هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نام خالق مهربانمان قدم به بیست و چهارم روز از ماهِ عشق و برکت میگذاریم
هزاران بار سپاس بابت این صبحِ پر از عشق
هزاران بار سپاس سپاس سپاس
بیاییم امروز عهد ببندیم در کنار روزهی زبانمان که غذا نمیخوریم ، غیبت و قضاوت نمیکنیم ، روزهی غم هم بگیریم🙃
چطوری؟
بیاییم امروز بیشتر از اینکه به نداشته ها و غم هامون فکر کنیم به روزهای شادمون فکر کنیم، موزیک شاد گوش بدیم ، اصلا بیاییم امروز به اصطلاح یک عده الکی شاد باشیم
اما این الکی شاد بودنه کم کم واقعی میشه💯
🔹این روزها تو دادگاه رفت و آمد داری؟
بسپارش به خدا و بیا امروز رو شاد باش
🔹یکی از عزیزانت یا خودت مشکلی دارید ، بسپار به خدا و امروز رو شاد باش😉
🔹با همسرت خدای نکرده ... ، بگو این نمک زندگیمه و دیگه میخوام زندگیمو کم نمک کنم و این نمک رو بسپار به دستهای حبیبِ مهربونموم💞
امروز هر چالشی داری بهش بگو
من تو رو میسپارم به دستهای قدرتمندِ خداوند و امروز میخوام به تو فکر نکنم
🙃🙂امروز رو شاااااد باشیم😇😉
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
شکرنعمت نعمتت افزون کند.mp3
5.38M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_124 اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_125
یاد ابوذر می افتم. هول گوشیام را بیرون میکشم و میخواهم تماسی بگیرم با کمیل که خیل تماسهای بی پاسخ و پیامکها متعجبم می کند. نگاه سرسری به پیامها حاکی از این بود که همگی دنبال من بودند.
شرمنده گوشی را آرام میکوبم روی پیشانی ام و فکر میکنم اول باید به کدامشان خبر دهم.
یاد دیشب و طغیانم می افتم... خجالت آور بود. می اندیشم یعنی دیشب من بودم که آنطور بی
ملاحظه با مادرم حرف میزدم؟ لعنت میفرستم به خودم و با استرس و دستی لرزان شماره اش را میگیرم.
بوق دومی به سومی نرسیده بود که گوشی را برداشت. انگار که منتظرم بود:
_الو آیه؟ کشتی منو تو... کجایی بی انصاف؟
خدا از سر تقصیراتم نگذرد که باعث و بانی این صدای لرزان بودم.
_سلام...
_کجایی آیه؟
_خوبی مامان حورا؟
صدای نفسهای عصبی و مضطربش گوشم را می آزرد: یه ترس لعنتی هست که افتاده به جونم
دقیقا از شش ساعت و ده دقیقه ی پیش که رفتی... ترس از مامان حورا نبودن. کجایی نامرد؟
نامرد صدا میزد دخترش را! خب دختر ها هم نامردند... یعنی نا...مردند.. یعنی جنسیتشان مونث است ... اما نه... روزی جایی خوانده بودم مردانگی یک صفت است مشترک بین زن و مرد! برای همین است که تنگش تر و ترین هم میگذارند. تلخند زنان میگویم: ببخش مامانی... اسم کار دیشبم خریت بود... ببخش سرت داد کشیدم... حلالم کن هر اراجیفی رو که دم دستم بود بارت کردم. شرمنده ی اشکاتم! آیه اینقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیست!
اشک میریخت پشت خط گویا: آیه کجایی فدات بشم؟ یه شهر بسیجند و دنبال تو ان...
_گریه نکن حضرت مادر... جام امن و راحته... دیشبو مهمون امامزادهی محلهی عمامه به سرها
بودم... یکم باید آرووم میشدم... ابوذر چطوره حالش خوبه؟ صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم... که پیدا شد همون کلیه ای که سرش اونجوری قشرق به پا کردی؟
شوکه میخندم! پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار! بچه گول میزدند اینها؟
_چی میگی مامان حورا! تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار.
میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه!
رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!...
_واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه به فرحزاد و درک حرفاتون
خنده اش پررنگ تر میشود: بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی....
قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر! پا تند میکنم و میخواهم از امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم!
برمیگردم سمت ضریح. لبخند میزنم. به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: (انا اشکو الیک) آورده بودم (من لی غیرک) گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی!
دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم. آنقدری هول بودم که در بین راه چند باری سکندری خوردم. رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم... بابا محمد با دیدنم نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود! شرمنده بودم. بیست و چهار سال از خدا عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم.
نزدیکشان میروم. شرمنده و سر به زیر. آرام سلامی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد. قهر نکن بابا. تو قهر نکن.
طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو. مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در
آغوشم میگرد و میگوید: کجایی تو دختره ی بی فکر! میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت
کجایی؟
شرمنده تنها گفتم: ببخشید... ببخشید....
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_126
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟
آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر.
گنگ میپرسم: آقا سید؟
سر پایین می اندازد که.... آقا سید!
آقاسید امیرحیدر کلیه میخواد بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقاسید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الآن ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند:آرووم باش الآن دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز
صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آمادهسازی دارن انجام میدن! فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه...
ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش
میگویم: بابا بابا بخند اخم نکن... من غلط کردم عزیزم... آیه غلط کرد... ببخش... ببخش تو رو
خدا... دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری
تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل. گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند
نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارد اوضاع و احوالمان.
دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را. ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.
دلم ریش بود و گرفته. سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی! دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند. بمیرم ...خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها نگرانتن. زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی! خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد.
کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم: خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم
فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا... تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم . نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم. یه ذره خستگی در کن.
دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد. خب مادر بود....
راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود! زیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می
اندیشم چه بامعرفت رفیقی است! عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که: حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟
اعوذوبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند! اصلا انگار
سادات زندگی نمیکنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر.
از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم. یک جوری میشوم. اصلا هوایش سنگین است. حضور وزینی دارد این (آسد امیرحیدر). درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او. شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم! امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد. با صدایی لرزان سلام میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم:
تو رو خدا راحت باشید آقاسید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_127
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین
است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد!
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد.
دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده.
محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:شما خوب هستید؟ آقا سید هم به
روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم.
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم.ابوذر
هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف
افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکندمیخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق
است.
از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟
کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که
آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکن
خوابید.
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود: من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خان_این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان
امیر حیدر میگوید:برو مامان جان.
طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم. دوباره نگاهش میکنم و
میگویم:میدونم که خونواده تون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون
هستیم... تو شرایطی که حتی مادر منم...
میگوید: این چه حرفیه خانم آیه. ابوذر برادر منه.هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه.
این حرفو نزنید.
با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و
میگویم:فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید.
سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟
میگویم:خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون
عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری
باشید.ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید
کلافه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه.باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده!
تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:بازم ممنونم. من دیگه باید برم. مشکلی بود
خبرم کنید.
دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه.
_خواهش میکنم.با اجازه.
سمت در راه میوفتم که میگوید:راستی خانم آیه...
خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند!اصلاآدم دوست دارد خانممیم ساکن دارباشد!برمیگردم
سمتش.
_لطفا محکم باشید مثل همیشه.یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_128
خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و ازاتاق خارج میشود. در را میبندم و همانطور سمت در
نفس حبس شده ام را خالی میکنم. محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم!
_یه عمل ساده ی پیونده! اون حالش از ماهم بهتره
ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند. دست از
قلب ترسیده ام بر میدارم و میگویم:ترسیدم دکتر.
با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید:اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا...
نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است. میگویم:اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم!
اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او. راه می افتیم سمت بخش عمومی.
میگوید:خسته نیستی؟
میگویم:خسته نیستم.
این شناسه ها را باید درست کند انگاری!
میپرسد:خوب بودن حالا؟
یک جوری میپرسد سوالش را!از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن!
_خوب بودن
_آشناست؟
_آشناهستند...
_اوهوم.کیه اونوقت؟
_دوست ابوذر.
_بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه
_هم سن ابوذرنیست... یه چهارسالی ازش بزرگتره
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه!
_بله جالبه...._چی کاره است؟
_دقیقا نمیدونم.مهندسن مثل ابوذر
میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟
بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید: خیلی پیچیده ای! کی فکرشو میکرد آیه ی همیشه آروم و
مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه
شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم!
نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟
_نه از حقم نمیگذرم.منتها انصافم دارم! مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از
دخترش محافظت میکرد
_نه... جالبه. همه چی سفیده برات!
_همه چیز سفیده.مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد.از آن نگاهایی که معذبت میکرد.
یک آن گفت:یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا
همونی که باید باشی هستی!
خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را. به بخش رسیده بودیم .مقنعه ام را مرتب کردم
و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون.با
اجازتون باید برم سر کارم.
_اجازه ما هم دست شماست. بفرمایید.
متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم. می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجه
اش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟
سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم. ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می
آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم!
بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_129
میگوید: دکتر والا بودن؟
شروع شد خدا!
_بله دکتر والا بودند
دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا...
نگاهش میکنم.درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟
_ناراحت شدی؟
_کنجکاو شدم!
_خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟!
سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش
میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم!زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل و مشکلات داره که بهش فکر کنید!
_نارحت شدی پس....
_خسته شدم ساغر جان. فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه! تمومش کن عزیزم.
ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا...
داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم. بی اعصاب شده بودم این روزها!
درک هم خوب چیزی بود. اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی
کنند اعصابم را متشنج کرده بود.هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان! چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم! حرف ارزانتر از مفت را هم!نگاهای پر از حرف و طعنه را هم!پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم!گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکشد. یک انتظار توام
با تلخ ترین احساسات دنیا.نکند ها و شاید ها و خداکند ها و خدا نکند ها!
قدم میزدم و دانه های تسبیح تربت ابوذر را با لالایی ذکر همیشگی ورد لبش خواب میکنم بلکه
خودم هم به آرامش برسم.مامان پری و زهرا هم که اصلا روی زمین نیستد گویا! بابا محمد سمتم
می آید و میگوید:برو سر کارت ما هستیم
متعجب میگویم:کجا برم بابا؟ابوذر اون تو!
با آرامش میگوید:اگه میخوای اینجا وایستی برو مرخصی بگیر. هرچند بودنت فرقی به حال ابوذر نداره!
لبخندم را در می آورد این بابا محمد!متعجب میگویم:بابا من برم تمرکز ندارم! مردمو ناکار میکنم!
لبخند محوی میزند:برو دختر بابا ...برو
از آن چشمهایی که حناق میشود توی گلویت میماند و نگفتنش سنگین تر و وزین تر از گفتنش
است تحویل بابا میدهم و سراغ مامان پری میروم:مامان من باید برم میام دوباره
با چشمهای نگرانش نگاهم میکند و میگوید:برو مامانم. فقط اگه بهت خبری دادن و چیزی گفتن
بی خبر نذار منو!
چشمهایم را بازو بسته میکنم و قبل از رفتنم زهرا را میبوسم و میگویم:غصه نخور عزیز دلم .... انشاءالله درست میشه همه چی.خودتو اذیت نکن.
با بغض تلخندی میزند و سر تکان میدهد.
راستش عجیب خجالت میکشیدم که سراغ طاهره خانم کتاب دعا به دست و عمو ذوالفقار کنار بابا محمد ایستاده بروم تنها سری برایشان تکان میدهم وسراغ کارم میروم. ولی کجاست تمرکز که سر کارم باشم؟ روحم پیش ابوذر بود و جسمم اینجا.
دکتروالا نگاهی به بخیه های روی سر بیمار میکند ودر همان حال میگوید:ابوذر اتاق عمله؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_130
دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دلم ومیگویم: بله یه ساعتی میشه که اون توعه
نیم نگاهی به من میکند و پرونده را از دستم میگیرد. دستور و دارو تجویز کنان میگوید: چیزی نیست.عمل پیوند یه عمل نسبتا ساده است. نگران نباش.
- سعی میکنم آقای دکتر! حرفش آسان است و عمل سخت....
پرونده را میبندد و دستم میدهد.میگوید:تو آیه ای اینو یادت باشه
و میرود. آیه را زیادی بزرگ کردید دکتر!
شماره بابا محمد را میگیرم و میگوید هنوز بیرون نیامده اند. خنده ام میگیرد! مثل مبتدی ها بی خبرها رفتار میکنم.خودم که بهتر میدانم سه چهار ساعتی طول میکشد زنگ زدنم چه صیغه ایست؟
خسته و با فکری مشغول مینشینم روی صندلی ایستگاه پرستاری و بی هدف خیره میشوم به
گلدان بی رنگ و روی روی میز.هنگامه کنارم مینشیند خبر دارد از اوضاع و احوالم . در آغوشم میگیرد و حرفهای خودم را به خودم بر میگرداند.
تمام شود این اوضاع خدا کند!
به قدر جان کندن و فراقت روح از بدن سخت میگذرد این لحظات!ساعتم را نگاه میکنم.بعد قرنی آن سه ساعت گذشت.هول ودستپاچه اوضاع را به هنگامه میسپارم سراغ برادرم میروم. به بخش جراحی میرسم که همان لحظه دکتر سهرابی بیرون می آید. پا تند میکنم تا او قبل از من سوالها را از او پرسیده اند.با لبخند میگوید:خدا رو شکر...عمل خوبی بود. بقیه اش رو بسپارید دست خدا.
بازدم حبس شده ی همه به یکباره بیرون می آید و الحمدلله ها بلند میشود. اول اولش هم سپرده
بودند دست خدا دکتر! به ما جامعه ی پزشکی اعتباری نیست!
لبخند زهرا و خدا را شکر گفتنهایش بیش از همه به دل مینشیند.
بعد از چند دقیقه اول امیر حیدر و بعد ابوذر را بیرون می آورند. الهی بمیرم برای برادر جوانم!
اینطور دیدنش شبیه شکنجه بود. زهرا ابوذر ابوذر کنان با تخت همراه میشود مامان اشک شوق میریزد و من تنها تشکر دارم برای خدایم.سخت نگرفته بود برای آدم ضعیفی مثل من...
امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید.نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و
مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند. صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند. کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟
گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد. سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است.
طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده. آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت. با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد. امیرحیدر همچنان سرفه میکرد.
امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد. طاهره خانم بانگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟
آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه. یه مقدار کمی بهشون آب بدید. خوب میشن چیزی نیست.
آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود. امیرحیدر همانطور که جرعه ای از
آب را مینوشید پرسید:ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟
آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند. چه احساسات خطرناکی بود! بی مورد وخطرناک!آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه ...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد
بخش پیوند بستریه...
امیرحیدر الحمدللهی میگوید و بعد میپرسد:تا کی باید اینجا باشه؟
_یکی دو ماهی مهمون ماست. بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه !
امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟
_داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوند و پس نزنه...
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#راز_های_ارتباطی_بهتر_با_خانواده_همسر 🔻
🔰 به نصایح با حوصله گوش کنید"
اگر شما را نصیحت یا از شیوه زندگی تان انتقاد کردند، به جای حاضر جوابی و اخم کردن، با ارامش به حرفهایشان گوش کنید👂
چون قرار نیست حتی اگر درست نبود، شما حتما به ان نصیحت عمل کنید، فقط به ان گوش دهید و لبخند بزنید 🙂، البته با دوری از بدبینی، اگر انتقادشان به جا بود، سعی کنید به آن عمل کنید 👌
💎 لباس مناسب بپوشید"
سعی کنید همیشه در جمع خانواده همسرتان لباس خوش دوخت و مناسب 👗👕بپوشید، اینگونه لباس پوشیدن، هم شما را بهتر نشان میدهد
و هم ظاهرتان آراسته میکند، البته از فخرفروشی دوری کنید ✔️
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
⇩♡
منتظر نباش یڪ شیرینـے خاصی در زندگی ات پیدا شود تا لذت ببری ؛ڪاری کن از همین زندگی عادی ات خیلی نشاط پیدا کنی ☺
هر ڪار ساده ای را به #خاطر_خدا انجام بده تا از آن لذت ببری !
لذت ببر از زندگیت😌
اینجا هم صحبت عشق درمیان است 💚
#استاد_پناهیان
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆