eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
453 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇 تا رسیدیم مامان و بابا زیر انداز انداختن و نشستن روش. خودمو لوس کردم وگفتم : _داداش.. نمیریم سواراین وسایل بشیم؟ با انگشت👈نشونش دادم. بابا: _زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍐 بعدبرین.. آخرشبم همه باهم چرخ و فلک🎡سوار میشیم _باشه☹️ حسین: _خخخخخخ چه لپ هاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: _نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😁 دستمو تودستش گرفت _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین: _بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم _مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی...😰 جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ حسین: _هیییس دختر آروم زشته.. شهربازیو گذاشتی روسرت😐 صبح قبل مدرسه... به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه ها بیاید دور هم جمع بشیم😎 اونروز تو مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد. عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم.موهاموشونه کردم و شونه هام انداختم .🔥 مایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تادختر.. واردکه شدن براشون گیتار.. زدم.. آخرشبم با بچه ها رفتیم رستوران از رستوران داشتیم میومدیم بیرون 🔥اشکان گفت: _چه خوشگل شدی رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : _تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟؟😠☝️ ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀داناے ڪل🍀 محرم به سرعت آغاز شد حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢 پدر که هرشب بهش میگفت : _التماس دعا آقا😊 مادرکه هربار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت: _فدای حضرت بشی ایشالا😍 و حسین همه دغدغه اش آماده کردن ‌ برای اون اتفاق بود حالا از هرنوع که بود.. این میان دوحادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سخت تر ازاولی 🕊خبر تفحص 100شهیددفاع مقدس وقتی توخونه عطایی فرد پیچید پدر غمگین از جاموندگی وخوشحال از بازگشت رفیقاش و جمله ای که حال زینب رو بد کرد.... فیلم ورود پیکر شهدا پخش میشد که حسین گفت: _خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال بعد پیکر منم از سوریه وارد ایران بشه..😭 زینب برای فرار از جمله پدر و مادرداشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت.. وشب مجبور شد توبیمارستان بمونه... جالب بود بین این 100شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا 🌷محمدزمانی🌷 بود... که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا... قرار بود یه تو سوریه انجام بشه.. ماخوب میدونستیم یه عملیات یعنی: .. شدن.. یه گروهی از بچه های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم؟! _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲زنگ خورد از .... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه ..😢 زینب:داداشی چیشده؟!!😢چرا گریه میکنی؟! _چندتا از بچه های یگان شدن باید برم یگان😭 زینب:وای😧😱 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب:من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش😢 _نه عزیزم😊 وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود😭😭 شهید از ایران🇮🇷... تقدیم بی بی زینب.س. شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهیدمدافع حرم محمدظهیری 2⃣شهیدمدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهیدمدافع حرم سید سجادطاهرنیا 4⃣شهیدمدافع حرم سیدروح الله عمادی 5⃣شهیدمدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهیدمدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهیدمدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهیدمدافع حرم حجت اصغری 🔟شهیدمدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهیدمدافع حرم روح الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهیدمیردوستی عاشق بوده وحالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣 شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیزبرادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهیدبشی؟😢 _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست..وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصرکربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور.. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره میشه.. وبقیه عمرشم که چقدر باید بشنوه.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀 راوےداناےڪل 🍀 خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند مادر: حسین جان.. پسرم حسین: جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ان شاءالله 25سالت میشه حسین:خب!! مادر:اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم☺️ زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد به محل که معراج الشهدا بود رسید. همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد... اما باخانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه؟ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان شاءالله شهید بشین حسین: از زینب .. ولی .. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون..😭 وزینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت.. و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همه جا هواتو دارم.. موقع میام.. دوست دارم دکتربشی باعث مواظب خودت و باش حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ زده بود. ازاون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. 😴تو یه باتلاق گیر افتاده بود.. یه دست فقط.. بود.. که اومده بود توسکارا نجات داد.. بعد.. یه گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟! هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😨 دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن 🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊 فاصله سرکوچه تا خونمون... زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تارسیدم دم خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😣 مراسمات حسینِ من شروع شد روز تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیزخواهر.. حسین من.. کجادنبالت بگردم.. 😭 کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. 😭 مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. 😭💔 برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.👀 بی بی جان😭 منم داغ دیدم.. 😭 بی بی.. حسین منو چجوری کشتن😭 حسین من.. الان پیکرش کجاست😭💔 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم: "مراقب حسینم باش😭💔 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت نامه📩رو بازکردم.. باهمون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند وتماشاےتو زیباس اگربگذارند من از اظهار نظرهاے دݪم فهمیدم عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند دل سرگشته من!این همه بیهوده مگر خانه دوست همینجاست اگر بگذارند.. سندعقل مشاء است همه میدانند غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم! دل من مال شماست اگر بگذارند.. سلام زینب قشنگم.. این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دوساعت.. به مونده و تو اورا زمانی میخوانی که یا شدم.. وامیوارم باشد چرا که امتحان امتحانی سخت است ومن ترس مردودی و شرمندگی دارم. زینب عزیزتراز جانم.. حرف های مفصل را در نامه ای که خانم رضایی به دستت میرسانند.. امادراین نامه میخواهم در مورد این بگویم. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ازهمان سال 92 که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو . برای آنکه نگران تو بودم. این خواهرگرامی را انتخاب کردم که بعد از من باشد به درگاه خداوند ودست درازی به خانم رضایی تا ادامه این راهو طی کنه. امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تاخیالم راحت شود. دوستدارتو.. برادرت حسین🌷✍ وقتی نامه ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم. زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تواتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته..توهم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟😒 زینب:من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳شماره نداد؟؟آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تواتاقته😒 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید🙈 خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 باحرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد _ممنون😭 خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟😒 _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت 6 میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠ناهارتو کامل میخوریا😊 _چشم😢 خانم رضایی: یاعلی😊❤️ _یاعلے💔 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ساعت6 غروب بود... جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊 خانمی ۲۹_۳۰ساله باچهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تانشستم توماشین دستاشوبازکرد🤗به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه ای فقط گریه کردم😭 خانم رضایی: _آروم شدی عزیزدلم؟😊 فقط با اشک نگاش کردم😢 _میبرمت جایی که بوی🌷حسینو🌷 بده😊 بعدازگذشت ۴۵دقیقه روبه روی نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. درو دیوارای معراج حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو روسپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانت های دستم رو بدم بهت.. به بچه ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سرمیزنم.😊 این باکس همون که حسین چند روزقبل اعزام بهم داد. گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعدخبرش اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. ادامه👇👇
👇ادامه قسمت 👇 خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه بود.یه بسته بود. نامه روبازکردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین مارا بنویسید فداےزینب آماده ترین افسررزم آور زینب بایدبه مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه ی کوتاه شود کافرزینب کافیست که با گوشه ی ابروبدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️ آن کشورسوریه واین کشور ایران مجموع دو کشور بشود رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهرگلم.. زینب قشنگم.. تواین دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم بودی خواهرجانم آنقدربچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم ازسوریه بهت بگم. وقتی بعدازشهادت آقاسیدمحمدحسین اونقدر بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیرشدم یا شهید.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... از رفتنم آنقدر حرف ؛ دوست دارم ادامه بدی وبه حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم. همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هرموقع دلت گرفته قطعه 50 بهشت زهرا مزار‌شهید دوست دارم.. گل نازم🕊✍ ‌ ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے توسڪا🍀 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. 🙁مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 🌺بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو سوریه جامونده زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..😢 توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم.. یه آقا اومد گفت: 🕊_این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علےابراهیم. ازخواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 مامان: زینبم😢 بهار سرشو پایین انداخت و گفت: _ بیا مانتوتو بپوش _چیزی شده؟؟ بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل حسین رومیارن😒 _نمیریم خونه؟😢 رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخواب. _بیدارم میکنی؟😢 _مطمئن باش بیدارت میکنم😊 نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم . بهار: پاشو زینب جان.. دیگه کم مونده بچه ها برسن😊 به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن. از برادرشهید من اومد فقط😭☝️ بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم.. لباس پاسداریش.. قرآنش.. دفترچه اش.. برای من یه مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود.. 🕊_به خواهرم بگید این رو به نیت عروس شدنش گرفتم یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو از شهادت داده بود به آقامحسن. یه قطره روی انگشترش بود وچند دونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره زخمی میشه.. آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن تواون حال بدش به دوستش میگه : _انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم🕊 دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم..😭😭😭😭 اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم.. 😫😭 بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت : _یادت نره حسین ازت چه خواسته یاعلے بگو و بشو فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود بهار اول منو بردیه انگشترسازی. رو کوچک کردم انداختم دستم شده بود تمام زندگیم.. چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...😟 امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.☺️😍 اما توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.☹️ امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار گرفتم. امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا توسکا گوشه گیر شده... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 نزدیک به ۲۲ بهمن و سی و سومین سال بود و ما میخواستیم عطیه و نه نفر دیگه رو سوپرایز کنیم. داشتم روسریمو درست میکردم که بهار اس داد 📲_ نزدیڪ خونتونمااا. نوشتم 📲_من حاضرم بیا بهار: 📲_عطیه رو راه نندازی دنبال خودتاا چادرمو سر کردم ڪه دیدم عطیه زنگ زد عطیه: سلام زینب خوبی ڪجایی؟🙁 _سلام خوبی من خونم اما با بهار میخوام برم جایی😅 عطیه: عه میشه منم بیام؟😍 _نه نمیشه😝 توآدم باش میخوایم ۲۲بهمن بریم رهپیمایی😁 صدای عطیه بغض آلود شد وگفت: _باشه خدافظ😢 مامان: _زینب بدو بهار پایین منتظرته😊 سوار ماشین بهارشدم _سلام عشقم.. خوبی😍 _سلام رییس خوب بگو ببینم برنامه چیه؟!😁 چقدر پول هست؟ _من از خانواده شهدا و دوستام اینا دو میلیون جمع کردم.. مهدیه و زهرا و معصوم چادرایی ڪه بچه ها دوست دارنو لیست🗓ڪردن.. ده تا هم باید بخریم.. ده تا باڪس شهدایی🌹اگه پولم بمونه روسری و ساق دست😊 بهار: پس پیش به سوے بازار😍 الحمدلله با دومیلیون و دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی ڪل برنامه رسیدیم معراج.. زهرا: _سلام خسته نباشیدکاراتون تموم شد _آره ۲۹ ام تولد حسین😍 زهرا:کجا میخوای براش تولد بگیرین بهار: مزارشهیدمیردوستے🌹زهرا خواهرشهیدابراهیم هادیو هماهنگ ڪردی؟ زهرا: اره😇 _دستت درد نڪنه جوجه جانم بهار: بسه دیگه بیاید کاراروبڪنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یا الله👥 آقایون👥 مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری و دیدم.. آقای لشگری همونی بود ڪه نامه حسین ووسایلشو از سوریه برامون آورد.😒 خودش جانباز بود.. آقای لشگری: _خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتشو بکشن. بهار: _خانم عطایی فرد لطفا لیست کنید بدید آقای لشگری میخواستیم لاله🌹چند بعدی درست کنیم.😇وسایل براے 313 بسته درست کردیم اما چون مطمئنا شلوغ میشد 3313بسته درست کردیم. این بین من خودم کمتر معراج میرفتم بالاخره ۲۲ بهمن فرا رسید. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے عطیه (توسڪا)🍀 صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی🙈 خیلی برام جالب بود. آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود. سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزے انقلاب اسلامے مبارڪ🎈🎉🎊 بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : _بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشین😊 _عه ماهم بریم دیگه خب زینب!🙁 زینب: نه ما ڪار داریم..😊بهار مواظب خودت باش یاعلے _عطیه تو پیتزا میخوری؟؟😅 _وایییی آره عاشق فست فودم😋 زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو 🚄بریم خیییلیی شلوغه سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم. ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت: _عطیه پاشو باید بریم جایی😉 _ڪجا میریم؟🤔 زینب: _جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی😍 _چادرتو میدی سر کنم؟☹️ زینب: نه پاشو دیرشد😇 دلم شکست😔 زینب: _ناراحت نشوو بدوووو☺️ بعد از حدود یڪ ساعت _ززززیییینب داریم میریم بهشت زهرا؟؟😳 زینب: بلی😁 وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم. زینب: _امروز سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت 🌹 تا آخر مراسم شوڪ بودم😧 ولی شوڪ جدیدترر...... واون... خواهر شهید ابراهیم هادے: _خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم ✨ به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم اسم.. اسم من بود.... وقتی تو باڪس 💎 دیدم از حال رفتم😭😣 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم زینب: _پاشو دختر لوس خجالت نمیڪشه😒 فرت و فرت غش میڪنه.. عطیه غشه کار خودشو کرد.. ولی عطیه تا غش کردی آقاے علوے دستو پاشوبد جور گم کرد😁😉 دست بی جونمو آوردم بالا وڪوبیدم به ڪتف زینب😬👊 صدای در بلند شد مامان و بابام بودن اشڪ توچشماشون حلقه زده بود😢 چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمِ با رو برمیداشتم😍 مثل ڪودڪے بودم ڪه تازه روزای اول راه رفتنشه☺️ حال زینب این روزا خیلی داغون بود💔 پنجشنبه غروب با بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید زینب با اشڪ😭 و بغض😢 ڪیڪ رو برید بعد از تولد، بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاشو ازهم باز ڪرد وشروع ڪرد به دادزدن... حسسسسسیییییننننن😭 حسییییییییننننننننن😭 داااداش کجااااااااایییی😭 تولدتتتتتتتتتتتتتتت مبااااااااررررررررڪڪ گمنااااااآاااااااااممممممممم ترییییین سررررررربازززززز بی بی زیییینببببب😭 دویدم سمتش... اگه همینجوری داد میزدحتما حنجره اش زخم میشد😔 بغلش ڪردم وگفتم بسههه زینب😢 زینب: _عطیههههههه داداشممممم نیییست😭من نمیدونم عزیزم کجااسست😭 چه بلایی سرش آورد😭 چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت: _دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😣😭 بهار: _پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊 قسمت 🍀راوےزینب🍀 وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل.. صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد _زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی _نمے.....تو...نم ب....ها...ر _پاشوببینم😠 یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت به دقایقی نرسید خوابم برد😴 《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم : _برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟ _ جمع شدن برای زیارت _ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟ _بله همینجاست چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش _داااااااادااااش😍واقعا خودتیییی😭 داداش: _زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن✨ الانم باید برم. _داااااااااااااااااااداااااااششش😭نروووووووووووو😭😭 جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش😭😭《. مامان: _ززززیییینببببب‌!.. پاشوو خواب بودی😢 _داداش کو؟😢😭😥 مامان بغلم کرد _خواب دیدی عزیزم😊 ادامه،دارد... نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊 قسمت بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است 《 نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》 چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان.. _بهار؟😒 بهار: جانم؟😊 _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم😢 بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید😊 _آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...😞 بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه😕 _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐 بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان😒 _هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟😞 بهار: کی؟😊 _عطیه😅 بهار: عالیه😉.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم.. _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی😬 عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟😄 _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد... اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن😇جایی که قدم به قدمش جای پای ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!.. من چیکار کردم به دادم رسیدن😰😢؟ _تو شدی بخشیده شدی😊شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی سوار مترو شدم.. برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن 《توهم مثل حسین من 😭 من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭 زود بود من ببینم😭 بشکنه دستی که ازم گرفت😔 حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭 مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..😭》 مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم😭 بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود.. مامان بود _الو مادر جان کجایی؟😨 _وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔 _گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم😭😭 بابا: پدرت بمیره که شدی😭😔 -نگووو بابا.. نگووو😭من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد ✨ "إن الله یحب الصابرین"✨ رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من مامان بابام تعجب کردن😳ولی همقدم شدن باهام گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن...☺️ ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊 قسمت دوست شهید وآرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز ام رو گذا‌شتم روش روز بیست و چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود. عطیه رو مامان و باباش آورده بودن. تا مارسیدیم مادرش اومد سمت ما سفارش عطیه اول به مامان کرد بعد به من. جلوی اتوبوس🚎وایستاده بودیم چند تا ازدخترا دور مامان جمع شده بودن چند تا ازآقایون دور بابا.منم کنار عطیه. بالاخره خلوت شد. آقای لشگری و علوی به سمتمون اومدن. هردو همرزم بودن وبوی حسین برای بابا میدادن.بابا بغلشون کرد بوشون کرد. آقای علوی تا عطیه رو دید انگار خوشحال شد. ودحالیکه سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته. تاعطیه اومد جوابشو بده پریدم توحرفش گفتم: _" آخه خانوم نماینده حضرت آقان واسه همین براتون سعادته؟😒 علوی سررخ شد.. آخیش دلم خنک شد. تااین باشه اینجا خود شیرینی نکنه.. 😐آقای لشگری هم خندید.. اما شادی من زیاد دووم نیورد صدای توبیخ کننده مامان،بابا وبهار : _زینب😠 بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منوعطیه پیش هم نشستیم. یه مسیری که خوابیدیم .وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پای من خوابیده. آروم از تو کوله پشتیم رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. یه نیم ساعتی بود که داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماشو میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد : _وایییی سلام بر ابراهیم😍 _خخخخ بیا بخون کتابو از دستم قاپید. ✨راوےعطیه✨ جلد کتاب رو نوازش کردم وشروع کردم به خوندن. برگ اول کتاب آشنایی بود. 《ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به جهان گشود.او چهارمین فرزند خانواده به شمار میرفت. با این حال پدرش مشهدی محمدحسین به او علاقه خاصی داشت. اونیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.پدری که با شغل توانسته بودفرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخی یتیمی راچشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد... ادامہ_دارد.. نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت. واقعا یه پهلوون واقعی بوده میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده. کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم. _بهار چیشده؟😢 بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒 بعد آرومتر بهم گفت: _داداشم رو صدا کن😢 زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت: _خوبین آبجی؟ دیدم چشماشوبست _وایی زینب😱 بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟ خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت: _این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان 🍃اذان🍃 در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت: _حاجی حاجی😨!!یک سری دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!! باتعجب گفتم: _کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم: _بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. مثل باز جو پرسیدم: _اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو! خودش رو معرفی کرد وگفت: _درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم. پرسیدم: _الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟ گفت _هیچی چشمانم گرد شد. گفت: _ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه! گفتم _چرا؟😳 فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت: _أین المؤذن؟ با تعجب گفتم _مؤذن؟؟!😧 اشک در چشمانش حلقه زدو گفت: _به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند ..😢 هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم... بعد از دقایقی گفت _مؤذنتون زنده اس؟ گفتم _آره رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: _منو ببخش من شلیک کردم.😭🙏 بغض گلوی من راهم گرفته بود.😢 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم.. اما حالا...😔 من زائر این مناطقم بدون حسین بهم گل میدادن به یاد حسین وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای به وقت اهواز باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود. بهار: زینب کجا میری؟! _میام... بهار:وایسا بیام پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود بهار:اونجا چه خبره؟ _اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔 هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣 آقایون خیلی دور خیمه بودن.. تا من رفتم نزدیک اونا رفتن .من وارد خیمه شدم....😭 شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم... تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم. اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن. داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم. 🌷 اروند رود🌷 رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز جوان ایران رو در خودش نگه داشته همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و برنگشتن.. اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون.. که هنوز پیکرشونن.. _بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟ بهار: آره چطور؟! _میشه بریم سوار بشیم؟🙏 اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم. عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت: _خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته لب اروند همه پیاده شدیم. که آقامهدی داداش بهار گفت : _خانم عطایی فر یک لحظه گفت: _فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏 بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔 به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️ محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود. تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد. وارد منطقه شدیم.. دلم یه جای خلوت میخواست باشم و و ...😞 صدای سخنران تو منطقه میپیچید.. که گفتن: 🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان.. خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟ بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭 زیر همین خاکی که راه میری.. روش پر از هزاران حسین مثل شماس هزار مثل شما حسینشونن.. بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی.. چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا زمان تفحص شهدا.. سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭 چندروزی گذشت.. دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون گفتیم: _مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم . گفت 🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش منو از خانم و دوستام جدا نکن آره خواهرم حالا شما پیش .س. هست با اذیتش نکن..... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت منطقه بعدی که قرار بود ازش دیدن کنیم طلائیه بود.. معقر قمر بنی هاشم جایی که بوی علمدار حسین را میدهد.. اینجا همان جایی است.. که علمدار خمینی حاج حسین خرازی دستش را جا گذاشت.. اینجا همون جایی است.. که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسیدن متوسل میشن به علمدار حسین.. وقتی ماشین شروع به کار میکنه.. ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلشون به حضرت عباس .ع. مربوطه یا تویه یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه که میرفتیم یه کم آروم میشدم. شب که برگشتیم اردوگاه بایک سری از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن . یکم اونطرف تر بهار باداداشش و زنداداشش نشسته بود. کمی دور تر از ما برادران خادم. یه آن به خودم اومدم یه ملخ روی چادرم دیدم .😱مکان وزمان و فراموش کردم و یک جیییغ فوق زرشکی زدم.. جیغ وگریه😵😭 _وای بهار تووروووخدا برش دآااار خیلی ترسیدم بودم ولی آبرم رفت😓 روز دوم سفرما 👇 فکه،کانال کمیل،شرهانی،جزیره مجنون بود. فکه قتلگاه سید اهل قلم شهیدآوینی .. همون اول منطقه کفشامونو در آوردیم.. وقتی رسیدیم محل روایتگری راوی گفت : 《بچه ها شما الان با پای برهنه رواین ماسه ها قدم برداشتین بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسن به طرف عباس صابری(توهمون منطقه توهمون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن.همونجا بیل شروع کرد به کار کردن چنگال های بیل به چیزی خورد که با کاوش زمین پیدا شد که مقدمه پیداشدن چند شهید دیگه بودن.....》 ✨راوےعطیه✨ هربرگ از کتاب سلام برابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه... ورودمون به کانال کمیل وشنیدن صوت خوشگل اذان شهید ابراهیم باعث شد حالم بدبشه اینجا همون جایی است که بچه هاسه روز لب تشنه مقاومت کردن شبیه شهید ابراهیم شدن فوق سخت است... ✨راوےزینب✨ شرهانی دشت شایق های تشنه.. اینجا همون جاییه که بچه های تفحص شهیدی پیدا میکنن که آب توی دبه هاشون تازه وخنک بوده که بچه های تفحص تعجب میکنند 🕊جزیره مجنون🕊 اینجارا باید دید تافهمید در باتلاق های مجنون ماندن یعنی چه.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت روز سوم سفر ما... قرار بود به دهلاویه، هویزه و معراج الشهدا بریم. حضور در جایی که قدم های شهید چمرانه حس فوق العاده ای بود اما چیز دیگه ای بود... محل شهادت حسین علم الهدی ویارانش که مثل سید الشهدا تشنه لب شهید میشن وبعثی های نامرد با تانک از روشون جمع میشن. اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یک مشت از خاکمون کم . یه بخشی از هویزه متعلق به پیکرهای پاک شهدا بود. 🕊معراج الشهدا🕊 وقتی پیکرای پیچ شهدا رو دیدم نالم بلند شد وای یازینب😩😭 اگه بعد سالها پیکر حسینم اینجوری به دستم برسه من چیکار کنم.. 😭 سفر راهیان ما عالی تموم شد.. و من بارها خوردشدم و و شدم. بسم الله گفتیم برای بیشترشهدا خیلی سریع فروردین جایش را به اردیبهشت داد درست زمانیکه ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از قلب ایران را لرزاند... واون هم... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت واون هم خبر شهادت جمعی از پاسداران ایرانی در خانطومان بود.وتمام ایران داغدارشد... از تعداد کل شهدای خانطومان ۱۳ پاسدار برای مازندران بودن👇 سیدرضاطاهر🕊 حسن رجایی فر🕊 حبیب الله قنبری🕊 سیدجواداسدی🕊 رحیم کابلی🕊 حسین مشتاقی🕊 علی عابدینی🕊 علیرضابریری🕊 محمدبلباسی🕊 محمود رادمهر🕊 سعیدکمالی🕊 رضاحاجی زاده🕊 علی جمشیدی🕊 این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم بین شهدای خانطومان بودن از کسانیکه همسرانشون روزای آخر بارداری بودن👈شهیدبلباسی وزکریاشیری شهدایی بودن که فرزندانشون بعد شهادت به دنیا اومدن سخت بود این خبر ومن یاد روزای شهادت افتادم امتحانای خرداد خیلی سریع اومد ورفت ومن معدلم 20شد اما عطیه18/90قبول شد. بعداز امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد😥😥 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت حدودا بعد از یک هفته تعطیلی امتحانا رفتیم معراج الشهدا و اسامی شهدای صابرینو لیست کردیم سیزدهم شهریور ماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان شهیدمیشن🕊 🕊مصطفی صفری تبار 🕊محمد محرابی پناه 🕊سردار محمد جعفرخانی 🕊سید محمود موسوی 🕊محمد منتظر قائم 🕊علی بریهی 🕊یوسف فدایی نژاد 🕊امید صمد پور 🕊فرشاد رشیدپور 🕊مهدی حسین پور 🕊مسلم احمدی پناه 🕊محمدغفاری 🕊حسین رضایی اسم شهید مصطفی صفری نژاد دل منو به سمتش کشوند.. 🌷شهید تازه دامادی که به جای جشن شفاعت بهشت رو به تازه عروسش هدیه داد. بهار باخانم صفری تبار آشنا بود قرارشدباهاشون صحبت کنن. _عطیه میای خونه ما؟😊 عطیه: نه من قراره با بچه هابرم کهف الشهدا☺️ _باشه پس یاعلی التماس دعا😊✋ تابرسم خونه خیلی طول کشید تا پامو گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بیحال افتاده روی مبل باباهم چشماش قرمزه _چیزی شده؟😧خبری از حسین اومده؟؟😨خبری از حسین اوووومده؟؟؟؟😰 با این حرفم مامان زد زیر گریه _مامان پیکر حسین پیداشدهههه توووروخدا؟😰😵 مامان:واسه فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنن به زحمت بغضم رو قورت دادم و گفتم : _باید خوشحال باشی مادرم که یه نفر دیگه تو عذاب بیخبری ما نباشه😢 _پاشو عزیز دلم پاشو شام بریم بیرون بعدش میریم مزارشهدا تا مامان رفت دستموگذاشتم روقلبم😣 بابا:زینبم خوبی؟😥 _خوبم😊 بعدشام رفتیم مزار شهدا.. مامان و بابا پیش شهید میردوستی موندن ولی من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم رفتم پیش رفیق شهیدم و هق هقم سکوت شب رو میشکست: _حسیییین مامانو آروم کن😭 مداحی این گل به رسم هدیه رو گذاشتم تا آروم بشم ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود طوری بریم شمال که بعد از مراسم عقد فاطمه بشه.. اما گویا شهدا حال دل بی تابمونو میدونستن؛ پیکر شهید حسین مشتاقی از خانطومان برگشت🇮🇷🕊 مامان وبابا با شنیدن اسمش بیتاب شدن وراهیی شدن.. 😢😢 منم رفته بودم پیش بهار کنار بهار خوابیده بودم بهار: _زینب حال مامانت بهتره؟ _نمیدونم من که خونه نیستم مامانمم خیلی تنهاس یه چیزی تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم😒 بهار: _چی؟ _بریم سرپرستی یه بچه روقبول کنیم سرشم گرم میشه☺️ بهار: _خیلی خوبه خودم میگم بهشون😊 بالاخره روز حرکت ما به پرورش کمیل رسید 🕊کمیل صفری تبار🕊 خودش متولد۶۹بوده خانمش ۷۲ 🌺خانم مریم یونسی🌺 یه خانم کاملا وقتی دیدمش به آغوشش پناه بردم ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت اولین جایی که باخود خانم یوسفی رفتیم خود مزار شهیدصفری تبار🇮🇷 بود میان مزار شهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهیدصفری تبار بود😢 _خانم صفری تبار چرا مزارشهیدتون سنگ مزار نداره؟😒 خانم صفری تبار: _کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل مزارش خاکی باشه... _الهی بمیرم😢.. فدای دلتون بشم خانم صفری تبار آقاکمیل چطوری شهید شد؟ خانم صفری تبار: _کمیلم تو عملیات مبارزه با شهید شد... اون شب آخر یعنی دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعداز خداحافظی که قطع کردم چند ساعت بعدش یه چند دقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم، گفتم 👈کمیل جان توروخدا مراقب خودت باش🙏😢 گفت: _نگران نباش عزیزم.. رزمایش مختصره گفت: _خانم صورتم بخاطرآفتاب اینجا، گفتم : اشکال نداره گفت: دل منم عزیزم قبل ازاینکه پیام آخرشو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد، ای کاش.. ای کاش ... ای کاش...ای کاش.. 😔خوابم نمیبرد وبیشتر باهاش حرف میزدم. تویه عالم خواب دیدم.. یه هست وتوی تابوت یه ایه که یه پارچه مشکی روش کشیدن وهیچ جای این جنازه مشخص نبود وفقط لب های جنازه مشخص بود.. باخودم گفتم چقدر آشناس! چند نفراومدن این جنازه رو تشیع کنن ولی به جای میگفتن یهو این جنازه با صدای بلند گفت: یاعلییییی😭 اونقدر با ابهت و محکم این جمله روگفت از شدت ترس پریدم.😥 گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت رونگاه👀کردم دیدم حدود ۴صبحه. بعدنا که قضیه خوابم به گوش همرزمای کمیل رسید میگفتن: _"خیلی جالبه! آخه فرمانده کمیل اینا یعنی شهید جعفر خانی که با کمیل اینا به شهادت رسید اسم عملیاتو گذاشته بودن و کمیل هنگام شهادت ذکر رولبهاش بود... _الهی بمییرم برای دلتون😭 خانم صفری تبار: _خدانکنه عزیزدلم😊ان شاءالله عمرت سالها به دنیا باشه...میخواهید بریم دریا؟🌊اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم😍... _آرهه عالیهههههه😍😍 وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت: _من و کمیل چند روزی میشد باهم عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که کنار دریا رفته بودیم گفت: _خانم جان یک رو باید بهت بگم با تعجب گفتم چی؟😳 گفت:چند سال پیش که مجرد بودم یه خواب عجیب دیدم.. یه آقایی بامحاسن بلند وقد بلندکه چهره نورانی داشت اومد به خوابم دوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیس بهم گفت سال ۸۹/۹۰ دوتا اتفاق خیلی خوب واست میفته اولیش ودومیش... هرچقدر فکر میکرد دومیش یادش نمیومد ودائما فکر میکرد بهش. ۲۷بهمن سال ۸۹ ازدواج کردیم.. و۱۳شهریور ۹۰ به 🌹🕊 رسید.... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت: _خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بود درسته؟ خانم صفری تبار دست عطیه رو گرفت تودستش و گفت: _من حجابمو از طریق بهتر کردم طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم روسرم گذاشتم وروی عقایدم وحجابم بیشتر کار کردم با کمک کمیل... من وکمیل نذر امام حسین بودیم طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام 🏴 بود و من سر دیگ آقا امام حسین گفتم‌ "اگه این پسر آقا قسمت من هست و به دردمنوزنگیم میخوره خودتون درستش کنین وگرنه بهمش بزنین خودتون، بعد ها کمیلم گفت" چه جالب! آخه منم همون شب همینو از آقا بالاسردیگ خواستم.. عطیه: _چقدرعاشقانه☺️منم تازه محجبه شدم یعنی محجبه ام کرد.😍 خانم صفری تبار: _ان شاءالله یه همسرالهی نصیبت بشه عزیزم😊 عطیه: ممنون☺️ دیدار ما باخانم صفری تبار کوهی از بود. تصمیم گرفتیم یه دیداری هم باخانواده داشته باشیم. خانواده شهیدی که پیکرش .. وحالا باچهار فرزند هست...😓 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af