eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
520 دنبال‌کننده
239 عکس
306 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________ هیئت کجا بود گلزار شهدا😐 _وااااای نیماااا خدا مرگت بده من. از اینجاا متنفرم... -من عضو این هیئتم تا اخرش باید باشیم اخرشم باید همه ی اینجا رو جمع کنیم _عههههه خب میرفتی یه جا دیگه -همین جا بهترین جایه دنیاعه واسه من _تو هم مثل خواهر من خلی -بیست چهار ساعت اینجام خادمم _چقدرم شلوغه -هنوز شلوغ ترم میشه ما زود اومدیم _چقدر کار میکنی خسته نمیشی؟؟ -اینجا رو فقط به خاطر اینکه دوست دارم میام نمیدونی چقدر آرامش داره _هههه خواهر منم مثل تو خُله -عجب😂 صبح میرم سر کار خودم عصرا تا شب میام اینجا اگه نوبتم نباشه همین جور فقط میام میشینم قبر رارونگاه میکنم -چه چرتا _خوش بحالشون کاش ما همچین مرگی قسمتمون شه -کاش😂 (بعد از یه سری چرت گفتن با نیما پیاده شدیم وااای چی میبینم خداااایااا نرررگس دوستش شوهر دوستش😂 نرگسم که اینجاس واااای الان باید با نیما از اینجا رد شیم اگه منو ببینه چی عههههه _نیما تورو خدا از اینجا رد نشیم -چرا باید بریم اونجا _راه دیگه ای نداره که از اینجا نریم؟؟ -چرا یکی اون طرف هست ولی خب طولانی میشه دیوونه بیا بریم کار دارم _تو برومن میرم از اون طرف -مگه میدونی؟ _نمیای همرام دیگه -دیوونه ای خب چرا راهو طولانی میکنی _یکی از اقواممون رو دیدیم اونجا ایستاده بود گفتم از جلو اینا رو نشیم -میشدیم چی میشد؟ _نمیخوام کسی بفهمه دیوونه ای؟؟ -کی میدونه که همرام اومدی بودی؟؟ -فقط بابام چقدر این دفعه نسبت به دفعه های قبل برام قشنگ تر بود زنجیر میزدمو حسین حسین میگفتم خودم از حرفاو کارا خودم خندم میگره اینا چین چرت 😂. ولی نه آرامش داشتم دفعه ی قبل دوساعت بیشتر زنجیر نزدم این دفعه نزدیک 5 ساعت فقط راه رفتم و زنجیر زدم اصلا خسته نشدم ادامه دارد.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام بفرمائید -سلام ، می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟ تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت امیر علی بود که چشماش رو دزدید انگار موقعه ورود من رو نشناخته بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت -بله ...بفرماید در خدمتم -راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید -نه...نه خواهش می کنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید -خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید -نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم -خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه مسیرم رو سمت بسیج دانشجوی خواهران کج کردم: -سلام خانم -سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم -بله....راستش اومدم عضو بسیج بشم -بله حتما در خدمت هستم نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁