..یازهرا ..:
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت45
📚#یازهرا
________________
-احسنت به همچنین خونواده ای..
_چرت نگو
میای دیگه؟؟
-ارمان نمیتونم بخدااا
_چته خو
-بیا باهم برین بیرون من. میام تا یم ساعت دیگه..
_حوصله بیرون ندارم...
-خب من نمی تونم بیام توخونتون
_نترس ما توخونمون نه لولو داریم نه سوسک
چرا نمیای؟
-آرمان
_مرز
-آرمان
_درد
-ارماننن
_زهر مار
-ارمان تو خواهرت مجرده من نمیام توخونتون
_چی😂
-حالا
فهمیدی
نمیام دیگه
پس اینقدر لج نکن
اینم بدون خیلی لجبازی
_ خدا مرگت نده😂
-نمیام
_اولا خواهر من نامزد داره😂
نامزدشم پسر عمومه امروزم باید بریم عیادتش
بعدشم من خودم داداششم 😂
خیلی دیوونه ای نیمااا😂
بخدا از تو دیوونه تر تو این دنیا وجود نداره 🌍 😂
-خیلی بیشعوری
نامزدش چطوره شده میخوای بری عیادتش؟!
_مرده
-خدا بیامزتت
_منو؟
-اره
_من هنوز زندم
-میدونم..
_نیما؟
-نگاه تو امروز رو برو عیادتت نامزد خواهرت
بعدش اگه وقت شد میریم بیرون..
_ خب بگو پسر عموت سه ساعت میگی نامزد خواهرت
-باش من خستم فعلا
_خدافز...
-آرمان پسر باکی سه ساعت داری حرف میزنی؟
میگی میخندی..
_هیچکس بابا..
نیمابود، دوستم
-اخر اینو نیاوردی من ببینمش
_نمیاد بابا.
خیلی خرفته
-عه
_بخدا از خودم خرفت تره
-عجب
چرا نمیاد..
_دیوونس دیگه چند وقت پیش با هم از هیئت اومدیم گفت میام تو خونتون اگ خونوادت نباشن وقتی که رسیدیم شما بودین
بخاطر همین داخل نیومد
امروز بهش گفتم بیاد...
گفت تو 😂
گفت تو خواهر مجرد داری من نمیام تو خونتون😂💔
-باریکلا
باریکلا
این پسره خونوادش مذهبین اره
احسنت به تربیتشون
_نه بابا فکر نکنم خانوادش مذهبی باشن..
امروز اگه میومد درمورد خوانوادش باهاش صحبت میکردم اما نیومد...
-ببین ما میریم پیش امیر حسین..
شما خودتون دوتا اینجا باشین..
_نمیاد بخدا قسم خورد
گفت بخدا نمیام😂
-عجب..
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت45
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش می کنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید، من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش رو برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم:
-مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید:
-با چه اجازه ای همچین کاری کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ر ی خت فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشه
-ببین آقای ..
-ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
-ولی گوش کن..
-گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ،سمت ماشینم دویدم می دونس تم کارم اشتباه بوده ولی باید میز اشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم
-وای دریا این چه کاری بود ؟ چه کار احمقانه ای کردی
صدای هق ه قم کل ماشین رو گرفته بود و یه فکر موزی داشت عین خوره مغزم رو میخورد اون به من گفت نمیخوام دیگه چشمم بهت بیوفته
وای خراب کردم حالا اگه دلم براش تنگ شد چکار کنم؟
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁