ وقت فکر نمیکردم اینجور آدمی باشی نرگس من فکر میکردم تو باخدایی توپاکی تو نگاه هیچ نامحرمی نمیکنی الان ارسلانو دوست داری.. تازه فکر میکردم میتونم بیام بهت درد دلامو بگم اماتوهم نه... این دوره زمونه باید به همون رفیقام رو ببرم نرگس میخواست بلند شه.. سریع رفتم سمت ماشین نرگس اشکاشو پاک کرد و میخواست بیاد ادامه دارد..... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن، برای ثبت نام باید به دفتر بسیج می رفتیم به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال می پرسیدن: مریم-ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم ؟ امیر علی-بله در خدمت هستم مریم- پس اگه میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه؟ امیر علی با چشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت: بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم می کنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون مریم: بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید . نگاه کوتاه ی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم . از حرص یکی پس کله مریم زدم : -همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتر بسیج تا این بچه حذبی برام پوزخند برنه مریم – آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه ؟ برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت : - الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم ،راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره با حرص گفتم: -باشه مگه تو میزاری یادم بره ؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو ببینم ؟ شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت: نویسنده : آذر_الوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁