🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #چهل_و_پنجم
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون
دادم:😄
_آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم! 🙈😄شهریارم ڪہ هے میگفت عاطفہ قوربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس مے ڪرد!😌😄 عین سوسمار هوایے گریہ مے ڪرد!😩😄
بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش🙊😂 و شروع ڪرد بہ خندیدن:
_واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدے چطور تعریف میڪنے!😂
با حرص گفتم:😄😬
_والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ!😂
همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت:
_تو چے ڪار ڪردے؟
+هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!😂
با خندہ نگاهم ڪرد:
_شوخے میڪنے دیگہ؟😳😄
شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم:
_نہ،مگہ شوخے دارم؟!😄
خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ ندید:
👤_خانم هدایتے!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_پنجم
کارنامه ات را بیاور
تا شب، 🌃فقط گریه کرد …
کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢
بچه یه مارکسیست …
زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏
اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …
خیلی خوشحال بود …
مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …
- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
مثل ماست وا رفته بودم …
لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …
حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …
قلم توی دستم می لرزید …😭🖊
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af