فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی موسیقی گنجشکهاست !
زندگی باغ تماشای خداست ...
زندگی یعنی همین :
پروازها، صبحها، لبخندها، آوازها ...
سلام
صبح چهارشنبه تون بخیر و نیکی🌹😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
تمرین 7 7 موفقیت.mp3
3.88M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_هشتم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه مقنعه روي سرش رو مرتب کرد.عاطفه-: ناهيد جونم...امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من ميرم کمکش...اگه ميشه خوب نکته ها رو
يادداشت کن...ازت ميگيرمشون ناهيد-: يعني نيستي سر کلاس؟عاطفه-: نه...به بنده خدا قول دادم کمکش کنم بايد برم... حتي ازم اجازه نگرفت.ناهيد رو بوسيد و سريع رفت...دلم فشرده شد. چرا اين قدر از من بدش مي اومد؟ ناهيد نشست و من روبروش ...نفس عميقي کشيدم-:ميشه در مورد يه سري مسائل ديگه صحبت کنيم؟ نگام کرد. ناهيد-:چه مسائله ای؟گفتن جمله اي که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولي بايد ميگفتم...صدام و حتي دست و پام مي لرزيد...-: نميخواي برگردي؟ با تعجب نگام کرد. -: من هنوز منتظر برگشتن تو هستم... ناهيد-: اقا محمد زده به سرتون؟ يادتون رفته زن دارين؟ همه پريشونيم رو ريختم تو صدام... فرياد زدم...-: اون زن من نيست... اصلا از رفتارم تعجب نکرد...خيلي خونسرد و آروم نگام میکرد... لبخندي زد و سرش رو انداخت پايين...واااي نه...يعني خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم...-:برگرد ناهيد... برگرد... خداي احد و واحد شاهده که جون دادن از اين اصرار ها سخت تر نبود...دلم مي خواست بميرم فقط...باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم...پس خوشحال شد از اين که عاطفه رو نميخوام...برم بميرم...ناهيد-: اقا محمد...اين قدر خودتونو اذيت نکنين ...شما مجبور نيستين به من و خودتون و بقيه دروغ بگين...-: منظورت چيه؟ ناهيد-: اقا محمد شما منو خيلي دوست داشتي... قبول... ميفهمم... باور دارم...ولي الان چيزي فراتر از دوست داشتن رو توي چشماتون ميبينم... اقا محمدشما عاشق عاطفه هستي... عذاب نده خودت رو -: اشتباه ميکني...من چيزي از عشق نميفهمم ...ناهيد-: اشتباه نميکنم...بذار برات روشن کنم که ديگه شما عذاب نکشي... اقا محمد يادمه اون روزي که در حد انفجار از دستم عصبي شدي...بلند داد زدي و گفتي که منو نميخواي... گفتي که کسي رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نميخوام... گفتي طلاق... يادته؟ نيازي نيست شرمنده باشي... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانيت زدي و حرفا و واقعيت دلت نبود...مطمئن بودم و هستم ولي من که عصبي نبودم... وقتي از پيشت رفتم...چند روز خودم رو توي اتاقم زنداني کردم و فکر کردم... به همه چي...به خاطر تو...به خاطر خودم.. تو ذهنم همه چيز رو گذاشتم کنار...فکر کردم... شما رو تصور کردم...بدون اين که خواننده باشي...بدون اين که مشهور باشي ...بدون اين که پولدار باشي...تصور کردم که يه آدم معمولي تحصيل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاريم... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابي بهت بدم...در حاليکه وقتي محمد نصر خواننده ومشهور اومد خواستگاريم بدون لحظه اي ترديد قبول کردم.از اين جا فهميدم که من و شما نميتونيم يه زندگي عالي بسازيم...نميگم دوست نداشتم... چرا داشتم ولي با خودم که خلوت کردم ديدم ببراي من زن خواننده بودن لذت بيشتري داره تا زن محمد نصر بودن...از اين جا به خودم شک کردم...اگه ادامه مي دادم باهات عين نامردي بود...چون ممکن بود روزي به هر دليلي اين شهرتتو کنار بذاري و يا ازت گرفته بشه نمیتونستم تصور کنم
اون لحظه چه احساسي بهت خواهم داشت...شما عصبي بودي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_دهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
و گفتي طلاق...از ته دلتم نبود... ولي من نشستم و منطقي فکر کردم و منطقي جواب دادم که باشه...طلاق...نه از روي احساس و لجبازي با شما ... اقا محمد اگه ميموندم باهات شايد زندگي هردو مون خراب ميشد... وضمنا مسائل دیگه ای هم بود که حالا نمیگم بعد ها شاید بفهمین پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشيدم کنار...الانم هيچ احساسي بهت ندارم...اينا رو گفتم که خودت رو مديون من ندوني...من خودم انتخاب کردم...تو هم عاشقي اقا محمد پس من و شما ديگه هيچ ديني به هم نداريم...اولين بار بود که از اينکه ميشنيدم کسي به خاطر شهرتم منو خواسته بود، ذوق کردم... واقعا ذوق کردم...ولي شايد بازم داشت به خاطر من کوتاه مي اومد -:ناهيد من به تو بد کردم...غير منطقي تصميم گرفتم... بيا برگرد...نيا...نيا... نفس عميقي کشيد و تکيه داد...ناهيد-: من بچه نيستم که به خاطر يه دعوا و عصبانيت زندگيم رو خراب کنم... اقا محمد اين هم به نفع منه هم شما...قبول کن...ميخواي ثابت کنم که عاشق عاطفه اي؟چشام گرد شد -:چطوري؟خنديد...ناهيد-:من تو رو خوب ميشناسم آقا محمد... ساده اس ...فکر کن الان عاطفه همه حرف هاي من و تو رو شنيده باشه...حتما فهميده که من واقعا قرار نيست برگردم...پس ديگه قرارداد بين تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه ميتونه برگرده شهرشون چشام شد اندازه بشقاب...واقعا در اومدن شاخ رو روي سرم حس ميکردم.-: تو... تو...تو از کجا خبر داري؟بازم خنديد...ناهيد-: من خيلي وقته که ميدونم محمد... دقيقا از يه شب قبل اين که بياين عزاداري علي اينا ...اگه قبول کردم بيام اين کلاسا واسه اين بود که يه موقعيت جور شه و اينا رو بهت بگم. ودلایل شخصی دیگه ای که داشتم -: تو واقعا همه اين مدت اينا رو میدونستي؟ از کجا؟آخه چطوري؟ ناهيد-: مرتضي بهم گفته بود... دستم رو زدم به پيشونيم...-: چرا؟... چرا؟... آخه چرا مرتضي؟ ناهيد-: آخه ميخواست بدونه من واقعا ميخوام برگردم يا نه...-: آخه به اون چه ربطي داره؟... به اون چه مربوط؟.. ناهيد-: چون مرتضي عاطفه رو ميخواد...خون تو رگهام يخ بست... همينطور خيره بودم به ناهيد... اونم با دقت داشت نگام ميکرد... حدس ميزدم... بايد ميفهميدم... وقتي که من و عاطفه رو در حال شوخي ديد رفت و در رو کوبيد...وقتي از همون اول حرص ميخورد و با تمام وجود ميخواست مانعم بشه از آوردن عاطفه...از همون نگاهاش به عاطفه ...ديگه واقعا دستم به جايي بند نبود...فقط خدايا... عاطفمو ازخودت ميخوام... درمونده بودم... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟... نه... نه... نه... ناهيد-: ديدي چقدر دوسش داري؟ بهت ثابت شد؟...تا حالا هيچوقت نديده بودم چشمات پر اشک شه...صدام خيلي آروم بود...-: عاطفه چي؟ناهيد-: بهت قول ميدم که اونم تو رو دوست داره...-:نداره ...نداره...من اينقدر خوش شانس نيستم...ناهيد-: بذار زمان همه چيو درست ميکنه...ميخواي من باهاش؟ نذاشتم ادامه بده.-: نه...ميشه فعلا عاطفه چيزي ندونه؟ اون وقت به قول تو ديگه قراري بين من و اون نميمونه... ناهيد-: حتما اقا محمد... حتما... درست ميشه...به خدا توکل کن...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم... اون قدر سبک شده بودم که حس ميکردم ميتونم پرواز کنم...-: ناهيد خانم شما چي به مرتضي گفتي؟ ناهيد-: جوابي بهش ندادم...سکوت کردم...يکم تو سکوت سپري شد زمان...-: کار خدا رو ببين...اون حرف بي اراده اي که اول باروقتي عاطفه رو ديدم به زبونم اومد. آوردمش تا تو رو برگردونم...بازم سکوت حاکم شد...يه مدت زياد... فنجون چايي اش رو گرفت دستش. ناهيد-: آقامحمد...هم من و هم شما...دقيقا ۸ ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي زندگي ، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه...ببين حکمت خدا رو...شما فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که منو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني...خنديم... حرف قشنگي زد.راست ميگفت... فکر ميکردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من... دست کشيدم بين مو هام...-:ناهيدخانم چيکار کنم حالا؟ يه جرعه از چاييش رو خورد... ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...رنگ از روم رفت...-: نه مطمئنم اون منو نميخواد. اونوقت ميفهمه بازي تموم شده و... همين لحظه زنگ در زده شد...ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟...به من گفته بود جزوه بنويسم براش...همون طور که ميرفتم سمت در آروم گفتم-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت يادت ميده...در رو باز کردم....دلم ميخواست تعظيم کنم واسه خانوم خونه ام...خانوم من...عشق من... ضعيفه من...کوچولوي من...در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...-: بفرمائيد بانو...زير لب سلامي داد و رفت تو...از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي .رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم...لحنم رو لوس و بچگونه کردم...-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو....منو دوست نداره....اصلا آدم حسابم نميکنه...ديدي که؟ خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش. ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي ...نه بدش نمياد.باور کن اين رفتاري که ميبيني معنيش اين نيست که آدم حسابتون نمي کنه...نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت ميکشه...عاطفه اومد بيرون...عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود...با ناهيد دست داد...ناهيد بلند شد...ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...به من نگاهي کرد....ريز خنديدم... اگه تمام دنيا رو بهم ميدادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نميکردم ...دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه ميتونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که ميتونم به زنم محبت کنم...خانم کوچولوي خودم... خودم ...ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... از پشت داشتم ديدش ميزدم. دلم تالاپ تولوپ ميزد واسش...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام وقت بخیر دوستان زیادی پیام میدن رمانها کامل نمیاد یا یهو مثلا ازقسمت ۱۰ میپره قسمت ۵۰ عزیزان مشگل از ایتاست والا تو کانال همه قسمتها مرتب و پشت سرهمه لینکم براشون زدم اگه چنین مشگلی دارین از کانال لفت بدین با لینک اصلی کانال عضو شین مشکل ان شاءالله برطرف میشه👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
قبل از لفت لینک را یادداشت کنید 🙏🌹
🌹
#سياست_هاى_رفتارى
#سیاستهای_همسرداری
✅ اولین چیزی که محبت را از خونه میبره و شیشه محبت را بین زن و شوهر میشکونه
⛔️ تندخوئی هست
اگر زن در مقابل شوهرش زبون دراز باشه ،پرخاشگری کنه
همون جمله ای اولی که میگه به احساس شوهرش لطمه میزنه.
اگر مردی تندخو شد،فریاد زد و #زخم_زبان زد و به همسرش گفت ببین زن همسایه چه زن خوبیه،تو هم هستی
این یعنی مردی زنی را به رخ زن خودش میکشه
اینجاست که بدترین ضربه را به روح لطیف خانومش میزنه.
چون این جمله به اندازه ای کوبندگی داره که همون لحظه اول عشق را به #نفرت تبدیل میکنه.
باید مواظب رفتارها بود که خدای نکرده شیشه محبت بین زن و شوهر شکسته نشه و عشق و علاقه رشد پیدا کنه/
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو بست...آهان...پس از من خجالت ميکشي کوچولو؟الان حسابت رو ميرسم. بايد ترک کني خجالتو...واستا اول يه زنگي به علي بزنم...يه هفته اس بيچاره ام کردي...گوشي رو برداشتم و شماره علي رو گرفتم.سريع جواب داد-: علي ناهيد منو نمي خواد. علي قهقهه زد...علي-: اي کوفت... سلامت کو؟ببين چه ذوقيم ميکنه ...بچه شدي؟
عاطفه
ناخونام رو مي جويدم از شدت حرص. خب آخه خاک تو سرت واسه چي مي ذاري بري که بعدش بشینی حرص
بخوري؟...يعني چي گفتن به هم؟...با حرص مقنعه ام رو از سرم کشیدم مانتوم رو هم عين وحشي ها کندم از تنم... جلوي آئينه به موهايي که ريخته بود روي صورتم نگاه ميکردم...خنديدم به خودم....الحق که بچه بودم...ياد اون شب توي بالکن افتادم...البته که اصلا از ذهنم نمي رفت....بي اراده دستم رو کشيدم روي لبهام... دوباره به خودم نگاه کردم... پامو کوبيدم رو زمين -: محمد...بازم ميخوام... بازم ميخوام. دوباره به خل بازياي خودم خنديدم...چه خوش اشتها... يعني دوسم داره؟ دوباره اداي گريه به خودم گرفتم و جلوي آئينه پامو کوبيدم زمين...-: محمد بازم... بازم... بازم ميخوام... همين لحظه در اتاق زده شد...يا خدا باز محمده ...ازش خجالت مي کشم...سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم...دلم براش تنگيده بود...مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه...خندم گرفت... داد زدم-: در بازه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_صد_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو باز کرد و محکم کوبيد به دیوار مثلا که عصباني بود...باز داش مشتي شده بود...اي قربونت بشم من تهنا تهنا...مشتش رو کوبيد به در...داد زد...محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو...محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها -: مثلا ميخواي چيکار کني؟ چونه ام رو با دستاش گرفت...زل زد تو چشمام...لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب ، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم...ميخواي زنداني بشي؟ زبونم و در آوردم براش-: نميتوني زندانيم کني...چشماشو ريز کرد... محمد-: نميتونم؟جواب ندادم ...... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق...البته بیشترهم میتونم. داشتم روانيش ميشدم...بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟ همه ديديد دوسم داره؟ دیدید؟ واقعا داشتم آب ميشدم هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام ميکرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون...لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay