🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت39
📚#یازهرا
________________
+ارمان چکار میکنی😐
_دارم مداحی گوش میدم...
+کی با مداحی این جور فاز میگیره؟؟
_مداحی ها من شادن
+کل سالو بشین اهنگ گوش کن جون هر کی دوست داری امروز گوش نکن
_من دوست دارم برعکس باشم
کل سالو مداحی گوش کنم روز عاشورا اهنگ..
+آرماننن
_صدات بیار پایین دوستم زنگ زده
_چی میگی نیما
-کجایی
_خونه
-کی توخونتونه؟؟
_عمم
-ببین یه هیئت امروز میر.......
_اوووهههه نیما بخدا امروز و دیگه حوصله این چیزا ندارم
بخدا کتفام قرمز شدن از پس زنجیر زدم اخرش که چی عهه ول کن تو رو خدا توهم بیا اینجا پیش من
-لیاقت میخواد خداروهم شکر کن
خب باشه مجبور نیست که وایسا اون عقب
_توهم باید بیای
-همین امروز هیئت فقط هست بیا دیگه چرت نگو
_نیما توروخدا زود بیاییم
. - میایم
_شبش بیا اینجا تو خونه ما
-باشه اگه شد من میام
آماده شو نزدیکم
_باش
همه رفتن لباسامو پوشیدم
یه سیشرت که نصفیش مشکی بود و نصفش قهوه ای پوشیدم..
بایک شلوار خاکستری
موهامو درست کردم تافت زدم
صدا
صدای بوق ماشین
بوق ماشین نیما
چقدر زود رسید
گارد گوشیمو عوض کردم(گارد مشکی) هندزفری بی سیمم گذاشتم تو گوشم
رفتم بیرون
....
....
....
بالاخره رفتیم هیئت
ادامه دارد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت39
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما
با دست به پیشونیم زدم:
- وااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من
گیتی :حالا بگو بینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا
از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم:
- دلشونم بخواد من به این نازی
عزیز:گیتی ول کن بچم رو دیرش میشه
گیتا:وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس
بعدم خودش قش قش خندید
با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم
دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم :
- پووووف نه دریا قرار شد راعایت کنی تو میتونی
مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همرا شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط یه مداد داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات
- هوووم بدم نشدم انگار خانمتر شدم ، بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره
وارد دانشگاه شدم و سمت ساختمانی که بسیج دانشجوی بود حرکت کردم
بعد از زدن تقه ای درب اتاق رو باز کردم ، امیر علی پشت میزش مشغول خواندن قران بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت :
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁