🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت16
🍃سارای❤️🍂
با ورود استاد منم دست از آمار گیری مریم بیچاره کشیدم
روز اول بود و تقریبا همه کلاسها با یک معارفه به پایان رسید البته بهتره بگم هفته اول به همین روال گذشت
طی این یک هفته دوستی بین من و مریم عمیق تر شده بود. با اینکه آدمی با روابط اجتماعی بالا بودم و خیلی زود با همه دوست می شدم ولی از جای که روحیات مریم خیلی به من نزدیک تر بود دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت به طوری که تمام کلاسها رو با هم بودیم و از خونه هم تا دانشگاه و بلعکس با هم می رفتیم
با اینکه درسهای سختی رو باید پاس می کردیم ولی در روحیه شاد و صد البته شیطون ما تاثیری نداشت مریم هم پایه تمام شیطنت های من بود
بچه های کلاس اکثرا ترم اولی بودن و تک و توکی ترم بالایی هم بین کلاسها دیده می شد و این برای ما خیلی دلجسب تر بود و حسابی آتیش می سوزندیم
هفته دوم شروع کلاسها از راه رسید و من حالا تا حدودی با جو دانشگاه آشنا شده بودم و صد البته فهمیده بودم که الان می تونم از اون تیپ های مخصوص خودم بزنم
از نظر حجاب دختر کاملا آزادی بودم و مامان با اینکه خودش از لحاظ حجاب آدم بازی نبود با تیپ زدن من اصلا مشکلی نداشت و حق انتخاب رو به خودم سپرده بود .البته ناگفته نماند منم از حد خودم خارج نمی شدم و آزادیم رو تنها در حجابم خلاصه کرده بودم و اصلا اهل داشتن روابط با جنس مخالف نبودم و اگر رابطه ای هم بود صرفا رابطه دوستی ساده ای بود که به هیچکدوم اجازه ورود به حریمم رو نمی دادم
شنبه از راه رسید و من منتظر مریم بودم تا به دانشگاه بریم
با صدای بوق ماشین مریم برای آخرین بار خودم رو جلوی آینه چک کردم، حالا جای تیپ مدرسه ای هفته پیش رو یک مانتوی قرمز کوتاه تا بالای زانو و یک شلوار یخی جینی که اندام ظریفم رو بخوبی نشون میدادند گرفته بود . مقنعه مشکیم رو حسابی عقب داده بودم تا جای که موهای خوشحالت سیاهم به خوبی دیده میشد
نویسنده:آذر الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت17
🍃سارای❤️🍂
آرایش ملیح صورتم کمی تند تر شده بود چشمهای سیاه درشتم رو با خط چشم مشکی درشت تر و وحشی تر آرایش کرده بودم ،لبهای قلوه ایم که خودشون تقریبا قرمز بودن رو با رژ قرمزی قرمز تر کرده بودم حسابی از خودم راضی بودم
اون زمان به نظرم عیده آل ترین تیپ رو داشتم یه بوس برای خودم فرستادم و با یه خداحافظی از مادرم از خونه خارج شدم
مریم با دیدنم سوتی کشید و گفت:
-اوووووه کی میره این همه راه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا ،می خواستی جز خودت کسی دیده نشه
با خنده گفتم:
-اولا سلامت کو دوما نه که تو اصلا به خودت نرسیدی
-خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که
-بشین کم حرف الکی بزن دیر شد
مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبای داشت به رنگ جنگل با پوستی گندوم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی از قد یک و هفتادی من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود
با صدای مریم به خودم اومدم:
-با مایی یا کجایی؟ بپر پایین که رسیدیم
-اه چه زود رسیدیم
-بله اگه منم کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم
-وا منو هپروت ؟
نویسنده:آذر الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت18
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-پ ن پ عمه منه همیشه خدا توهپروته
-خوب حالا راه بیفت کلاس تموم شد
دستی به گونه زدو قدمهاش رو تندتر کرد.حواسم به غرغر کردنای مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد
باغصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی عصبی سر بلند کردم تا شخصی که بهم تنه زده بود رو با فحشام مورد عنایت قرار بدم که دیدیم بلههه یه آقا پسر البته از نوع بسیجیش از همون برادرای که چشمشون جز سنگ فرش چیزی نمی بینه روبرومه از اونجای که با این تریپ آدما حسابی مشکل داشتم بیشتر عصبی شدم و با غیض گفتم:
-مگه نمیبینی آقا حواست کجاست زدی گوشیم رو داغون کردی بدون اینکه به من نگا کنه با صدای آرومی گفت:
-من معذرت میخوام خانوم ولی فکر کنم شما خودتون حواستون نبود و با من برخورد کردید
بدون اینکه اصلا بفهمم چی میگم با داد گفتم:
-حالا من هواسم نبود نمی شد تو یه کم سرت رو بالا بگیری مگه چی تو این سنگ فرشه که امثال شما زل میزنید بهش؟
با اینکه معلوم بود حرصی شده ولی بازم با حفظ آرامش جوابم رو داد:
-منکه گفتم معذرت میخوام الانم حاضرم خسارت گوشیتون رو پرداخت کنم دست مریم رو کشیدم سمت ورودی و گفتم: -همینم مونده از تو خسارت بگیم برو بینم بابا
مریم که دهنش باز مونده بود و دنبال من کشیده می شد گفت:
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت19
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرد که اینطوری عصبی شدی
-مگه ندیدی گوشیم رو داغون کرد
-باشه خوب اتفاقی بود، عمدی که نبود
-اههه مریم ولم کن کلا خوشم ازش نیومد خواستم حالش رو بگیرم چشماش از تعجب باز شد:
-مگه می شناسیش که خوشت ازش نمیاد؟
-نه نمی شناسم ولی خوشم از این مردایی که یقه می بندن و زل میزنن به زمین برا ریا بعد هرکاری دلشون بخواد می کنن نمیاد حالا هم کم حرف بزن بریم که کلاس فکر کنم تموم شد
سری با تاسف برام تکون داد و همراهم شد
در کمال نا باوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم
هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که از ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هردومون از تعجب باز موند.
با همون تعجب به مریم گفتم :
-ای وای اینم تو کلاس ماست؟
شقایق یکی از همکلاسی هامون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم به هم زده بود نذاشت مریم حرف بزنه سریع گفت:
-آقای فراهانی رو میگی؟
-فراهانی؟
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت20
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد اسمش امیرعلی فراهانیه ترم آخره ولی گویا این واحد رو
- گفتن دوباره باید بخونه از لین بچه درس خوناست طوری که شنیدم برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی به خاطر مشکل این واحد مجبور شده این ترم رو هم بمونه
مریم با خنده گفت :
-اوه چه باحال بچه درسخونی که کارش در اومده
شقایق با تعجب پرسید:
-وا چرا کارش در اومده؟
-آخه دریا خانم خوشش از این تریپ آدما نمیاد و قطعا این ترم برای آقای فراهانی جهنم میشه
شقایق-آره دریا ؟این بنده خدا که خیلی آدم محترمیه طوری که از ترم بالایی ها شنیدم سرش به کار خودشه و کاری با کسی نداره
-آره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه باید بیرون دیدش بینم بازم همینطوری حاج آقاست
مریم:-بابا تو خیلی بد بینی به نظر منم که خیلی آقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون حرفا رو بهم میزدی چندتا چیز بارت می کردم ولی بنده خدا حتی نگاهتم نکرد
اینبار شقایق تعجب کرد و گفت:
-چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو میشناسن؟
مریم – نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش پهنش کرد رو طناب تا خشک بشه
با این حرف مریم هر سه تا بلند خندیدیم که همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر که با آبروی بالا رفته سمت ما برگشت تا مارو دید یه پوزخند زد و روش رو برگردوند
منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم:
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
#داستان_کوتاه_بسیار_زیبا
✍پادشاهی به وزیرش گفت: ۳ سوال میكنم. فردا اگر جواب دادى، وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى.
▫️سوال اول: خداوند چه میخورد؟
▫️سوال دوم: خداوند چه میپوشد؟
▫️سوال سوم: خداوند چه كار میكند؟
▪️وزیر كه جواب سوالها را نمىدانست؛ ناراحت بود.
غلامى فهمیده و بسیار زیرك داشت و به غلامش گفت: سلطان ۳ سوال كرده اگر جواب ندهم بركنار میشوم و هر سه سوال را به غلام حكایت كرد.
▫️غلام گفت: جواب هر سه را میدانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟ غم بنده هایش را مىخورد. این كه خداوند چه مىپوشد؟ خداوند عیب هاى بنده هایش را مى پوشد.
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.
▪️فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد.
سلطان گفت: درست است؛ ولى بگو جوابها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟
▫️وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیدهیى است جوابها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بكش و به این غلام بده و غلام هم لباس نوكرى اش را كشید و به وزیر داد.
▪️بعد وزیر به غلام گفت پس سوال سوم چى شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى!؟
✍خداوند چه كار میكند؟ خدا در یك لحظه غلام را وزیر میكند و وزیر را غلام..
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱
📘#حکایت_خواندنی
✍پادشاهی شکم گنده بیمار شد. حکیم را به بالین طلبید. پس از معاینه گفت: علی التحقیق سلطان پس از چهل روز از دنیا خواهد رفت.
🔸شاه برآشفت و حکیم را در بند کشید و از ترس مرگ و غم و غصهی فراق لب به خوردنیها نزد و روز به روز لاغرتر شد. اما پادشاه روز چهلم بهبود یافت و حکیم را به گردن زدن فرا خواند، و با عتاب گفت: سخنت دروغ آمد.
🔹طبیب پاسخ داد: بهبودیات از تدبیر من است. بیماریات پرخوری بود، با ترس از مرگ و کم خوری، لاغر شدی و اندام ناهنجارت میزان شد. شاه خوشحال گشت و او را خلعت داد.
✍مولوی میگوید: در وجود آدمی سه هزار مار هست و هر هزار مار به یک لقمهی آکل (غذا) زنده میشوند. و اگر از سه لقمه یک لقمه کم کنی، هزار مارِ نفِس تو مرده میشود و اگر دو لقمه کم کنی، دو هزار مار مرده شود. اگر یک لقمه زیاده کنی، هزار مارِ نفس تو زنده شود. خدا ما را توفیق دهد به کم خوردن و کم گفتن و کم خفتن...!
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مرد_فقیری_که_در_قبر_پادشاه_خوابید
✍ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
🔸ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
🔹ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
🔸ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
🔹ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
🔸ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
🔹ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
🔸ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
🔹ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت21
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
پسره سه نقطه برا ما پوزخند میزنه بعد میگید مگه چکار کرده همینه دیگه خوشم از این آدما نمیاد چون فکر میکنن فقط خودشون خوبن چون ریش میزارن و یقه می بندن بعد ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بده قصه
مریم:خوب حالا حرص نخور شیرت خشک میشه پوزخند بزنه مگه مهمه ؟بی خیال طی کن
شقایق هم حرف مریم رو تابید کرد خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلا مهمه این چی فکر میکنه یه ترمه دیگه رد میشه میره
اون ساعت به دلیل نیومدن استاد کلاس کنسل شد و چون اون روز همون یک کلاس رو داشتم برای تعمیر گوشیم به مرکز شهر رفتم
خسته وارد خونه شدم طبق معمول مامان خانم بیمارستان بود.
-اوف بازم باید تنها غذا بخورم وای که من چقد بدم از تنها غذا خوردن میاد ولی چه باید کرد دریا خانم مجبوری میفهمی مجبور
بعد از خوردن نهار یه کله خوابیدم تا غروب ،غروب با صدای مامان بیدار شدم:
-دریا بیدار شو بینم گرفته راحت خوابیده
-سلام مامان چی شده
-تازه می پرسی چی شده؟ این گوشی وامونده رو چرا خاموشه؟ نگران شدم
محکم به پیشونیم کوبیدم :
-آخ مامان ببخشید گوشیم رو دادم برا تعمیر اصلا یادم رفت خبرت کنم
-تعمیر چرا ؟اصلا چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی؟ خدا خفت نکنه نمیدونم تا خونه چطور اومدم
-وا مامان نمی بینی خواب بودم،بعدم یه آدم نا حسابی زد بهم گوشی نازم پودر شد
-دیگه تعمیر چی داشت یکی دیگه می گرفتی
-نه مامان من عاشق گوشی نازمم
نویسنده : آذر_الوند
🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت22
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
همچین میگه انگار بچشه پاشو بینم بیا یه چیزی برا شام درست کن منکه خسته ام
- آی ماماااااان
- یامااااان زود
-اوف حالا چی درست کنم
- برای راحتی خودت ماکارانی درست کن
با لب و لوچه آویزون به سمت آشپزخونه رفتم
بعد از خوردن شام مامان که از بس خسته بود دوباره به اتاقش رفت برای استراحت منم که حسابی خوابیده بودم ،خودم رو با وبگردب سرگرم کردم، اینقدر محو بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم
صبح با غرغر کردنای مامان به خاطر دیر بیدار شدنم بیدار شدم ،از اونجای که گوشی نداشتم با مریم هماهنگ کنم با ماشین خودم سمت دانشگاه رفتم ،کمی دیر تر از همیشه به دانشگاه رسیدم و کلاس برگذار شده بود، بعد از اجازه خواستن از استاد وارد کلاس شدم البته غرغر های استاد بماند،روی صندلی کناری مریم جا گرفتم:
مریم- چرا دیر اومدی؟
-دیشب دیر خوابیدم صبح خواب موندم، خوب شد مامان خونه بود!!
مریم-توکه میدونی صبح کلاس داری دردت چیه شب بیدار میمونی؟
صدای استاد که خطاب به من بود مانع جواب دادنم به سوال مریم شد:
استاد-خانم مجد دیر اومدی نظم کلاس رو هم به هم زدی
-ببخشید استاد تکرار نمیشه
-بهتره تکرار نشه که منم مجبور بشم طوری دیگه برخورد کنم الانم اگه حرفاتون تموم شده حواستون رو به درس بدید
اییش استاده نچسب انگار نوبرش رو آورده حالا ده دقیقه دیر شده چه اتفاقی افتاده ،حتما تا آخر ترم هم میخواد این رو بکوبه تو سرم
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت22
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دیگه تا آخر کلاس جیک نزدم بعد از کلاس همراه مریم از کلاس خارج شدیم ، سالن شلوغ بود و همه دور تابلوی اعلانات جمع شده بودن
-مریم بیا بریم ببینم چه خبره
مریم- بریم
خودمون رو به تابلو رسوندیم ،قرار بود اردوی راهیان نور ثبت نام کنن -پووووف این به ما نمیخوره بیا بریم مریم- چرااا؟ منکه بدم نمیاد برم
-چی شوخی نکن یعنی میخوای بری بین کلی خاک و شن جنوبی که چی بشه ؟ول کن بابا
مریم-دریا یعنی واقعا به نظر تو همچین جای مقدسی که چندیدن نفر به خاطر آرامش الان ما خونشون ریخته فقط خاک و شن به نظر میاد؟
-وای بیخیال این چیزا مریم جون خودت، اگه دلت مسافرت میخواد بیا با خودم بریم کیش بترکونیم
مریم- ولی من دوس دارم حتی برای یکبارم شده به زیارت این منطقه مقدس برم برام خیلی با ارزشه
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-ایییییش برو بابا اصلا من چکار تو دارم برو خوش باشی با این بسیجیا مریم یه کم من من کرد و گفت:
-میگم تو هم بیا من تنها بدون هیچ دوستی چطور برم؟
با چشمای باز شده از تعجب گفتم:
-چی من بیام؟عمرا من اصلا اینجور جاها با این آدما بهم خوش نمیگذره خودت اگه میخوای برو
-دریا تورو خدا به خاطر من همین یه بار مگه چی میشه؟ -وای مریم بیخیال من ،من نمیام اصلا حرفشم نزن -دریا جون خواهش ،خواهش -اصلا نمیشه
مشغول بحث بودیم که شقایق هم به ما پیوست:
-چی شده دخترا
من:هیچی این دیونه میگه بیا بریم شلمچه
شقایق: جدی ؟مریم میخوای بری؟ منم میام
مریم: واقعا چه خوب جمعمونم که جور شد، دریا تو هم باید بیای
-جون خودتون بیخیال من بشید من یکی نمیام ،مریم تو می خواستی تنها نباشی اینم همراه با شقایق میری دیگه
مریم:خیلی بدی دریا من دلم میخواد تو هم باشی شقایق:دریا تو هم بیا من چندبار رفتم خیلی حس خوبی داره
-بابا شما دیوانه اید یعنی واقعا چندبار رفتی؟ مگه چی داره که بازم بخوای بری؟، من نیستم شقایق:تو بیا میفهمی چه حسی داره
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁