🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت75
📚#یازهرا
________________________
__
پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. امبلانس هم داداش ما را به اینجا آورد..
با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که
پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭
قرارمون گلزارشهدا بود
بابام پرسید چرا اونجا؟؟
گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟
بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟
آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده
بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج میکنی؟
آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭
امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام..
بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟
آتنا هیچی نمیگفت 😂
بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟
آتنا گفت نمیدونم😂
#ادامه_دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت75
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
جواب سلام دختر چادری که توی اتاق بود رو دادم و سراغ دکتر مجد رو گرفتم که گفت خودم هستم خیالم راحت شد که اون مجد نیست
بعد از اینکه اوضاع بیمار رو توضیح داد پرونده رو سمتم گرفت چشمم به تسبیح فیروزه دور دستش افتا چقدر آشنا بود از خودم پرسیدم
- یعنی این همون تسبیح منه؟
- نه بابا دیونه شدی تسبیح تو چرا باید دست این خانم باشه ؟
بیخیال افکارم شدم و پرونده رو گرفتم بعد مطالعه وقتی خواستم پس بدم دوباره چشمم به تسبیح افتاد
درست تسبیح فیروزه زیاده ولی مگه چندتا تسبیح فیروزه هست که نگین کوچیک انگشتر پدر من به ریشه هاش وصل باشه؟
با فکری درگیر از اتاق خارج شدم
*
از زبان دریا
عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی دل بیقرارم کشیده بود و همین سدها باعث شده بود بعد از گذشت یکماه هنوزم به امیرعلی نگاه نکنم حتی وقتهای که کنارم بود و صداش آتیش به دل بیچارم می کشید
همه چی خوب پیش می رفت و من برا ی پنهان کردن خودم موفق بودم تا روزی که دکتر خوشنام دوست امیر علی و البته معاون رییس بیمارستان من ر و به دفترش احضار کرد
با تقه ای وارد اتاق شدم:
-سلام دکتر کارم داشتید
-بله بفرمایید بشینید
جلوش نشستم شروع کرد به صحبت:
-راستش خانم مجد آقای فراهانی یه درخواستی از شما داشتن ولی روشون نشد شخص ا به شما بگن اینه که از من خواستن بهتون بگم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁