eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
522 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________ آرمان)) رسیدم خونه.. نرگس و مامان تو آشپزخونه بودند... _سلام مامان -سلام +سلام آرمان خوبی ... _ (+مامان این چشه؟ -آدم به داداشش میگه این؟؟ +مامانن دیدی جوابمو نداد 😕 -شاید حواسش نبود خب. +اره این آرمان دیوونس 😂 -عهه +ماماننن ارمان) نرگس اومد کنارم تو گوشیش بود.. مامانم صداش کرد رفت نگاه گوشیش کردم.. داشت زنگ میخورد.... نوشتهههههه بوددددد آررررررش خدایاااااا یکی ارسلان یکی ارشه این چه وضعشه... اومد... سری رفتم تو گوشیم متوجه شد که شماره بی پاسخ داره... دوباره گوشیش زنگ خورد... آررررررشش. رفت اونطرف یه جورایی نزدیک شدم ببینم چی میگه فدات واقعا 😂 باشه عکس رو برام میفرستی ممنون عزیزم قربونت خدانگهدار نررررگس داری دیوونم میکنی 😭..... بابام اومد رفت کنارش...) +چطوری بابا؟؟ -تو چطوری دخملک؟؟ +خوبم.. -خجالت بکش دختر اقا محمد داره عروس میشه تو هنوز عروسک دستت میگیری؟؟ +دختر اقا محمد کیه اصلا؟ 😂 -همون دوستوت اسمش چیه پریسا؟؟ +اها پریا 😂 -اره همون. صبح محمد بهم گفت.. +اره.. امروز باهاشون بودم.. رفتیم خونشونو دیدیم تالار عروسیشونم دیدیم.. بستی فروشی هم رفتیم.. -عکس نداری؟؟ +با گوشی پریا شوهرش گرفت الان به پریا گفتم بفرستش الان میفرسته ادامه دارد.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم : - مریم:با خودت حرف میزنی ؟ دیونه شدی ؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید چشمهام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ،چادر های زیادی برای اسکان ما آماده شده بود . با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادرها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم و الان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدم بعد از توضیحات امیر علی به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمت مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ، نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود ، حتی مریم و شقایق هم چادر داشتن ، تازه معنی حرفهای امیر علی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و موهای که آزادانه از مقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم : -که چی بشه ؟ من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ، همه جا هم همین طور میرم هرکس هم هر فکری میخواد بکنه نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁