✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وهفت
✨تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم …
با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …
– آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ … .
– نه … اون #نجیب_تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی …😐 فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …😁
و بعد رو کرد به آرتا و گفت …
– مگه نه پسرم؟ …
تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت … .
– من خیلی لروی رو دوست دارم …😍اون خیلی دوست خوبیه… #روزپدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …
– آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …😳😧
– من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود … 😐❗️
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید …😂
پدرم غذاش رو می خورد … 😋
و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد …😍☺️ اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن …
و من، فقط نگاه می کردم …
حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت …
– خوب، جوابت چیه؟ …❣
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وهفت
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد...
تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه...
شهید ساعد جانباز بود...
توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه....
بدش میومد هوشیار نباشه و بره...
شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه... 😭
برام #سخت_نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم...
شب اول منوچهر بیدار موند...
دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم.
تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح.....
شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره.
مدتی بود هوایی شده بود...
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود...
یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت...
یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد
_ «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....
یهو صدای منوچهر رفت بالا...
که
_«خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!
کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو #ضایع می کنید؟....»😡
چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت....
تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون...
باغ فیض نزدیک خونمون بود...
دوتا امام زاده داره...
می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود....
نون بربری خریده بود... حالش رو پرسیدم
گفت:
_خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم...
به شوخی گفتم:
_آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!😉
خندش گرفت.....!گفت:
_یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!
اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....😣🕊
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وهفت
حسین اقا..
داخل خانه رفت.. پارچه مشکی بزرگ محرم🏴 را.. وسط پذیرایی نصب.. و آنجا را.. به دو قسمت تقسیم کرد..
صدای کوبیدن میخ..
همه را به داخل خانه کشاند.. خانم ها.. با بغض پشت پرده رفتند..
یک ربع بعد..حاج یونس آمد.. حسین اقا بی پرده و راحت گفت
_ حاجی روضه بخون.. بی منبر..😭 بی میکروفن..😭 ببین مستمع.. همه اماده اند..!! تو فقط بخون!!!!😭
اشک.. محاسن سفید حسین اقا را.. خیس کرده بود..حلقه اشکی..😢در چشمان عباس ظاهر شد..
صدای اذان صبح..
از گوشی ها بلند میشد.. حاج یونس.. جلو ایستاد.. و نماز صبح را به جماعت خواندند..
بعد از نماز..
صندلی ای که برایش گذاشته بودند را.. کنار گذاشت.. روی همان سجاده اش.. نشست..
هیچکس صف نماز را.. بهم نزد.. همانجا آماده روضه ارباب شدند..
حاج یونس..
دعای فرجی خواند.. و با این جمله شروع کرد..
_داش عباس..! میون این جمع.. مراقب خواهرت بودی..؟ چرا..!؟ طاقت نداشتی.. مقابل چشم نامحرمــ..😭👈
با گفتن این جمله..
صدای داد😫😭 و گریه هاشان بلند شد.. عباس بلند بلند.. گریه میکرد.. 😭
حاج یونس..
از #غربت امام حسین(ع) میگفت.. از #تشنگی بی حد کودکان.. از #مظلومیت اهل حرم.. از #گریه های جانسوز طفل شیرخوار امام..
حاج یونس میگفت و همه زار میزدند..
😭😭😭😩😫😭😩😫😤😭😩😫😫😫
روایت خواند.. شعر گفت.. مداحی کرد..
همه بلند شده بودند.. سینه میزدند.. عجب مجلسی شده بود.. حس زائران امام حسین(ع) را داشتند..
دعای فرجی دیگر.. انتهای مجلس شیرین اقا بود..
حاج یونس..
چند دقیقه ای.. کنار فرزندان اقارضا ماند.. و خداحافظی کرد.. حسين اقا و عباس به حیاط رفتند.. تا بدرقه کنند.. مداحی را که.. نفس گرمی به دلها داده بود..✨🏴
لحظه رفتن.. حاج یونس رو به عباس گفت
_امسال کل 🏴محرم🏴 دست خودته.. از مسجد.. زورخونه.. تا خود مجلس اقا..
عباس فقط گفت
_رو جف چشام
حاجی که رفت..
عباس و پدرش نزد بقیه برگشتند.. خانمها به اتاق رفته بودند.. به محض ورود حسین اقا..
ایمان،ابراهیم و امین.. تک تک.. جلو امدند..برای تشکر.. برای دست بوسی..
حسین اقا.. آنها را مثل عباسش دوست میداشت.. پدرانه نصیحت میکرد.. و بامحبت.. دردشان را.. گوش میکرد.. بازار تشکر و ارادات گرم بود.. که عباس گفت
_اقا..! من یه پیشنهاد بدم..؟!
همه منتظر بقیه حرفش بودند..
عباس_ بریم گلزار..!!!
حسین اقا از پذیرایی.. به زهرا خانم بلند گفت
_ما رفتیم گلزارشهدا.. من و پسرهام.!😊
ذوقشان جوری بود..
که منتظر پاسخ زهراخانم نماندند.. به دقیقه نکشید.. همه سوار ماشین عباس شدند..
و عباس به سمت #گلزارشهدا.. میراند..💨🚙
نماز.. دعا..
خواسته ها.. درد دل ها.. تمامی نداشت.. چه ✨آرامش عجیبی✨ همه داشتند.. این بار.. همه از عباس تشکر کردند..
اما بیشتر از همه..
حسین اقا.. قدردانی کرد.. دعایش کرد.. دعایی که.. عباس آرزویش🌟🕊 را داشت..
_عاقبتت #ختم_بشهادت بابا..
بعد از تماسی که دیروز..
زهراخانم.. با ساراخانم داشت.. غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..❣
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_وهفت
✨زندگی در آتش
به سختي بغض گلوش😢 رو فرو داد ...
- من و کريس از زماني که وارد گنگ🔥 شد با هم دوست شده بوديم ... 😒خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينکه کم کم ارتباطش رو با همه قطع کرد ... 😔شماره تلفنش📱 رو هم عوض کرد ...
ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ...
اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد🔥 گرفته ... ازم مي خواست کمکش کنم پخش کننده اصلي دبیرستان رو پيدا کنه ...😕
- چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟ ...🤔😐
سکوت سختي بود ...
هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ...😣
- اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي کنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود که بتونن براي کالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود که از پس خرج کالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ...😒
کريس گفت اگه يکي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي کنه ... 😕اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه کنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... که ممکنه جون شون رو از دست بدن ...😒
با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل کريس شرايط رو #درک کنن و #واقعيت رو ببينن ...🙁
چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن ... فکر مي کردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين کار ادامه ميدن بعدم ولش مي کنن ... نمي دونستن اين راهي نيست که هيچ وقت پاياني داشته باشه ...
- قتل کريس کار اونها بود؟ ...😕🤔
- نه ...😞😢
اشک توي چشم هاش حلقه زد ...😢
- من خيلي سعي کردم جلوش روبگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بکشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...😔
و اگه اين طمع و فکر که از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي #زندگي_خيلي_ها به آتش کشيده ميشه ...😥😔
آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي کرد سکوت کنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ...😐 يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... 😕
اما اون مي گفت اينطوري هيچ کس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون #فریب خوردن ... نمی تونن #حقیقت رو درست ببینن ... اما احتمالش کم نيست که حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو #نجات بده ...😒😕از هم که جدا شديم ...
يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش که توي يکي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش کردم ...🚶♀🚶
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهفت
#جای_تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که #چرک کرده بود و دردناک شده بود...
دکتر تا به پوستش #تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... 😣😔
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه...
صبح به صبح که #چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از #درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش #آرام_کردن_دردهایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.😔
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
_ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😰
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو🔪 را فرو کرده بود توی #پوست_سینه اش و فشار می داد.😲😱
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... 😵
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب🏃🏃🏃
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
_ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟😰😢
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد:
_ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.😢
_"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
_"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."🗣
#بچه ها کنار من ایستاده بودند و #مثل_من اشک می ریختند.😭😭😭😭
چاقو از دست ایوب افتاد....
تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.😢
قرص💊 را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد...
و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
#یادش_نمی_آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها #خجالت می کشید. 😔😣
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #چهل_وهفت
عقیق
ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و در را برای مادربزرگ باز کرد.
الهام کمک کرد مادربزرگ پیاده شود.
پدربزرگ وسایلشان را از صندوق عقببرداشت. ابوالفضل با دست سالمش فقط توانست کلمن را بیاورد.
جلوی در باغ، ماشین زبرجدی پارک بود.
کلمن را زمین گذاشت و با نگین انگشترش چندبار به در زد. صدای زبرجدی آمد:
-جانم؟ بفرمایید.
ابوالفضل با شنیدن صدای زبرجدی لبخند زد:
-مزاحم نمیخواید؟
زبرجدی در را کمی باز کرد:
-به به سلام! قدمتون به چشم! شرمنده یکم صبرکنین خانم و بچهها حجاب کنن.و رو به باغ کرد:
-یا الله!
چنددقیقه که گذشت، زبرجدی در را کامل بازکرد:
-ببخشید معطل شدید، بفرمایید.
گرم با پدربزرگ و ابوالفضل روبوسی کرد. پدربزرگ نمیدانست زبرجدی همکار پسرش ابراهیم بوده، اما از چهره زبرجدی پیدا بود از پدربزرگ خجالت میکشد. خجالت میکشد که او هست و ابراهیم نیست. سعی کرد ظاهر را حفظ کند.
هاجر، همسر زبرجدی، هم با مادربزرگ دست داد. ابوالفضل بعد یک ماه ماموریت برون مرزی، به دعوت زبرجدی، خانواده را آورده بود که به توتهای باغ مهمانشان کند. با تلاش های زبرجدی، باغ از حالت خشک به نیمه خشک رسیده بود.
ابوالفضل به افراد حاضر نگاهی انداخت. متوجه شد خانم صابری آنجا نیست. نبود خانم صابری، هم برایش مهم بود هم نه. دلیل این اهمیت را نمیفهمید.
زبرجدی از فکر و خیال درش آورد:
-دستت چی شده؟
خندید:
-خوردم زمین دیگه!
و چشمک زد. هاجر زبرجدی را صدا کرد:
-پس یه زنگ بزن ببین لیلا کجاست؟
شنیدن کلمه «لیلا»،
ابوالفضل را به بچگیهایش و بازی با همسایههای خاله برد. راستی چقدر تصویر آن روزها کمرنگ شده بود؛ اما حذف نه.
به خودش که آمد، زبرجدی با همراهش حرف میزد. تماس را که قطع کرد، به هاجر گفت:
-میگه تو راهه، الان میرسه.
دختر کوچک زبرجدی، مینا، با الهام دوست شده بود؛ گرچه شاید چهار، پنج سالی اختلاف سن داشتند. مینا داشت به الهام راهنمایی میکرد از کدام شاخه توت بچیند. ابوالفضل هم دلش میخواست برود زیر درخت و از توت خرماییهای شیرین بخورد اما خجالت میکشید. همان وقت، هاجر یک ظرف پر از توت مقابلشان گذاشت:
-بفرمایین! تازه ست همین امروز چیدیم.
صدای در زدن آمد. هاجر گفت:
-حتما لیلاست!
زبرجدی بلند شد و در را باز کرد. ابوالفضل کمی گردن کشید که ببیند کیست؟ حدسش درست از آب در آمد، صابری، یا همان لیلا بود. زبرجدی همان جا پیشانی لیلا را بوسید. آرام کمی باهم حرف زدند. چهره زبرجدی کمی درهم رفت و بعد باز شد.
چشمان لیلا پر از خستگی بود اما لبخند میزد و سلام احوال پرسی میکرد. به ابالفضل که رسید، تعجب کرد. شاید فکرش را نمیکرد او را اینجا ببیند. برعکس ابوالفضل که منتظر بود. منتظر چه؟ نمیدانست!
لیلا سلام آرامی داد و راه سمت مینا و الهام کج کرد. مینا در آغوش لیلا پرید:
-آجی!
لیلا، خواهرش را محکم در آغوش فشرد.
با الهام هم دست داد. مینا دست لیلا را کشید که بروند توت بخورند.
به خودش که آمد،
دید خیلی وقت است در سکوت به درخت های توت نگاه میکند و شاید به لیلا که شاخههای بلندتر را برای مینا و الهام پایین میآورد که توتهایش را بچینند. نگاهش را سمت دیگر چرخاند و زیر لب استغفرالله گفت.
دوباره که به درختهای توت نگاه کرد ،
تا دخترها را برای ناهار صدا بزند، لیلا را ندید. دخترها را صدا زد و اطراف باغ سر چرخاند. باغ آنقدر تنک و بی درخت بود که میشد آخرش را به راحتی دید. لیلا بین چوبهای خشک قدم می زد. زبرجدی سپرده بود همه را برای ناهار صدا بزند. خواست فریاد بزند و بگوید «خانم صابری» که حرفش را خورد.
صابری اسم سازمانی لیلا بود. بلند گفت:
-خانم زبرجدی! بیاید ناهار!
لیلا برگشت و بی آنکه حتی نیم نگاهی به ابوالفضل بیندازد سر سفره رفت.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهل_وهفت
(حسن)
شانههایش میلرزد.
صدایش را سخت میشنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازهم درد و دل میکند:
-اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقم رو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست! میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد. تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد؛
ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردن. دلم از این میسوزه... از این میسوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازهت رو از توی جوب دربیارم و به جای این که روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی درِ خونهشون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی؛ ولی یه فکری به حال دل مام بکن!
صدایش هربار در گلو میشکند.
دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند.
مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته ،
و به روبهرویش خیره است. انگار اشکهایش خشک شده.
کاش درد و دلهای سیدحسین را مینشیند.
در این سرما، از حرفهایش آتش گرفتهام. شفای علی را بین حرفهایش میخواهد.
گفتم علی، سوختم...!
تنها چیزی که توانست درد سینهمان را آرام کند،
بیست و دوم بهمن بود و دیدن #آقا در منزل شهید ارمنی.😍😭وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند برای انقلاب،خیالمان تخت شد و برای آینده قشنگش نقشه کشیدیم.
وقتی دیدیم #آقا آرامند، آرام شدیم.
چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه میدادند، آن وقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمیشدیم. چقدر دلم میخواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد.
همه را آرام کرد.
سیدحسین دستی به صورتش میکشد و بلند میشود. خاکهای لباسش را نمیتکاند و بالای سر مصطفی میرود.
به اشاره و لبخندی،
مصطفی را بلند میکند از روی زمین تا به مسجد برویم،
شب اول دهه فاطمیه.
خانواده علی نذر کردهاند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه میدانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره به سرچشمه خیرات میرسی.
به مادر خوبیها میرسی.
دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان میدهد.
مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچمهای سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر میخواهد، با صدای علی.
به خودم که میآیم،
به سینهزنی ایستادهایم.
مجلس دارد تمام میشود و سیدحسین و مصطفی ایستادهاند به بدرقه بچهها. صاحب عزا آنهایند و من هم به عنوان طفیلی کنارشان میایستم.
همراه سیدحسین زنگ میخورد:
-هنوز تموم نشده؟ تیراندازی؟ باشه باشه الان میاییم، اومدیم.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وهفت
من گاو نیستم
.
برگشتم خونه ...
تمام مدت، 🌟جمله احد 🌟توی ذهنم می چرخید ...
#یه_لحظه_به_خودم_اومدم ...
استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😳😯
👈تمام اتفاقات زندگیم ...
👈آیات ✨قرآن✨ ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ ✨قرآن✨ ...
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
#از_اول، #این_بار_بادقت ... .
.
شب شده بود ...🌃 بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ...
بدون آب، بدون غذا ... بستمش ...
ولو شدم روی تخت و #قرآن رو گذاشتم روی #سینه_ام ...
✨ما دست شما رو می گیریم ...
✨شما رو تنها نمی گذاریم ...
✨هدایت رو به سوی شما می فرستیم ...
✨اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست...
✨آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
.
.
تازه می تونستم #خدا رو توی زندگیم #ببینم ... اشک قطره قطره😢 از چشم هام پایین می اومد ...
من داشتم #خدا رو #میدیدم ... #نعمت ها ... و #هدایتش رو ... برای #اولین_بار توی زندگیم #خدا رو #حس می کردم ...
.
.
نزدیک صبح🏙 رفتم جلوی در ...
منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... .
.
- احد حالش چطوره؟ ...
.
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... .
- متاسفم ...😞
.
مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
.
.
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
.
.
چرخیدم سمتش ...
_ هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...😞😒
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهل_وهفت
_... معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش.
وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم!
نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی ....
اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم...❤️ و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم. ❤️
هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن.❤️
این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه #تلنگر زد بهم...
این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، 😣اونم حالا که دوستش دارم.❤️ من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر!
❤️اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که #هضم_غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد.حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو.
اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم #هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت!😳 این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟😧
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟😣💓
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم😟❣
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... 💔راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم...
زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا.😣 تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم.
می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم!
می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن!
البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!😳😧
ادامه دارد..
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وهفت
زمزمه مى کنى :
_✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، #عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که #ناشناس حکام جابرند و #درآسمان شهره ترند تا در زمین ، #متعهدکرد که به #تکفین و #تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را #جمع کنند و #بپوشانند و
این جسدهاى پاره پاره را #دفن کنند و براى #مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، #پرچمى بر افرازند که #درگذر_زمان_محو_نشود و یاد و خاطره اش در #حافظه_تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در #نابودى آن #بکوشند، #ظهور و #اعتلاى آن #قوت گیرد و #استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که #خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.
این کلام تو....
انگار آبى است بر آتش
و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى
گوید:
_✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!
تو مرکبت را به مرکب سجاد، #نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
_✨على جان ! این حدیث را خودم از #ام_ایمن شنیدم و آن زمان که #پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من #هم_اکنون_می_بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در
همین #کوفه ، دچار #ذلت و #وحشت شده اید و در #هراس از #آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد #شکیبایى ! #شکیبایى ! #شکیبایى!
#سوگندبه_خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست...
از #نگاه_سجاد در مى یابى...
که هر کلمه این حدیث ، دلش را #قوت و روحش را #طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، #خون_تازه مى دواند.
همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که :
(هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !)
تو خودت مى فهمى که...
باید تمامت قصه را روایت کنى .
تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى:
_✨ #ام_ایمن چنین گفت: عزیز دلم و کلام #پدر بر تمام گفته هاى او مهر #تایید زد: من آنجا بودم آن روز که #پیامبر به منزل #فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.
رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به #آسمان کرد و ابر #غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت #قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به #گریستن کرد. همه #متعجب و #حیران به او مى نگریستیم و او #همچنان_مى_گریست. سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، #محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
#پیامبر فرمود:
عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را #عاشقانه و #شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، #سپاس مى گفتم که ناگهان #جبرئیل فرود آمد...
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهل_وهفت
حسین لبش را گزید و گفت:
- دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشنتره؛ ولی خب..خودت میدونی که؟
امید سرش را پایین انداخت و خندهاش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
- بله آقا. میبندمش!
*
از همان اول هم حس خوبی به آدمهای آن خانه نداشت؛
حتی شیدا که تا اینجا همراهیاش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بیاعتمادی وجودش را گرفت.
انگار همه بیشتر از او میدانستند؛ میدانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریتشان چیست.
بیچاره صدف،
نمیدانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است.
...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛
اما وقتی بیدار شد، احساس میکرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشکهایش را پنهانی و بیصدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بیرحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشتههایش تمام شد؛
اما به آزادی بعدش میارزید.
لپتاپش را باز کرد و یکراست سراغ سایتهای خبری رفت.
صدای تلوزیون از سالن میآمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام میکرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچهاش آویزان شد.
شیدا که حال صدف را دید، ب
ا محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد:
- خودت که خوب میدونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم!
و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟
*
امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛
تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربهسرش بگذارد:
- چیه آقا امید؟ کبکت خروس میخونه!
لبهای امید بیشتر کِش آمد:
- خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟
حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد:
- ای پدر صلواتی!
از بعد تماسش با عطیه،
ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود.عطیه از خبر بنیاد شهید حرف میزد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، همپای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود.
مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛
و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوههای در هم تنیده کردستان گم شده بود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #چهل_وهفت
امید چشم از مانیتورش برنداشت،
و فقط خندید. خواب از سرم پریده بود. دلم میخواست به یک بهانه، با سمیر حرف بزنم؛ اما نباید حساسشان میکردم چون در این صورت حتماً سمیر میسوخت و عملا چیز دیگری نداشتیم.
به امید گفتم:
-یه کپی از اطلاعات گوشیش هم بردار، بعداً سر فرصت بررسی کنم.
دوباره در اتاق باز شد. همان مامور ناجا بود: -قربان، این اماراتیه خیلی داره سر و صدا میکنه.
کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم! انگار داشتم نزدیک میشدم به چیزی که میخواستم. گفتم:
-چی میگه؟
-داد و بیداد راه انداخته که شما حق ندارین من رو بازداشت کنید و اینا.
از جایم بلند شدم. گفتم:
-خب بیارش ببینم حرف حسابش چیه؟
و از اتاق بیرون آمدم.
***
شیشه را پایین میدهم.
باد موهایم را در هم میریزد. ساعت دوازده نیمهشب است و خیابانهای اصفهان در سکوت فرو رفته. گوشهایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز میکنند و سرم سنگین است. خوابم میآید و هنوز احساس کوفتگیام برطرف نشده.
راننده تاکسی، هربار از آینه ،
نگاهی تردیدآمیز به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد؛ حق هم دارد. با این ریش بلند و چهره آفتابسوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمهشب، هرکس باشد میترسد.
شبیه داعشیها شدهام.
اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابهراه میشوند و میترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.
باتری و سیمکارت میگذارم داخل گوشی کاریام و روشنش میکنم. به محض روشن شدن،
پیام حاج رسول میآید روی صفحه:
-سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد.
خب یکی نیست بگوید شما که تا اینجا را خواندهای، خودت ببین کجا هستم؟
تایپ میکنم:
-سلام. اصفهان.
پیام بعدی میآید:
-نرو خونه. همونجا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر میزند زیر بینیام.
معلوم است کارم درآمده. کاش صبر میکرد برسم بعد... با این که خستهام، دوست ندارم اینطوری خانه بروم. مینویسم:
-باشه.
و به راننده تاکسی میگویم پیادهام کند.
راننده در آینه چپچپ نگاهم میکند و میزند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خندهام را کنترل میکنم و پیاده میشوم.
راننده تاکسی پایش را میگذارد روی گاز و میرود بنده خدا. در پیادهرو قدم میزنم. پاهایم خستهاند. دوست دارم ساکم را همینجا بگذارم زیر سرم و بخوابم.
پنج دقیقهای میگذرد ،
تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند. ساکم را میاندازم روی صندلی عقب و کنارش مینشینم.
با صدای گرفتهای سلام و احوالپرسی میکند. چهرهاش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد.
میگوید:
-خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخرهتر نداشت بپرسد؟ پوزخند میزنم:
-جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبهروست:
-شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج