eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
دیزاین اتاق قرمز و سفید بود. دستی به رو تختی کشیدم و توجهم به گل پر های رزی که روش ریخته شده بود جلب شد. کنار عسلی، روی دراور و کلا جای جای اتاق پر بود از گل های بزرگ و طبیعی رز.... شمع های روشنِ کنار آینه هم قرمز و سفید بودن... واقعا تهمینه اینقدر خوش سلیقه بود؟ حتما فکر می‌کرد من و هیراد دوتا عاشق دلداده ایم که میخوایم تو اتاق مشترک استراحت کنیم! کش و قوصی به بدنم دادم. تازه یادم اومد چقدر خسته ام... بلند شدم تا برم تو اتاقم ولی دم در با هیراد رو به رو شدم. خواستم از کنارش رد بشم که دستش رو مقابلم به دیوار تکیه داد. با تعجب نگاش کردم تا بفهمم چرا مسیرم رو سد کرده. وقتی دید منتظر نگاش می‌کنم سرش رو کج کرد و زل زد تو چشام. -یسری چیزا هست که همین الان باید تو مخت فرو کنی و تا وقتی تو این خونه ای رعایت کنی! داشتم تو نگاه مرموزش کنکاش می‌کردم که یه دفعه فاصله اش رو باهام کمتر کرد. جاخوردم از حرکتش تکونی به شونه هاش داد و دست به سینه مقابلم ایستاد. با لحن خاصی گفت: -اول اینکه رفت و آمدهای این خونه هیچ ربطی به تو نداره و حق نداری دربارشون فضولی کنی... اخمام رو درهم کشیدم و با تشر گفتم: -محترمانه تر از این نمی‌تونی اوامرت رو بگی؟! لحنش با تمسخر قاطی شد: -اول می‌بینم طرفم ارزش احترام داره یا نه بعد تصمیم می‌گیرم که چطوری باهاش حرف بزنم...
کمکش کردم تا یه کم بلند شه و آب قند و قلپ قلپ و به زور به خوردش دادم و دوباره خوابوندمش رو تخت. خدا رو شکر کردم که کله اش داغه و تو حال خودش نیست. وگرنه معلوم نبود فردا چه متلکایی که بارم نمیکرد. از چشمای بسته و نفسای منظمش فهمیدم خوابش برده. منم یه کم دیگه با دستمال رو صورتش کشیدم و وقتی دمای بدنش پایین اومد بلند شدم برم تو اتاق خودم که پشیمون شدم. از یه طرف دیدم ساعت 3 و نیم نصفه شبه و من تو این تاریکی وحشت میکردم که تا ته باغ برم. از طرف دیگه ً خودموترسیدم که دوباره حالش بد شه. دلم نمیخواست بعدا سرزنش کنم که چرا وقتی میتونستم واسه کسی کاری کنم نکردم... همونجا گوشه اتاق نشستم رو زمین و زانوهام و بغل کردم. شروع کردم به ذکر گفتن و در همون حین به اتفاقات فردا فکر میکردم. قطعا فردا یا بدترین روز زندگیم میشد یا بهترین. میدونستم در هر شرایطی خدا رو دارم امیدم فقط به اون بود ولی باز ترس و وحشت بدجوری تو دلم رخنه کرده بود. دوباره یاد هیربد تو ذهنم پررنگ شد.. یعنی کجا بود؟ چرا یهو تو روز آخر گم و گور شده بود؟ چرا امید داشتم حداقل اون جلوی حبیب و بگیره؟ چه امید واهی و بیهوده ای. میدونستم این چند وقته خیلی داره غیر مستقیم برام دل میسوزونه.. حتماً رفته بود که اصلا زاری و التماس منو نبینه و دست و دلش نلرزه. آره.. مسلماً قبلا هم تجربه این کار و داشته. شاید اون موقع هم تو لحظه موعود محل و ترک میکرده تا راحت تر با قضیه کنار بیاد. تا صبح از ترس و استرس چشم رو هم نذاشتم. یکی دو بار رفتم بالا سر بهراد. یه بارم به درخواست خودش براش آب آوردم و بهش دادم .. هرچند بازم تو خواب و بیداری بود.
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت154 ★مـــــاهـــــــگل★ با چشم هایی که مطمئنم پر از خشم و نفرته نگاهش میکنم و وقتی
ماهگل🌼🌸 بدون توجه به جمله آخرش فقط یک چیز توی ذهنم تکرار میشه. " کوچولوی توی شکمت" حیرون و مات نگاهش می کنم. حتی تکون خوردن لب هاش و هم درک نمی کنم. با تکون خوردن تنِ بی جونم، گیج سرم و بالا میارم. -خوبی خانومی؟ بی نفس سرم و بالا وپایین می کنم. پرستار دیگه چیزی نمیگه و میخواد بره که با هول گوشه لباسشو میگیرم ومانع رفتنش می شم. –چیزی لازم داری عزیزم؟ مضطرب و نگران به پرستار نگاه میکنم و سعی میکنم فقط کمی خونسردیمو حفظ کنم. –شـ.... شما گفتید..... کو..... کوچولوی توی شکمت؟ مـ..... منظورتونو نمیـ..... نمیفهمم! لیخندی میزنه و دستشو روی دستم قرار میده. –آره عزیزم.... کوچولوی توی شکمت..... تبریک میگم تو بارداری! دوماهه. با حرفش انگار یه تشت آب یخ روم خالی کردن. نه..... این نمیتونست حقیقت داشته باشه..... من.... من نباید باردار باشم این.... این اشتباهه! با وحشت و ترس سرم و به دوطرف تکون میدم و ملتمسانه ناله می کنم: –اشتباه شده مگه نه؟ این..... این حقیقت نداره! –نه عزیزم هیچ اشتباهی رخ نداده، آزمایشگاه بیمارستان ما یکی از مجهزترین آزمایشگاهای تهرانه..... درصد هیچ اشتباهی وجود نداره. دهنم مثل ماهی باز و بسته میشه و هیچ صدایی هم ازش خارج نمیشه. مگه..... مگه میشه؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟ دستم کم کم از لباس اون پرستار شل میشه و پایین میفته. قلبم داره از حرکت وایمیسته و نمیدونم با چه منطقیه که هنوز داره میتپه. –حالت خوبه عزیزم؟ نگاه سرگردون و شوکم و بهش میدم و به این فکر میکنم که..... من خوبم!؟ ❤️