🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت41
📚#یازهرا
________________
بالا خره تموم شد
نیما گفت میام خونتون
-چطوری تو ارمان؟
_خوبم
-مطمئنی کسی تو خونتون نیست؟
_نیمااا😂جفتمون پسریم نگران نباش
اصلا بیان چطور میشه با خونوادم آشناشی تازه بابامم ازت خوشش میاد
-چقدر تو بیشعوری
خب بابات یا اصلا خونوادت نمیگن این پسره چقدر پروعه
_نه نمیگن
خونواده من اینجوری نیستن
مهمون نوازن
-چقدر عالی😂
_نیما یه سوال فلسفی
-بپرس
_چند تا خواهر برادر داری؟ 😂
-چه سوال خوبی پرسیدی
سه تاییم
_دقیقا مثل ما
دوتا پسر یه دختر
_دقیقا مثل ما
-اول داداشم بعدش خودم بعد خواهرم
_دقیقا مثل ما
-هر دوتاشون ازدواج کردن به غیر خودم
_عه
نه نشد
اینجا مثل ما نیستی
من مجردم خواهرمم مجرد
-جدیییی
خواهرت مجرده؟؟
_اره
-خواهرت ازت کوچیک تره؟؟
_اره
-چند سالشه؟
_19 سالش
-پس اون اقاعه اون روز در خونتون بود کی بود؟؟
مگه شوهر خواهرت نیست
خواهرت کنارش ایستاده بود
_خب خواهر من کنار هرکی وایسه دلیل بر این نمیشه که شوهرشه😂
-خب پس کی بود؟ پسرهههه
_به به نیماخانو 😂😂
داداشم بود جانا 😂
-عه داداشت😂
عجب!!
-نگفتی خب😂
اقا یه پسره بود خواهرت کنارش بود
شوهر خواهرت بود بعد یه دختر دیگه هم بود اونطرف ایستاده بوداون کیه
دوتا بودن خواهرت کدوم یکیه
_به تو چه😂
-در خونتون بازه
_عه
نگا نیما خواهرم اینه
-کدوم داره با یه دختری حرف میزنه
-اره همین چادریه کنار اون اقاعه ایستاده بود
_
اولا اقاعه داداشش بوده فکر بد نکن
عه
خواهر من اون مانتویی عه😂
-جدیییی
_نه
خواهرم سرش بگیر چادرش نگیر سرشم بخوای بُبری باید همراه چادرش ببری
-به به
قیافشم که دیده نمیشه
_دیگه چی میخوای شما😂
_یه دقیقه بزار ببینم دختره کیه
-خب خونوادت اومدن من دیگه نمیام تو خونتون
_چرا؟؟
-نمیام دیگه پیاده شو
_هر جور راحتی
ولی باز اگه با خونوادم آشناشی بد نیست
-نه ممنون
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت41
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟
-بله
تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت:
-ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید
-بله خانم...
-حسینی هستم سحر حسینی
- خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم
-چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شمار ه شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم
-ممنون از لطفتون
-خواهش میکنم
با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش
متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا سبز دانشگاه نشسته بودن
-سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟
مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه
شقایق :سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم
- وا پس چرا اینقد زود اومدید ؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
-چرت نگو من اومد م قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁