eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصت_چهارم_رمان😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ علي-:آبجي شما همين جا چادرتو درار.نميخوام مسخره ات کنن... جسارت نشه ها ولي اينا آدمايين که شعور و فهم ندارن و خدايي نکرده بي احترامي ميکنن... البته دور از جون مازيار...به محمد نگاه کردم ... چشاش برق زد ... انگار از اينکه با نگاهم ازش اجازه گرفتم ذوق کرده بود...سرشو به نشونه تائيد تکون داد...چادرم رو در آوردم و گذاشتم تو ماشين...کيف رو روي دوشم جا به جا کردم و راه افتاديم. پام رو که توي ساختمون گذاشتم احساس کردم يه سطل آب يخ ريختن رو سرم ... خداي من چه وضع وحشتناکيييي.... چه لباسايي پوشيده بودن خانم ها...واقعا بی حیا بودن...محمد و علي سرشونو پائين انداختن... خنده ام گرفت باز ...محمد و خجالت؟؟علي-: اي خدا بگم چيکارت نکنه مازيار... آخه اين چه وضعشه؟ محمد-: خدا آخر و عاقبتمونو بخير کنه...-: محمد نميشه برگرديم؟؟ علی -: نه متاسفانه... الان مازيار داره مياد سمتمون و نميتونيم کاري کنيم... قبل اينکه مازيار برسه علي آروم گفت علي-: خواهري مواظب باش چيزي نخوري...مازيار بهمون رسيد. کت و شلوار سفيد پوشيده بود . پيرهن سورمه اي و کفش سورمه اي...خدايي خيلي شيک شده بود. يه کراوات سفيد و سورمه اي هم زده بود. باهامون سلام و احوالپرسي کرد و کلي خوش آمد گفت . نگاها داشتن ميچرخيدن سمتمون. بالاخره سيد علي حسيني و محمد نصر بودن ديگه ... هرچند فازشون با اين دوتا زمين تا آسمون فرق ميکرد ولي شهرت داشتن ديگه چه ميشه کرد...ترجيح دادم واسه حفظ آبروي محمد تنها بمونم...-: محمد من ميرم اون گوشه بشينم...با دستم الکي به يه جايي اشاره کردم... محمد-: بمون پيشم...-: اطرافتو نگا کن... پره آدمه نميخوام آبروت بره...بدون اينکه منتظر جوابش باشم راه افتادم. صداش از پشت سر به گوشم رسيد محمد-: آبروي من با تو نميره...دلم لرزيد. قدمامو تند کردم. بلند صدام کرد محمد-: عاااطفه... خودمو زدم به نشنيدن و ازش دور شدم. خيلي دور . يه گوشه اي يه مبل دونفره خالي پيدا کردم و نشستم همونجا. دور ازچشم محمد. صداي آهنگ بدجور رو مخم بود. تا حالا همچين چيزايي رو نديده بودم . هيچ وقت هم فکر نميکردم تو همچين محيطي قرار بگيرم . با دهن باز به مردم خيره شده بودم . اصلا يه وضي!!!! با صداي دخترونه اي به خودم اومدم. دختره-: اين یارو کيه؟؟؟ سر چرخوندم . يه گروه دختر و پسر نزديکاي من ايستاده بودن و همشون با تمسخر نگاهم ميکردن . لباساي دخترا طوري بود که من شرمم ميشد بهشون نگاه کنم .پسره بهم نيشخند زد. نگاهمو ازشون گرفتم . شالمو رو سرم مرتب کردم. صداشون هنوز مي اومد. -: ببين چطوري چيز ميز بسته به خودش ...-: رواني... -: بريم دو سه تا چادرهم بياريم بپيچونه به خودش ... بغض کردم . شالم رو کشيدم جلوتر. برام وحشتناک بود تحمل اين مهموني . بين اينهمه آدم که انواع رنگارو ماليده بودن به سر و صورتشون فقط من بودم که آرايشي نداشتم.دوباره يه پسر از ازون گروه صداشو بلند کرد -: طرفه عروسه؟ داماده؟اصلا کي هست؟ -: خدا نکنه طرفه عروس باشه ... آبرو نميذاره واسمون ...-: عه بچه ها اون محمد نصره نه؟ نگاه سرگشته ام شروع کرد به جستجوي محمد . ناراحتيم يادم رفت وقتي ديدمش. داشت با علي و يه گروه پسر مي اومد طرفم . قبل اينکه بهم برسن دستي کشيده شد روي شونه ام . ناهيد-: سلام کوچولوي محمد... انگار که فرشته نجاتم رو ديده باشم .تیپ من لباس پوشيده بود ولي موهاشم بيرون بود. بلند شدم و با ذوق بغلش کردم . روبوسي کرديم. ناهيد-: سال نوت مبارک خانوووممم -: سال نوعه توام مبارک عزيزم...ايشالا سال خوبي داشته باشي عجب ذوقي کرده بودم از ديدنش... انگار نه انگار که هووييم و بايد چشاي همديگه رو با ناخونامون درآريم ...ناهيد-: به همچنين... خب ديگه چه خبرا؟ چيکارا ميکني؟ قبل اينکه بتونم جوابشو بدم محمد رسيد بهمون .با ناهید سلام واحوالپرسی کرد ودرحالیکه دست راستمو تودستش گرفته بود رو به دوستاش گفت محمد-:معرفي ميکنم ... بچه ها خانومم ...خانومم بچه ها.همه خنديدیم از طرز معرفي کردنش و با همشون سلام و احوالپرسي کردم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بعد بلافاصله در حالیکه به شایان نگاه میکرد رو به ناهید محمد-: ناهيد خانوم من ميتونم با شما صحبت کنم؟ ناهيد-: بله بله حتما ... و رفت سمت محمد. با هم شروع کردن به قدم زدن و محمد هم صحبت ميکرد. دستام مشت شده بودن . فشار روحيم رو داشتم روي کيفم خالي ميکردم . منو خانومش معرفي ميکنه بعدم ميره با کسي ديگه قدم ميزنه و صحبت ميکنه . نامرد. علي-: آبجي بلوتوثتو روشن کن ببين خوشت مياد؟ با اين حرفش مجبورم کرد ازشون چشم بگيرم و خودمو رسوا نکنم . علي اصلا حواسش نبود و سرش تو گوشيش بود. يه عکس واسم فرستاد . نگاه کردم و لبخند مسخره اي زدم . حتي نميتونستم ببينم عکسه چيه ..از بس که اعصابم خرد بود. علي-: همون تابلويي بود که مي خواستي ... خوبه؟ -: اره خيلي قشنگه ... اصلا يادم نبود ممنون ...دوباره چشم دوختم به قدم زدن ناهيد و محمد ...علي و دوستاش با اجازه اي گفتن و رفتن ... حتي جوابشونو ندادم .. چقدر محمد و ناهيد به هم مي اومدن ...خوشبحالشون ... راه نفسم باز با بغض بسته شد ... با هم رفتن سمت در و از ساختمون خارج شدن و وارد باغ...درمونده دنبال يه پناهگاه ميگشتم. يکي که بتونم بهش پناه ببرم . علي نامردم که رفت. ديگه نه چيزي ميديدم نه چيزي ميشنيدم . فقط بغضي بود که همه توانم رو به کار بسته بودم تا تبديل به اشک نشه. زل زده بودم به در ورودي ويلا و کيفم بين انگشتام داشت مچاله ميشد و گوشي به دست ايستاده بودم . عاقبت ديدم تواني واسم نمونده ... نشستم روي مبل ديگه تموم شد .. همه بازي تموم شد ... ديگه بايد برم کم کم ... بايد برم بميرم ...-: بهشون اهميت نده ...سر چرخوندم طرف صدا . يه پسر ايستاده بود بالا سرم و پشت مبل . يه لحظه نگاهش کردم . متوجه شدم که بي نهايت خوشگل و خوشتيپ و خوش هيکله . مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست... پسره-: به تو که نگاه ميکنن حسرت پاکيو و نجابت از دست رفته خودشون رو ميخورن... به خاطر همينه که دارن مسخره ات ميکنن ...متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تيکه ميندازن صحبت ميکنه . فکر ميکرد به خاطر اونا ناراحتم ولي من حتي نميشنيدم چي ميگفتن-: مهم نيست... شخصيتشون در همون حده ... خنديد و سرشو به نشونه تاييد تکون داد... چرخيد طرفم و زل زد تو چشمام . چشماي مشکي درشتي داشت . عرق سردي رو پيشونيم نشست . يه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله امو باهاش رعايت کردم . حرفي رد و بدل نشد ديگه . راحت نگاهم ميکرد.سنگيني نگاهشو حس ميکردم . ولي من جرات نداشتم سرمو بيارم بالا و نگاهش کنم . سعي کردم به چيز ديگه اي فکر کنم . دوباره صداي اون دختر پسرا به گوشم رسيد -: ببينم ... من آخر نفهميدم اين يارو کيه ...-: از صبح که محمد نصر و علي حسيني پيشش بودن ... الانم که ...-: ملت شانس دارن به خدا...-: من نميدونم آخه اين چي داره ؟ هيچي شم که معلوم نيس...-: خب دخترا اينقدر حسودي نکنين ... ناسلامتي چند تا پسر خوشگل و خوشتيپ کنارتون ايستادن ... همشون خنديدن . بعد يه مدت طولاني سکوت بالاخره لب باز کرد. -: اسم من مانيه ... برادر مازيار و صاحب اين باغ... افتخار آشنايي با چه کسي رو دارم؟ لبخند زورکي زدم -: عاطفه رادمهر هستم ... نميخواستم توضيح بيشتري بدم ...ماني -: خيلي خوشوقتم ... در جوابش فقط يه لبخند زدم. حالا خوبه حجابم کامله اینجورزل زده بهم . ماني-: بغض داري؟ -:پیش میاددیگه ... اصلن نميدونم چرا اين حرف از دهنم پريد . شايد چون نياز داشتم با يکي درد و دل کنم . تقصير علي بود که نموند پيشم. ولي خب ماني آدمي نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشيمون شدم ماني-: از حرفاي اينا ناراحت شدي؟-: نه... گفتم که اصلا مهم نيس ...ماني -: پس چي؟ نميدونستم چي جوابشو بدم . نگاهش کردم . خيره بود تو چشمام . ميخواستم يه دروغي سرهم کنم که يه آقا اومد رو برومون ايستاد و يه سيني گرفت طرفمون . پر از گيلاس . ماني بدون اينکه چشم از من بگيره و يا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سيني رو پس زد و باز بدون اينکه به آقا نگاه کنه . در حاليکه که خيره بود به من گفت ماني-: ممنون ... ايشون نمينوشن ...خيلي خوشم اومد از رفتارش .ماني-: شما چشماي بي نهايت زيبايي دارين... آدم نميتونه چشم ازشون بگيره ...خون دويد زير پوستم . تا حالا هيچ پسري با اين صراحت ازم تعريف نکرده بود. ماني-: بين همه دخترايي که اينجا ميبيني ... تو هيچکس نجابت و وقار و سنگيني تو پيدا نميشه ...-: شما لطف داريد ...ماني -: تعارف نبودجدي گفتم ... هر چي دلت ميخواد خوشگل و خوش هيکل باش . به گرد پاي محمد من که نميرسي . محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ باز دلم هواشو کرد . دلم محمد پاک خودمو ميخواست . چقدر اين محيط کثيف و خفقان اور بود بود واسم . مدت زيادي بود که ماني خيره شده بود بهم . شالم رو جلو تر کشيدم ديگه يادم به محمد افتاده بودو نميتونستم به کسي ديگه حتي نگاه کنم . ماني -:ازت خيلي خوشم اومده ... ميتونم افتخار اشنايي باهات رو داشته باشم ؟ حرفشو نشنيده گرفتم -: با اجازتون من ديگه بايد برم ...بلند شم . همراهم بلند شد . نگاهم کرد . ماني -:واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زيباست...واقعا شکه شده بودم . با خشم دور شدم . باز اين بغض لعنتي برگشت . بي هدف داشتم تو سالن چرخ ميزدم و واسه خودم راه ميرفتم . خيلي عصبي بودم. نميدونم چه رفتار سبک و احمقانه اي ازم سر زده بود که اين به خودش اجازه میداد این حرفارو بزنه... دلم دستاي پاک محمد خودمو ميخواد. محمد... محمد خودم ... همين لحظه چشمم افتاد به در ورودي و علي و محمد و چند تا پسر ديگه بودن . داشتن از باغ مي اومدن داخل سالن . محمد سرش تو گوشي بود . هشت نفر بودن کلا . علي نگاهم کرد . چشمام پر شد . يه سقلمه به بازوي محمد زد و يه چيزي بهش گفت . محمد سرش رو گرفت بالا و مستقيم خيره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه اي و پيرهن سفيد پوشيده بود . بي نظير بود . همه زندگيم بود . قدم برداشتم طرفش. ايستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همينطور داشت نگاهم ميکرد.وسط راه بغضم ترکيد. ديگه طاقت نياوردم . نميدونستم دارم چيکار ميکنم . فقط به يه جاي امن نياز داشتم . دويدم طرفش زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم...صداي اهنگ اونقدري بلند بود که صدام حتي به چند قدم اونور تر هم نرسه. يکم ايستاد . بعدش دستام رو گرفت... گريه ام بيشتر شد.ميون گريه باهاش حرف ميزدم . جوري که نفهمه چي ميگم . ولي دلم ميخواست بلندم بگم-: نميتونم ازت دل بکنم ... نميتونم ... به خدا نميتونم ... نفسم به صداي نفس هات بسته اس ... اخه چطوري بهت بگم ؟چطوري بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن يه اهنگ محمد -: اي جونم ... عمرم ...نفسم ...عشقم...تويي همه کسم ...آي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم ...با ريتم خود اهنگ نميخوند . عادي و معمولي . مثل حرف زدن عادي . مثل جمله هايي که تو حرف زدن معمولي ميگيم...محمد -: اي جونم ... خزونم بي تو ابر پر بارونم ...بيا جونم ...بيا که قدر بودنت رو ميدونم ... ميدوني... اگه بگي که ميموني ... منو به هر چي ميخوام ميرسوني... برام مهم نبود علي و دوستاش اونجان . ديگه مهم نبود.محمد -: اي جونم ...من اين حس قشنگو به تو مديونم ...ميدونم تا دنيا باشه عاشقتوميمونم...ميدونم... ميمونم ...اي جونم...دليل بودنم... عشقت ...مثل خون تو تنم ...آي که چه خوشحالم ...تورو دارم ...اي جونم ...نفس عميقي کشيد محمد -: اي جونم ... اي جونم... ديگه گريه نميکردم . اونم ديگه حرفي نزد . فقط بغلم کرد... با اين متن بهم فهموند دوستم داره؟ يا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ اين متن يعني اعتراف ؟ يا ميخواست جنبه من رو امتحان کنه ؟ ايستاد . ازش جدا شدم . به اطرافم نگاه نميکردم. سرم پايين بود . دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زير رفتيم نشستيم يه گوشه . بقيه عروسي رو کنارم بود ولي ديگه کلمه اي باهام حرف نزد. منم همينطور . شب که خواستيم برگرديم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علي و محمد هم کلام شم . ولي واقعا خوابم برد... صبح که از خواب پا شدم روي تخت بودم ! محمد نبود ...ساعتو نگاه کردم . اوووه دو ساعت ديگه کلاس داشتم . نه مثل اينکه واقعا ديشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم يه کم خوردم و رفتم . تا عصر کلاس داشتم . از سلف ميزدم بيرون که زنگ خورد . علي بود . گوشيو گذاشتم رو گوشم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ir.eitaa.messenger-1.apk
14.18M
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید ✳️ برنامه اندروید ایتا با نسخه 3.3.14 منتشر شد امکاناتی که در این نسخه ارائه شده عبارتند از: 🔹 برطرف شدن مشکل مشاهده‌ی پیام‌های اخیر در گروه و کانال 🔸 امکان علامت‌گذاری یک گفتگو به عنوان خوانده شده 🔹 امکان علامت‌گذاری یک تب به عنوان خوانده شده 🔸 تمایز مخاطبین عضو شده هنگام افزودن عضو جدید به کانال 🔹 ذخیره شدن حالت نمایش نتیجه جستجو (بر اساس پست یا بر اساس کانال) 🔸 امکان کپی کردن بیو 🔹 فعال شدن میانبر گفتگو در صفحه اصلی 🔴 بدلایل فنی این آپدیت در کافه بازار و مایکت و... منتشر نمیشه 🔵 لذا در انتشار فایلش بین دوستانتون و در کانالهاتون کوشا باشید 😍🌸 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💟اعضای محترم اگر پارتها یا بعضی از پستها رو نمیبینن دلیلش به روز نبودن نسخه ے ایتاشون هست... فایل 👆 رو دانلود ڪنید و ایتاتون رو بروز رسانی کنید تا مشڪل برطرف بشه🌷 اطلاع رسانے ڪنید✅ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
💕💕💕 ‌ 🔴 💠 زن و شوهر نباید داشته باشند بعد از اینکه همسرشان با او ازدواج کرد تمام روابط، تفریح‌ها، دوستان و دل مشغولی‌هایش را کند و همه وقت و توجه خود را به او دهد. 💠 این توقع و محصور کردن همسر، مانع از ایجاد ارتباط و موثر است. 💠 و یقیناً روز به روز از شما بخاطر محدود کردن همسرتان کاسته می‌شود. 💠 همراهی شما با علاقه‌مندی‌ها و تفریحات سالمِ همسرتان نقش مهمی در شدن شما و گرم شدن روابطتان دارد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی مثل یه پل قدیمیه!!!! به این فکر نکن که اگه.... تنها ازش بگذری دیرترخراب میشه به این فکر کن که اگه!!! افتادی یکی باشه که دستت رو بگیره #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_شصد_هفتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ -:سلام خان داداش ...چه خبرا ؟ علي -: سلام ابجي کوچيکه ...شوما چه خبرا ؟ کوجاي؟ با لهجه اصفي جوابشو دادم -: شومام که اصفاني شدستين ؟ علي -: ديگه اثراتي همنشيني با محمد نصرس ديگه -: اهان ... راست مي گويد... من دانشگاهم ... امري دارين ؟ لهجه اصفي مون تموم شد . علي -: ميخواستم بيام اين تابلو رو تحويل بدم . الان جلو در دانشگاهتونم ...-: من جلو سلفم ... بيام دم در؟ علي -: نه ... من الان ميام ... خنديدم . -: نه توروخدا ... من خودکار ندارما ...بلند خنديد . علي -: عوضش من دوتا دارم ... نويسنده محبوب ... واستا گلديم ...قطع کرد . کلا فارسي و ترکي و اصفيو قاطي کرده بود يه زبون جديد اختراع کرده بود منتظرش ايستادم . ده دیقه طول کشيد تا پيداش بشه . پياده بود . همه ايستاده بودن و هاج و واج به علي چشم دوخته بودن . داشتم کيف ميکردم . علي که برام دست تکون داد چه غروري بهم دست داد. خلم ديگه . رفتم جلوتر رسيديم به هم . واااااي خداکنه هم کلاسيام ببينن . يه بارم که محمد اومده بود دنبالم . حالام علي .دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسيدن . علي بعد احوالپرسي دوباره تابلو رو گرفت روبروم . با چيزي که ديشب ديده بودن خيلي فرق داشت . زدم زير خنده . داشتم ميمردم.انقد خنديدم که حد نداشت . علي هم به خنده من ميخنديد . علي-: نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابي ؛خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم . -: خيلي عاليه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنيم؟ کاريکاتور محمد بود درحال خوندن بود . دهنشم باز بود . داخل اتاق ضبط هم بود هدفون به گوش و ميکروفون جلوي دهنش علي-:ميگم يه جايي تو همون دد روم بزن که خودش ببينه -: باشه مرسي ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم بايد کيک بخرم... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ...علي ميگم... چيزه ... من دارم ميرم پيش محمد ... خودم قايمکي يه جا نصبش ميکنم ...-: اخه زحمت ميشه...علي-: با همه اره با ما هم اره ؟يه ان حس کردم هفت پشت غريبه ام. پس واس چي بمن ميگي داداش؟ -: خب پروو ايه ديگه ... علي-: نه ... ديگه خيلي ناراحت شدم از حرفت ...خنديدم . به شوخي گفتم -: باشه ... اصلا اينو ميبري نصبش ميکني داداش ... سر راهم يه کيک ميگيري داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزيين ميکني داداش ... تا من بيام ...قهقهه زد . علي -: حالا که فکر ميکنم ميبينم همون برادر شوهرت باشم بهتره... خنديديم . تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظي کرد و رفت . اومدم راه بيفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم . گروه گروه ايستاده بودن و بهم نگاه ميکردن و پچ پچ ميکردن . بعدشم کم کم متفرق شدن . انگار بدجور زير ذره بين بودم . مطمعنا بعد اين هم خواهم بود . چادرمو صاف کردم و بي توجه به راهم ادامه دادم . خيلي خوابم مي اومد سر کلاس . همشم به اين فکر ميکردم که چي بپوشم و چه طوري خودم رو بزک دوزک کنم . جونم بالا اومد تا اين کلاس تموم شد . بعدي رو کجاي دلم بذارم حالا ؟واقعا حوصله تحمل کلاس بعدي رونداشتم . بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره.راهيه کلاس شدم. پنج دیقه گذشت. ده دیقه . يک ربع . نيم ساعت ازکلاس گذشت ولي استاد نيومد تا حالا هم سابقه اينقدر دير اومدن رو نداشت . بچه ها دونه دونه از کلاس ميرفتن بيرون . منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس . گوشيمو در اوردم تا ساعت رو نگاه کنم . برام اس ام اس اومده بود . از علي . نوشته بود . علي -: تابلو با موفقيت نصب گرديد ... در ضمن کيک هم تو يخچاله ... شما فقط برو خونه...از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلي تشکر کردم . گفت ببخشيد که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم... حوصله اتوبوس و تاکسي نداشتم . با آژانس رفتم خونه . جلو در آپارتمان پياده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا . داشتم پرواز ميکردم به سمت خونه . ميخواستم بعد از ديشب عکس العمل محمد رو ببينم. اگه عاشقم شده باشه ديشب خودش با خواست خودش لو داد خودشو . پس ديگه ازم قايم نميکنه. کليد رو داخل قفل چرخوندم . خودم رو مرتب کردم و داخل شدم . صداي خنده اومد. خنده يه زن!! کفش هامو کندم و رفتم جلو . رمقم رفت. همه احساسم دود شد . قلبم تيکه تيکه شد . ناهيد و محمد با خنده نشسته بودن روبروي هم . محمد منوکه ديد بلند شد .محمد-: به سلام بانو ...زود اومدي؟ مگه تا ۵:۳۰ کلاس نداشتي؟ به زور صلوات سعي کردم عادي باشم ولي مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود -: نه ... يعني ... تشکيل نشد ...ناهيد بلند شد . اونم يه حالت خاصي داشت . بهم نگاه نميکرد و مثل هميشه با شورو حال سلام نکرد . فقط يه سلام آروم داد . به ميز نگاه کردم. پوست ميوه. فنجون چاي و... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به ک
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بينشون يه چيزي ديدم که همه آرزوهام خاک شد وجلوي چشمم آتيش زده شد . درست مثل روزي که حلقه محمد رو ديدم . از قاب تلوزيون . نميتونستم از برق اون چيزي که ديدم چشم بگيرم . يه حلقه ... خيلي زيبا ... توي يه قاب خيلي خوشگل !!حس کردم ديگه اشکي هم واسه ريختن ندارم . من ديگه مردم ... تموم ... همه زندگيم رو باختم...ناهيد -: با اجازه ... من ديگه برم ...سکوت سنگين رو شکست . جعبه حلقه رو از روي ميز برداشت و انداخت توي کيفش . از محمد کلي تشکر کرد و بدون خداحافظي از من رفت سمت در.از جام تکون نخوردم . خداحافظي نکردم . چشمم خشک شده بود روي همون يه نقطه. گوش هام صداي محمد رو شکار کردن . آروم صحبت ميکرد ولي من شنيدم . محمد -: خب پس من منتظر جوابتون هستم ديگه ... ناهيد -: باشه ... فکر ميکنم ... بازم ممنون .. فقط ... محمد -: چي شده؟ مشکلي هست؟ ناهيد -: مشکل که نه ... فقط جلوي عاطفه خيلي بد شد ...محمد -: نه خيالتون راحت ... اون کوچولو با من ... دويدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم چادرم رو پرت کردم يه گوشه. سرم رو ميکوبيدم رو زانوهام ولي ديگه اشکي هم واسه ريختن نداشتم . من چه خوش خيال بودم؟ شيده ...شيدا ... کيميا ... هممون ... با احساس من بازي کرد ... يعني اونقدر بيشعور بود که نميفهميد ممکنه من از رفتاراش برداشت ديگه اي کنم ؟ يا وابسته اش بشم؟ من فقط به قول خودش يه بچه بودم ... چرا اونکار ها رو کرد ؟چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد ... بايد ميفهميدم که نسل موجودي به اسم مرد منقرض شد ... با آخرين دايناسور... حالا هم که ناهيد برگشته و دوباره ازش خواستگاري کرده ... دقيقا هم وقتي آوردش خونه که ميدونست من نيستم ... ناراحت هم شده که زود برگشتم ...صداي محمد تو گوش هام پيچيد. محمد -: عاطي خانومم؟ غذات سوخت ...اونقدر عصبي و هيستيريک بودم که فوري از جا پريدم و دويديم بيرون . دمپاييامم يادم رفت بپوشم . فقط جوراب پام بود . دويدم سمت آشپزخونه.محمد جلوي اشپزخونه ايستاده بود .مثل هميشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم . خدا رو شکر الان مي افتم ضربه مغزي ميشم راحت ميشم ... به خودم که اومدم ديدم محمد گرفتم. داشتم ديوونه ميشدم. محمد -: اخه کوچولو ... غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه ؟ هلش دادم که ولم کنه... چند عقب رفت عقب . انگشت اشاره ام رو به علامت تهديد... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay